بریدههایی از کتاب کیمیاگر
۴٫۰
(۹۷۳)
هرکس در پی رؤیایی است و رؤیاها شبیه یکدیگر نیستند.
قاصدک
ما باید سنگینی اشتباه خود را تحمل کنیم.»
جوان فکر کرد: «این یک واقعیت است.»
قاصدک
و این خطر، خود جزئی از زندگی است...
قاصدک
تپههای شنی با وزش باد جابجا میشوند ولی صحرا همیشه صحرا باقی میماند،
B.A.H.A.R
آنچه پادشاه پیر از آن به عنوان «شانس مبتدیان» یاد میکرد، دیگر دیده نمیشد. میدانست که زمان، زمان عبور از یک مرحله است. زمان آزمایش است. زمانی که سختکوشی و لجاجت خود را بروز دهد، زمانی که تیزهوشی و جسارت خود را عیان کند و نشان دهد که با «حدیث خویش» است.
B.A.H.A.R
«چیزی که همیشه آرزوی انجامش را داشتی؛ هر یک از آدمها، از آغاز جوانی، حدیث خویش` را میشناسد. در این دوره از زندگی همهچیز روشن است و انجامشدنی، انسان از رؤیاها و آرزوهایی که دوست دارد در زندگی انجام دهد، وحشتی ندارد. با گذشت زمان، نیروی عجیب و اسرارآمیزی سعی میکند به آدم بفهماند که شکلدهی و انجام حدیث خویش` ناممکن است.»
me
«این آدمها جیبهای پر پولی دارند. سفر کردن خرج دارد و از هرکس برنمیآید. این فقط چوپانها هستند که میتوانند سرزمینها را زیر پا بگذارند، از دشتها، از دهکدهها، از شهرهایی با کوچههای باریک و تاریک و دراز بگذرند، همه جا را ببینند، سفر کنند... سفر...»
me
«اعتماد بیحساب ملالآور است و بیشناخت به آب زدن هم غمآور، پس بهتر است پس از این هوش و حواسم جمع باشد.»
E.hamid
جوان گفت: «اگر قرار است که بهزودی از هم جدا شویم، بهتر است کیمیاگری را به من بیاموزی.»
«چیزی نیست که یاد بگیری، کافی است قادر باشی در جان جهان `نفوذ کنی و گنجی را که برای هریک از ما درنظر گرفته شده است، پیدا کنی.»
«منظورم آن نبود، منظورم دانشی است تا با آن بتوانم از فلز ناپاک به فلز پاک برسم.»
کیمیاگر به سکوت صحرا برگشت، خاموش شد و چیزی نگفت تا اینکه در مکانی برای خوردن غذا توقف کردند، آنگاه گفت: «در جهان، همهچیز در جهت تکامل پیش میرود. برای آنهایی که واقفند طلا، فلزی است که بیش از هر فلز دیگر تکامل یافته و پاک شده است، علت آن را از من نپرس، نمیدانم، فقط میدانم آنچه را که سنت میآموزد همیشه درست است و عین حقیقت است
العبد
به نشانهها دقت کن
العبد
جوان از کیمیاگر پرسید: «چرا قلبها به موقع به مردها اخطار نمیکنند که باید در پی آرزوها بود؟»
«چون در این حالت، قلبها هستند که بیشتر رنج میبرند و... آنها هم از رنج بیزارند.»
از آن روز جوان به آوای قلبش توجه کرد. و از او خواست هرگز ترکش نکند. و هرگاه میبیند که او از آرزوهایش دور میشود، سینهاش را پر از درد کند، هشیارش کند و هشدارش دهد. و قسم خورد که هرازگاه، اگر هشدارش را شنید، محتاط شود.
العبد
«ما قلبها، از ترس میمیریم اگر ببینیم، عشقی که میتوانست شادیآفرین باشد و با زیباییها همراه گردد، برای همیشه در زمان مدفون گردیده است.
«ما قلبها، از ترس میمیریم اگر ببینیم، گنجی که میتوانست پیدا شود، همیشه در دل خروارها ماسه صحرا فراموش گردیده است.
«... و ما قلبها، وقتی چنین میبینیم، وحشت میکنیم و نگران میشویم. درد آن را به جان میگیریم و در تب آن میسوزیم و میسازیم ولی خاموش نمیشویم، گله میکنیم، ناله میکنیم، بهانه میگیریم... .»
