بریدههایی از کتاب خسی در میقات
۴٫۱
(۲۲)
سورههای کوچک و بزرگ که در کودکی ازبر کردهام؛ اما کلمات عربی بر ذهنم سنگینی میکند و بر زبانم و سخت هم. نمیشود بهسرعت ازشان گذشت. آنوقتها عین وردی میخواندمشان و خلاص؛ ولی امروز صبح دیدم که عجب بار سنگینی مینهند بر پشت وجدان. صبح، وقتی میگفتم «السلامعلیک ایهاالنبی»، یکمرتبه تکان خوردم.
pegah
به این فکر میکردم که غرب بدجوری از اسرائیل ستّارالعیوبی برای خود ساخته. یا وسیله اختفایی. اسرائیل را کاشتهاند در دل سرزمینهای عربی تا اعراب در حضور مزاحمتهای او فراموش کنند مزاحمت اصلی را و متذکر نباشند که آب و کود درخت اسرائیل از غرب مسیحی میآید. سرمایههای فرانسوی و امریکایی و بعد، تکیهگاهی که پاپ رم به ایشان داده. در قضیه برداشتن لعن مسیح از ایشان. بهگمانم به فتوای پاپ «ژان بیستوسوم»... و بعد به این فکر بود که «ناصر» اگر گل کرد به این دلیل بود که درمقابل غرب ــ بدون داشتن مخازن زیرزمینی نفت ــ وضع گرفت؛ که آن باریکه آب کانال سوئز بهدردسرهای بیش از این نمیارزید؛ اما ما که وضع گرفتیم در حضور چنین مخازنی از نفت بود و یکی این بود که شکست خوردیم. با دکتر مصدق و آن قضایا... و تازه نه از برون؛ که از درون. چراکه غرب رخنه کرده بود و چیزی را در درون پوسانده بود و آنوقت اگر غرب با این استعمار نوع جدیدش، اینچنین بر ارابه مسیحیت میراند؛ چرا در این حوالی که ماییم، ارابه اسلام را چنین زنگزده رها کردهایم؟
العبد
ما چه فُرادا و چه به اجتماع، درِ دنیای کشف و عمل را به روی خود بستهایم و حال آنکه چه فرد و چه جمع وقتی معنی پیدا میکند که از فرد به جمع، بهقصد کشفی و عملی روانه شوی یا بهعکس. عین آن داعی قبادیانی؛ وگرنه هزاروچهارصدسال است که ما «سعی» میکنیم و هزاران سال است که اعتکاف و انزوا و چلهنشینی داریم؛ اما نه بهقصد کشف. خودبسندهبودن طرف دیگر سکه خودفداکردن است و حال آنکه این خود، اگر نه بهعنوان ذرهای که جماعتی را میسازد، حتی «خود» هم نیست؛ اصلاً هیچ است. همان خسی یا خاشاکی، اما (و هزار اما...) در حوزه یک ایمان. یا یک ترس و آنوقت همین، سازنده از «اهرام» تا دیوار چین و خود چین و این یعنی سراسر شرق. از هبوط آدم تا امروز...
