بریدههایی از کتاب پیش از آنکه قهوه ات سرد شود
۳٫۹
(۱۹۶)
آب از سطح بالاتر به سطح پایینتر جاری میشود. این طبیعتِ نیروی جاذبه است. ظاهراً احساسات هم مطابق با نیروی جاذبه عمل میکنند. در حضور کسی که ارتباط نزدیکی با او داری و احساساتت را با او درمیان میگذاری، دروغ گفتن و دستبهسر کردنش کاری دشوار است. حقیقت میخواهد جاری شود. این موضوع، بهویژه زمانی اتفاق میافتد که سعی داری اندوه یا نگرانیات را پنهان کنی. مخفی کردن غم از یک غریبه یا کسی که مورداعتماد تو نیست، کاری بهمراتب آسانتر است. هیرایی، کِی را دوست بسیار صمیمی خودش میدانست و میتوانست همهچیزش را با او درمیان بگذارد. نیروی جاذبهٔ احساسات، قدرتمند بود. کِی توانایی پذیرفتن همهچیز را داشت، بخشنده بود و میگذاشت هیرایی هرچه در دل دارد، بیرون بریزد.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
ازت میخوام یک چیز رو هیچوقت فراموش نکنی. تو همسر منی و اگه بهعنوان همسرم، زندگی برات سخت بشه، میخوام که ترکم کنی.
مجبور نیستی بهعنوان پرستار کنارم بمونی. اگه من همسر خوبی برات نباشم، ازت میخوام که بری. چیزی که ازت میخوام اینه که بهعنوان همسرم کاری که میتونی رو انجام بدی. هرچی نباشه، ما زنوشوهریم. حتی اگه حافظهم رو از دست بدم، میخوام در جایگاه زنوشوهر کنار هم بمونیم. فکرش واسهم غیرقابلتحمله که فقط از روی دلسوزی کنارم بمونی.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
کوتاکه دوباره به صندلی خالی زن پیراهنپوش نگاه کرد. شایعاتی مبنی بر بازگشت به گذشته شنیده بود. همچنین از قوانین آزاردهنده و مختلف آن آگاه بود و هرگز ــ حتی یکبار ــ به فکر این نیفتاده بود که خودش به گذشته سفر کند. حتی مطمئن نبود که این شایعات درست باشند. اما حتی اگر حقیقت داشت، حالا قطعاً دوست داشت آن را امتحان کند. بیشتر از هر چیز دیگری دلش میخواست این کار را بکند تا بفهمد درون آن نامه چه نوشته شده است. اگر چیزی که کازو گفته بود واقعیت داشت، اگر میتوانست به روزی برگردد که فوساگی میخواست آن نامه را به او بدهد، احتمال خواندن آن نور امیدی را در دلش روشن کرد.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
خب، میتونم برگردم به گذشته. بااینحال، تنها تا قبل از اینکه قهوهام سرد بشه، وقت دارم. اصلاً نمیدونم چقدر طول میکشه که یه قهوهٔ داغ، سرد بشه، هرچند خیلی نباید طولانی باشه.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
«... اگه قهوه رو نخورم؟»
«نوبت توئه که روح بشی و روی این صندلی بشینی.»
چیزی مثل برق از ذهنش گذشت. «واقعاً؟»
«اون زنی که الان روی این صندلی میشینه...»
«قانون رو شکسته؟»
«بله، اون رفته بود تا شوهر مرحومش رو ببینه. اما گذر زمان رو فراموش کرد. وقتی تازه متوجه شد، دیگه قهوه سرد شده بود.»
«... و تبدیل به روح شد؟»
«بله.»
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
از آن زمان که این کافه بهخاطر افسانههای محلی به سفر در زمان مشهور شده بود، سالیان درازی میگذشت. فومیکو به این مسائل علاقهای نداشت و بههمینخاطر این داستان کاملاً از ذهنش پاک شده بود. هفتهٔ گذشته کاملاً اتفاقی به این کافه آمد. ولی شب گذشته یک برنامهٔ تلویزیونی دید. در بخش معرفی، مجری برنامه دربارهٔ «افسانههای محلی» حرف زد و کافه مانند جرقهای در ذهنش پدیدار شد. کافهای که تو را به زمان گذشته برمیگرداند. خاطرهای مبهم بود، ولی او عبارت کلیدی آن را کاملاً بهیاد داشت.