العبد
هیچکس نمیتواند از چنگ قلبش رهایی یابد و فرار کند، پس بهتر است گفتههایش شنیده شود.»
العبد
«چرا باید به آوای قلبمان گوش دهیم؟»
«چون که قلبت آنجایی است که گنج تو...»
العبد
وقتی مشتری رفت، رو کرد به شاگردش و گفت: «بیش از پیش مشتری وجود دارد. آنچه عایدمان میشود، به من فرصت میدهد بهتر زندگی کنم و به تو هم امکان خواهد داد در آینده نزدیک گوسفندهایت را بخری. بیش از این، از زندگی، چه توقعی داریم؟»
جوان گفت: «نشانهها... باید دنبال نشانهها باشیم.»
العبد
به اربابش گفت: «میل دارم طبقچهای برای کریستالها درست کنم. با آن، خواهیم توانست بیرون مغازه قفسهای بزنیم که از پایینِ سربالایی، توجه عابران را جلب کند.»
فروشنده پاسخ داد: «طبقچه...؟! هرگز چنین فکری نکرده بودم. مردم در حال عبور به آن میخورند و ظرفهای کریستال میشکنند.»
«وقتی با گوسفندهایم از دشتها عبور میکردم، به سادگی ممکن بود آنها قربانی مار گزیدگی شوند... و این خطر، خود جزئی از زندگی است...»
العبد
بساط فروشنده به دست دو نفر استوار شده بود که یکی عرب زبان بود و دیگری به زبان اسپانیولی تکلم میکرد، با وجود این، این هر دو نفر کاملاً و بهراحتی همدیگر را درک میکردند.
به خود گفت: «بیان دیگری وجود دارد که فراتر از کلمات است. این تجربه را با گوسفندهایم داشتم و حالا هم با انسانها تجربهاش میکنم.»
خود را میدید که چیزهای مختلف و تازه فرامیگیرد و افقهای جدیدی در شعور و ذهنش پیدا میشوند. در اندیشه بود: ... همه آنچه تاکنون در مسیر زندگی دیدهام و تجربه کردهام، همه و همه، موضوعات جدید و تازهای هستند که اهمیتی برایشان قائل نبوده...
به خود گفت: «اگر بتوانم رمز و راز بیانی را که فراتر از کلام است کشف کنم، قطعا در کشف اسرار کائنات موفق خواهم شد.»
پیرمرد گفته بود: «جهان و آنچه در اوست بجز یک حقیقت نیست.»
العبد
، تنها نصیحتی که برای تو دارم این است که، سرّ نیکبختی هشیار بودن در وقت دیدن زیباییهای اغواکننده جهان است، بیآنکه قطره روغن درون قاشق از یاد برود.`»
العبد
جوان بدون اینکه سخنی بگوید، مات و متحیر، پیام پادشاه پیر را دریافت و داستان را فهمید... فهمید که چوپان جوان هم میتواند سفرها را دوست داشته باشد، اما هرگز نباید میشها را فراموش کند.
العبد
«پسر جوان، با آسودگی و اطمینان بیشتر، قاشق را به دست گرفت و به گردش در کاخ پرداخت، درحالیکه در این گردش، نسبت به همهچیز دقیق بود.
«به تمام آثار هنری که به دیوار و سقف نصب شده بودند،
«به باغها و کوههای اطرافش،
«به لطافت گلها،
«به ظرافتی که برای نصب آثار هنری بهکار رفته بود،
«و... در مراجعت همه آنچه را که دیده بود با جزئیات کامل بیان کرد.
«اما... مرد که از او سؤال کرد: دو قطره روغنی که به تو سپرده بودم کجا هستند؟`
«پسر جوان، درحالیکه به قاشق نگاه میکرد، دریافت قطرات روغن را ریخته است، و آن مرد وقتی متوجه آشفتگی پسر جوان شد، مدتی در خود فرو رفت و دوباره گفت: که اینطور!` و ادامه داد: نکته همین جاست، تنها نصیحتی که برای تو دارم این است که، سرّ نیکبختی هشیار بودن در وقت دیدن زیباییهای اغواکننده جهان است، بیآنکه قطره روغن درون قاشق از یاد برود.`»
العبد
حجم
۱۴۴٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۲۴۴ صفحه
حجم
۱۴۴٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۲۴۴ صفحه
قیمت:
۱۲۲,۰۰۰
۹۷,۶۰۰۲۰%
تومان