العبد
در «سعی» سلطه جمع را میپذیریم؛ اما فقط دربرابر عالم غیب و در «یوگا» سلطه جمع را به صفر میرسانیم؛ اما باز دربرابر عالم غیب و اگر آمدی و از این مجموعه، «عالم غیب» را گرفتی، آنوقت چه خواهد ماند؟... در این دستگاه که ماییم، «فرد» و «جمع» هیچکدام اصالت ندارند. اصالت در عالم غیب است که به بازار چسبیده و اکنون زیر پای کمپانی افتاده و فرد و جمع دو صورتاند گذرا، درمقابل یک معنیدهنده ابدی؛ اما دو روی. تنها در چنین حوزهای است که «آیةاللّه» و «ظلاللّه» معنی پیدا میکند
العبد
به قضیه «فرد» و «جماعت» میاندیشیدم و به اینکه هرچه جماعت دربرگیرنده «خود» عظیمتر، «خود» به صفر نزدیکشوندهتر. میدیدم «من» شرقی که در چنین مساواتی دربرابر عالم غیب، خود را فراموش میکند و غم خود را؛ همان است که در انفراد بهحدّ تمایزرسیده خود در اعتکاف، دعوی الوهیت میکند. عین همان زندیق میهنهای یا بسطامی و دیگران و جوکیان هند نیز و میدیدم که این «من» به همان اندازه که در اجتماع خود را «فدا میکند» در انفراد «فدا میشود». یوگا در آخرین حد ریاضت، به چه چیز عیر از این میرسد؟ که رضایت خاطری بدهد به ریاضتکش، که اگر در دنیای عمل و کشف خارج از این تن، او را دستی نیست؛ نقش اراده خود را بر تن خود که میتواند بزند! و پس چه فرقی هست میان اصالت فرد و اصالت جمع؟ در «سعی» از بند خویش میگریزیم و عملی میکنیم که هدفش انتفای «خویش» است. چه در ذهن و چه در وجود و با «یوگا» در بند «خویش» میمانیم؛ یعنی چون در خارج از حوزه تن خویش قدرت عمل نداریم، به حوزه کوچک و حقیر اقتدار بر تن خویش اکتفا میکنیم.
العبد
نهایت این بیخودی را در دو انتهای مسعی میبینی؛ که اندکی سربالاست و باید دور بزنی و برگردی و یمنیها هربار که میرسند، جستی میزنند و چرخی و سلامی به خانه و از نو... که دیدم نمیتوانم. گریهام گرفت و گریختم و دیدم چه اشتباه کرده است آن زندیق میهنهای یا بسطامی که نیامده است تا خود را زیر پای چنین جماعتی بیفکند. یا دستکم خودخواهی خود را... حتی طواف، چنین حالی را نمیانگیزد. در طواف بهدور خانه، دوشبهدوش دیگران به یک سمت میروی و بهدور یک چیز میگردی و میگردید؛ یعنی هدفی هست و نظمی و تو ذرهای از شعاعی هستی بهدور مرکزی. پس متصلی و نه رهاشده و مهمتر اینکه در آنجا مواجههای درکار نیست. دوشبهدوش دیگرانی. نه روبهرو و بیخودی را تنها در رفتار تند تنههای آدمی میبینی. یا از آنچه بهزبانشان میآید، میشنوی؛
العبد
این سعی میان «صفا» و «مروه» عجب کلافه میکند آدم را. یکسر برت میگرداند به هزار و چهار صد سال پیش. به دههزار سال پیش. با «هروله» اش (که لیلیکردن نیست؛ بلکه تنها تندرفتن است.) و با زمزمه بلند و بیاختیارش و با زیر دست و پا رفتنهایش؛ و بی «خود» ی مردم و نعلینهای رهاشده؛ که اگر یکلحظه دنبالش بگردی زیر دست و پا له میشوی و با چشمهای دودوزنان جماعت که دستهدسته بههم زنجیر شدهاند و در حالتی نه چندان دور از مجذوبی میدوند و چرخهایی که پیرها را میبرد و کجاوههایی که دونفر از پس و پیش بهدوش گرفتهاند و با این گمشدن عظیم فرد در جمع؛ یعنی آخرین هدف این اجتماع؟ و این سفر...؟ شاید دههزارنفر، شاید بیستهزارنفر، در یک آن یک عمل را میکردند و مگر میتوانی میان چنان بیخودی عظمایی به سی خودت باشی؟ و فرادا عمل کنی؟ فشار جمع میراندت. شده است که میان جماعتی وحشتزده و در گریز از یک چیزی، گیر کرده باشی؟ بهجای وحشت، «بیخودی» را بگذار و بهجای گریز، «سرگردانی» را و پناهجستن را. درمیان چنان جمعی اصلاً بیاختیار بیاختیاری و اصلاً «نفر» کدام است؟ و فرق دوهزار و دههزار چیست؟...
