بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب خسی در میقات | صفحه ۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب خسی در میقات

بریده‌هایی از کتاب خسی در میقات

نویسنده:جلال آل احمد
انتشارات:انتشارات مجید
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۱از ۲۲ رأی
۴٫۱
(۲۲)
بعد پناه بردم به همان بستنی‌فروشی «شارع‌العینیه». مردکی آنجا بود سرخ‌رو و با دوسه‌نفر پول بده‌بستان می‌کرد. گپی زدیم. به نیمه‌فارسی و نیمه‌عربی. حمله‌داری بود عراقی. اصلاً خیاط و نواده ایرانیهای مجاورشده در کربلا. از او شنیدم که صاحب بستنی‌فروشی جاوه‌ای است، عطار بغل‌دستش هندی، کتابفروشی بغل آن، عراقی و همین‌جور... یک‌یک کسبه را می‌شناخت. بعد حرف کشیده شد به «عارف» که او نمی‌پسندید و بعد به «قاسم» و «دکتر مصدق» که عین هم بودند (به‌عقیده او) و پرسید: «مصدق کجاست؟» گفتم: «جایی بهتر از مال قاسم.» و حسرتها و تأسفها و بعد گفت که معلمهای عراقی امسال با سفارت سعودی در بغداد قرار دسته‌جمعی بسته‌اند که بی باج و ویزا بیایند حج؛ یعنی از شدت احتیاجی که سعودیها به معلم دارند؟...
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
عرب پیری گذشت. کور. با عصایی به‌نازکی انگشت، در دست. حتماً از خیزران و پیرمرد دیگری که می‌خواست سوار بشود، برخورد کرد به راننده‌ای و راننده چنان به خشونت تخت سینه‌اش زد که لقمه در دهانم سنگ شد... عجیب خشن‌اند. بدتر از این را در حرم پیغمبر دیده‌ام: زن و شوهر جوانی چسبیده به‌هم می‌رفتند. جمعیت، زن را یک‌لحظه از شوی جدا کرد. مرد برگشت و با تمام کف دستش به‌شدت کوبید پشت زن سفیدرویی (سوری یا لبنانی) که حایل او و زنش شده بود و با دست دیگر مچ زن را جست و چنان به‌شدت کشید که گفتم الآن دست زنک دررفت. بدجوری خشن‌اند. بدجوری بلند حرف می‌زنند و آی بوق می‌زنند راننده‌هاشان! و بی هیچ احتیاجی به آن و آن راننده که ما را از جده به مدینه آورد! پناه بر خدا.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
برگشتن در همان قهوه‌خانه دیروزی چای خواستم و نیمرو. «براد و خبز مع‌بیضین.» عربی‌ام را فهمید. نیمرو همان بود که از توی تغار مسی روی آتش درمی‌آورد. سبزی هم خواستم. رفت و پنج‌تا شاخه نعناع آورد. زردی‌به‌سفیده‌آمیخته نیمرو، با رنگ عسلی چای و سفیدی برشته نان و سبزی زمردگون نعناع. زیباترین سفره‌ای که تاکنون به‌یاد دارم؛ اما در یک سینی حلبی با مارک «آرامکو»!
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
دیگر اینکه امروز هوس کردم پابرهنه راه بروم. پا در این نعلینهای لاستیکی راحت نیست و تاول کرده؛ ولی آسفالت بدجوری داغ بود و داغتر از آن، شن اطراف احد؛ که حسابی می‌سوزاند. اینطور که پیداست، باید کف پا و فرق سر را سخت از بدویت پوشاند.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