اگه به گذشته برگردم، شاید بتونم همهچیز رو درست کنم. شاید بتونم دوباره با گورو حرف بزنم. او این آرزوی خیالی را دائم در ذهنش تکرار میکرد.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
کازو همچنان بر این باور است که آدمها با هر مشکلی مواجه شوند، همیشه توان مقابله با آن را دارند. موضوع، شهامت است و اگر صندلی بتواند شخصیت کسی را عوض کند، مشخصاً هدفی دارد.
zohreh
من اونقدر جذب چیزهای تغییرناپذیر شده بودم که مهمترین موضوع رو فراموش کردم.
zohreh
«پدرت بهخواست خودش داخل اون جعبه نرفت. دلیلی داشت. اون مجبور شد بره. اگه پدرت بتونه از داخل اون جعبه ببینه، و ببینه که تو هرروز داری گریه میکنی، پیش خودش چه فکری میکنه؟ فکر کنم ناراحت میشه. خودت میدونی پدرت چقدر دوستت داشت. فکر نمیکنی دیدن ناراحتی کسی که عاشقانه دوستش داشته، چقدر براش دردناکه؟ خب چرا هرروز لبخند نمیزنی که پدرت بتونه از توی جعبهش لبخند بزنه؟ لبخند ما باعث میشه اون هم بتونه لبخند بزنه. خوشحالی ما باعث میشه پدرت هم توی جعبهش خوشحال باشه.»
zohreh
مرگ پدرش او را در غم و اندوه و دلتنگی بسیاری فرو برد. برای اولین بار با مقولهٔ مرگ مواجه شده بود و به آن جعبهٔ بسیار تاریک میگفت. اگر داخل جعبه میرفتی، دیگر نمیتوانستی از آن خارج شوی. پدرش درون آن جعبه گیر افتاده بود؛ جاییکه با هیچکس دیگری در تماس نبود، جایی ترسناک و سوتوکور. هرزمان به پدرش فکر میکرد، شبهایش با بیخوابی سپری میشد. کمکم خنده از لبهایش محو شد.
zohreh
اطلاعات سمعی و بصری با تجارب، افکار، شرایط، خیالات واهی، تعصبات، خواستهها، دانش، آگاهی و عملکردهای بیشمار ذهن تحریف میشوند.
zohreh
هر دفعه برای بهدست آوردن شهامت، سرسختانه با خود میجنگید. اما هیچگاه تسلیم نشد.
zohreh
هرگز به شنیدنِ نه عادت نکرده بود. هربار که آن را شنید، میرنجید و این حرف غمگینش میکرد.
zohreh
مخفی کردن غم از یک غریبه یا کسی که مورداعتماد تو نیست، کاری بهمراتب آسانتر است.
zohreh
آب از سطح بالاتر به سطح پایینتر جاری میشود. این طبیعتِ نیروی جاذبه است. ظاهراً احساسات هم مطابق با نیروی جاذبه عمل میکنند. در حضور کسی که ارتباط نزدیکی با او داری و احساساتت را با او درمیان میگذاری، دروغ گفتن و دستبهسر کردنش کاری دشوار است. حقیقت میخواهد جاری شود.
zohreh
اگر قوانین به این معناست که هرچقدر هم سعی کنی، نمیتوانی حال را تغییر دهی، پس فایدهاش چیست؟
zohreh
کاش هیرایی فهمیده بود که در قبال آزادیاش، کومی چه هزینهای پرداخت کرده است؛ آنوقت طبیعی بود که آنقدر رنجیده و دلخور باشد. در حال حاضر راهی برای پایان دادن به پشیمانی هیرایی وجود نداشت.
zohreh
او این استعداد ذاتی را داشت که میتوانست هرچه میخواست بگوید و بعد منکر آن شود.
zohreh
وقتی خوشحال میشد، قادر نبود شادیاش را آشکارا بیان کند.
zohreh
وقتی خوشحال میشد، قادر نبود شادیاش را آشکارا بیان کند.
zohreh
حجم
۱۷۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
حجم
۱۷۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
قیمت:
۶۵,۰۰۰
۳۲,۵۰۰۵۰%
تومان