العبد
این را تو بتپرستی بدان؛ اما با اساطیر چه میکنی؟ مگر نخواندهای که حتی موسی به میقات رفت تا خدا را لمس کند؟ و به چشم سر ببیند و دیگر قضایا... و آنوقت تو از او باج هم میگیری. از همین مرد بتپرست شیعه یا حنفی یا زیدی یا بهرهای که به زیارت آمده و مگر تو نکیر و منکر مردمی؟ یا دعوت جدیدی آوردهای؟ قریش که حاجبان آن خانه بودند، با سپردن رسم حج به اسلام ایمان آوردند و تو اکنون ریزهخوار نعمت آنانی و اگر این چاههای نفت ته بکشد، که تنها نردبان صعود تو بود از عربیت چادرنشین جاهلی به حکومتی متعصب، نمیبینی که باز محتاج این خلایق حجاجی؟ و ببینم نفت زودتر ته میکشد یا این ادب هرساله حج؟ اینها را حتماً میدانی؛ اما نمیبینی که در این اجتماع هرساله، چه نطفهای نهفته است برای دنیاییبودن. برای حقارتها را فراموشکردن و جزءها را در کل فراموشکردن... (اهه! مثل اینکه دارم «غربزدگی» را دنبال میکنم!)
العبد
یکوقتی بود که گمان میکردم چشمم، غبن همه عالم را دارد و حالا که متعلق به یک گوشه دنیاام، اگر چشمم را پر کنم از تصاویر همه گوشههای دیگر عالم، پس مردی خواهم شد همه دنیایی؛ اما بعد بهنظرم از قلم Paul Nizan در «عدن عربستان» خواندم که «یک آدم فقط یکجفت چشم نیست و در سفر اگر نتوانی موقعیت تاریخی خودت را هم عین موقعیت جغرافیایی عوض کنی، کار عبثی کردهای.» و همینجوریها متوجه شدم که یک آدم، یک مجموعه زیستی و فرهنگی باهم است. با لیاقتهای معین و مناسبتهای محدود و بههرصورت، آدمی یک آینه صرف نیست؛ بلکه آینهای است که چیزهای معینی در آن منعکس میشود؛
sajjadquote
این هم تجربهای، یا نوعی ماجرای بسیار ساده و هریک از این تجربهها و ماجراهای ساده و بی «ماجرا»؛ گرچه بسیار عادی، مبنای نوعی بیداری و اگر نه بیداری، دستکم یک شک. به این طریق، دارم پلههای عالم یقین را تکتک با فشار تجربهها، زیر پا میشکنم و مگر حاصل یک عمر چیست؟ اینکه در صحت و اصالت و حقیقت بدیهیهای اولیه که یقینآورند یا خیالانگیز یا محرک عمل، شک کنی و یکیکشان را ازدست بدهی و هرکدامشان را بدل کنی به یک علامت استفهام.
sajjadquote
منتظریم و انتظار، یعنی احساس بیکارگی. احساس بیهودگی. اینکه هیچ محملی برای توجیه وجود ذیجود خودت نداری.
sajjadquote
کعبه قرنهای قرن همچو دیوار ندبهای تکیهگاه هر سر خستهای باشد؛ برای این بشریت تنهامانده درمانده بهفقر و ظلم و نابسامانی.
sajjadquote
این گمشدن عظیم فرد در جمع؛ یعنی آخرین هدف این اجتماع؟ و این سفر...؟ شاید دههزارنفر، شاید بیستهزارنفر، در یک آن یک عمل را میکردند و مگر میتوانی میان چنان بیخودی عظمایی به سی خودت باشی؟ و فرادا عمل کنی؟ فشار جمع میراندت. شده است که میان جماعتی وحشتزده و در گریز از یک چیزی، گیر کرده باشی؟ بهجای وحشت، «بیخودی» را بگذار و بهجای گریز، «سرگردانی» را و پناهجستن را. درمیان چنان جمعی اصلاً بیاختیار بیاختیاری و اصلاً «نفر» کدام است؟ و فرق دوهزار و دههزار چیست؟...