دعاها همه به‌خاطرم هست و سوره‌های کوچک و بزرگ که در کودکی ازبر کرده‌ام؛ اما کلمات عربی بر ذهنم سنگینی می‌کند و بر زبانم و سخت هم. نمی‌شود به‌سرعت ازشان گذشت. آنوقتها عین وردی می‌خواندمشان و خلاص؛ ولی امروز صبح دیدم که عجب بار سنگینی می‌نهند بر پشت وجدان. صبح، وقتی می‌گفتم «السلام‌علیک ایهاالنبی»، یک‌مرتبه تکان خوردم. ضریح پیش رو بود و مردم طواف می‌کردند و برای بوسیدن از سر و کول هم بالا می‌رفتند و شرطه‌ها مدام جوش می‌زدند که از فعل حرام جلو بگیرند... که یک‌مرتبه گریه‌ام گرفت و از مسجد گریختم.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
بزرگترین غبن این سالهای بی‌نمازی ازدست‌دادن صبحها بوده؛ با بویش، با لطافت سرمایش، با رفت و آمد چالاک مردم. پیش از آفتاب که برمی‌خیزی، انگار پیش از خلقت برخاسته‌ای و هرروز شاهد مجدد این تحول روزانه‌بودن، از تاریکی به روشنایی. از خواب به بیداری و از سکون به حرکت و امروز صبح چنان حالی داشتم که به همه سلام می‌کردم و هیچ احساسی از ریا برای نماز؛ یا ادا در وضوگرفتن. دیروز و پریروز هنوز باورم نمی‌شد که این منم و دارم عین دیگران یک ادب دینی را به‌جا می‌آورم. دعاها همه به‌خاطرم هست و سوره‌های کوچک و بزرگ که در کودکی ازبر کرده‌ام؛
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
غافل از اینکه آنجا گوشه‌ای از فرودگاه مهرآباد بود که برای حجاج ساخته‌اند و مسجد هم داشت و قبله‌اش را از روی محرابش می‌شد خواند... و اصلاً این «آشیانه حج» یعنی چه؟ یعنی اینکه آغل بره‌ها را از طویله بزها جداکردن. آخر آنکه می‌رود پاریس یا لندن و نیویورک، نباید چشمش بیفتد به این حاجیها که هرکدام آفتابه‌ای به‌دست دارند و یخدانی به کول و کیسه نان خشک و ماست کیسه‌ای و دیگر خرت و خورتها... آخر فرقی باید باشد میان این دو دسته! آن مرد یا زن بزک‌کرده که به فرنگ می‌رود، البته که باید تأمین داشته باشد از دیدن اینها که به‌دعوت بدویت لبیک گفته‌اند.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
نکته دیگری که در این سفر آل‌احمد قابل دقت است، نگرش جامعه روشنفکری آن دوره نسبت به چنین سفرهای معنوی است که خود جلال نیز در این دوره در زمره همان روشنفکران بوده؛ اما به‌یکباره خود را از اجتماع روشنفکران عهدش که چنین سفرهایی را مایه تحجّر و عقب‌ماندگی می‌دانند و چه بسا او را مورد تمسخر و ملامت هم قرار دادند، وامی‌رهاند و هنگامی که خود را در عظمت این سفر معنوی می‌بیند، خودش را خسی می‌یابد در برابر آنهمه عظمت و شکوه بی‌ریای اللهی و این خود شجاعتی غیرقابل وصف است.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
گر به‌دید غربی بنگری که «تمدن» یعنی «مصرف» (و نیازمندی بیشتر)، پس این حجاج همه «عقب‌افتاده» اند و درحال رشد و چه‌وقت «رشد» می‌کنند؟ لابد وقتی که «ساخته غربی» را هرچه بیشتر «مصرف» کنند
نقاد (بر وزن قناد)
و امروز، جالب این کله‌های تراشیده حاجیها است. عین کمبزه و چه عیشی می‌کنند کچلها؛ که حالا دیگر حسابی همرنگ جماعت‌اند.
pegah
داستانی است این بدویت «موتوریزه».
pegah
شاید بشود گفت که مراسم حج یک بنجل‌آب‌کن است برای تمام کارخانه‌های عالم و حضرات همسفرها عجب مشغول خریدند
pegah
پهلوی جوانک بلندقامتی که داشت اوراق پلی‌کپی‌شده‌اش را می‌خواند. درحدود درس‌حاضرکردن. سلامی و اجازه‌ای به مختصر عربی‌ام و یارو از درس‌خواندن به مصاحبت گریخت
pegah
دیگر اینکه شهر مکه هم سخت رو به توسعه است؛ مثل هر شهر دیگری. «تکامل» حتی به حوزه مقدسات هم سرایت می‌کند. به هر مقدسی نزدیک که شدی، می‌بینی که «قدس» در عالم خارج نیست؛ بلکه در تو است. در ذهن تو. یا بوده است و رمز هر مقدسی در «حریم» هایش نهفته. در فاصله‌ها و حریم را که برداشتی، شیئی است یا آدمی است یا شهری است و تکاملی
pegah
اذان که برخاست، جماعت متحرک طواف‌کنندگان خانه، از محیط به‌سمت مرکز، شروع کرد به آرام‌شدن و شکل‌گرفتن؛ به‌صورت صفهای گرد و «تکبیر» که برخاست، تمام مسجد صف شد و الباقی طواف‌کنندگان در یک چشم به‌هم‌زدن تحلیل رفتند میان صفها. اما در آن گوشه‌ای که «حجرالاسود» به دیوار کعبه است، همچنان جنب و جوش بود تا به رکوع رفتیم و بعد که سربرداشتم، تمام مسجد صف بود و سرتاسر رواقها و بامها. بزرگترین جماعت بشری که به‌خاطر امری زیر این آسمان در یک‌جا گرد می‌آیند و آخر در این اجتماع باید معنایی باشد!
pegah
چه فرد و چه جمع وقتی معنی پیدا می‌کند که از فرد به جمع، به‌قصد کشفی و عملی روانه شوی یا به‌عکس. عین آن داعی قبادیانی؛ وگرنه هزاروچهارصدسال است که ما «سعی» می‌کنیم و هزاران سال است که اعتکاف و انزوا و چله‌نشینی داریم؛ اما نه به‌قصد کشف.
pegah
در «سعی» از بند خویش می‌گریزیم و عملی می‌کنیم که هدفش انتفای «خویش» است. چه در ذهن و چه در وجود و با «یوگا» در بند «خویش» می‌مانیم؛ یعنی چون در خارج از حوزه تن خویش قدرت عمل نداریم، به حوزه کوچک و حقیر اقتدار بر تن خویش اکتفا می‌کنیم.
pegah
سفر وسیله دیگری است برای خود را شناختن. اینکه «خود» را در آزمایشگاه اقلیمهای مختلف به ابزار واقعه‌ها و برخوردها و آدمها سنجیدن و حدودش را به‌دست‌آوردن که چه تنگ است و چه حقیر است و چه پوچ و هیچ.
pegah
و من هیچ شبی چنان بیدار نبوده‌ام و چنان هشیار به هیچی. زیر سقف آن آسمان و آن ابدیت، هرچه شعر که ازبر داشتم خواندم ــ به‌زمزمه‌ای برای خویش ــ و هرچه دقیق‌تر که توانستم در خود نگریستم تا سپیده دمید و دیدم که تنها «خسی» است و به «میقات» آمده است و نه «کسی» و به «میعاد» ی و دیدم که «وقت» ابدیت است؛ یعنی اقیانوس زمان و «میقات» در هر لحظه‌ای و هرجا و تنها با خویش. چرا که «میعاد» جای دیدار تست با دیگری؛ اما «میقات» زمان همان دیدار است و تنها با «خویشتن
pegah
و من هیچ شبی چنان بیدار نبوده‌ام و چنان هشیار به هیچی. زیر سقف آن آسمان و آن ابدیت، هرچه شعر که ازبر داشتم خواندم ــ به‌زمزمه‌ای برای خویش ــ و هرچه دقیق‌تر که توانستم در خود نگریستم تا سپیده دمید و دیدم که تنها «خسی» است و به «میقات» آمده است و نه «کسی» و به «میعاد» ی و دیدم که «وقت» ابدیت است؛ یعنی اقیانوس زمان و «میقات» در هر لحظه‌ای و هرجا و تنها با خویش. چرا که «میعاد» جای دیدار تست با دیگری؛ اما «میقات» زمان همان دیدار است و تنها با «خویشتن
pegah

حجم

۱۷۷٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۲

تعداد صفحه‌ها

۱۸۴ صفحه

حجم

۱۷۷٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۲

تعداد صفحه‌ها

۱۸۴ صفحه

قیمت:
۲۸,۰۰۰
۱۴,۰۰۰
۵۰%
تومان