sajjadquote
دیدم که سفر وسیله دیگری است برای خود را شناختن. اینکه «خود» را در آزمایشگاه اقلیمهای مختلف به ابزار واقعهها و برخوردها و آدمها سنجیدن و حدودش را بهدستآوردن که چه تنگ است و چه حقیر است و چه پوچ و هیچ.
sajjadquote
من هیچ شبی چنان بیدار نبودهام و چنان هشیار به هیچی. زیر سقف آن آسمان و آن ابدیت، هرچه شعر که ازبر داشتم خواندم ــ بهزمزمهای برای خویش ــ و هرچه دقیقتر که توانستم در خود نگریستم تا سپیده دمید و دیدم که تنها «خسی» است و به «میقات» آمده است و نه «کسی» و به «میعاد» ی و دیدم که «وقت» ابدیت است؛ یعنی اقیانوس زمان و «میقات» در هر لحظهای و هرجا و تنها با خویش. چرا که «میعاد» جای دیدار تست با دیگری؛ اما «میقات» زمان همان دیدار است و تنها با «خویشتن»
sajjadquote
تعجب میکند که چرا نماز را میروم با جماعت اهل تسنن میخوانم و پشت سر او نمیخوانم. یکبار بهش گفتم که: «آقاجان ما آمدهایم اینجا که خودمان را در اجتماع گم کنیم. نیامدهایم به تشخص و انفراد و انزوا»؛ ولی گمان نمیکنم سرش بشود.
sajjadquote
یک سخنرانی حسابی درباره حج و ثوابش و اینکه تو پیاده به «فتح» میروی لابد بهقصد اجری در آخرت؛ ولی آخر این شارب چیست؟ و الخ... گفتم اهل کدام مذهبی؟ مالکی بود. گفتم چند مذهب در اسلام میشناسی؟ گفت چهارتا. گفتم در ولایت ما هفتاد و دو مذهب میشناسند و من از یکیش. یارو، بغ کرد و رفت.
sajjadquote
چارهای نیست جز بینالمللیکردن این «مشاهد». مکه و مدینه و عرفات و منی و اداره آنها را دراختیار هیأت مشترکی از نمایندگان ملل مسلمانگذاشتن و از اختیار عرب سعودی درآوردن و از محل درآمد حج، مخارجش را تأمینکردن و بهجای پلیس و شرطه سعودی، راهنما از هر ملتی گذاشتن و جوازدادن به مراسم خاص هریک از مذاهب
sajjadquote
آنکه از حقارت زندگی روزمره خود گریخته و به اینجا آمده، میخواهد جلال ابدیت را در زیبایی بارگاهی مجسم ببیند و به چشم سر ببیند. این را تو بتپرستی بدان؛ اما با اساطیر چه میکنی؟ مگر نخواندهای که حتی موسی به میقات رفت تا خدا را لمس کند؟ و به چشم سر ببیند
sajjadquote
بزرگترین غبن این سالهای بینمازی ازدستدادن صبحها بوده؛ با بویش، با لطافت سرمایش، با رفت و آمد چالاک مردم. پیش از آفتاب که برمیخیزی، انگار پیش از خلقت برخاستهای و هرروز شاهد مجدد این تحول روزانهبودن، از تاریکی به روشنایی. از خواب به بیداری و از سکون به حرکت
sajjadquote
حجم
۱۷۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۲
تعداد صفحهها
۱۸۴ صفحه
حجم
۱۷۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۲
تعداد صفحهها
۱۸۴ صفحه
قیمت:
۲۸,۰۰۰
۱۴,۰۰۰۵۰%
تومان