دانلود کتاب صوتی دیدم که جانم می رود با صدای محمد ولیان + نمونه رایگان
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب صوتی دیدم که جانم می رود

دانلود و خرید کتاب صوتی دیدم که جانم می رود

گوینده:محمد ولیان
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۹از ۱۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب صوتی دیدم که جانم می رود

کتاب صوتی دیدم که جانم می رود نوشتهٔ حمید داودآبادی و با صدای محمد ولیان است و نشر شهید کاظمی آن را منتشر کرده است. این کتاب صوتی خاطراتی از شهید مصطفی کاظم‌زاده است.

درباره کتاب صوتی دیدم که جانم می رود

کتاب صوتی دیدم که جانم می رود، خاطرات یک شهید را روایت می‌کند؛ مصطفی کاظم زاده. او در سال ۱۳۴۴ به دنیا آمده بود اما در عملیات مسلم بن عقیل در ۲۲ مهر ماه ۱۳۶۱ به شهادت رسید.

نویسندهٔ این کتاب با شهید یادشده، دوست و آشنا بودند:

حمید داودآبادی و مصطفی کاظم‌زاده در سال ۱۳۵۸ با هم آشنا می‌شوند. این رفاقت تا ۲۲ مهر سال ۱۳۶۱ ادامه پیدا می‌کند. آنها با آن سن و سال کم در چادر وحدت جلوی دانشگاه تهران با منافقین بحث می‌کنند، با هم به هر طریقی شده رضایت خانواده‌ها را برای رفتن به جبهه جلب می‌کنند، با هم در گیلان غرب همسنگر می‌شوند اما ادامهٔ زندگی آنها دیگر شباهتی به هم ندارد.

در این کتاب به ماجرای جنگ ایران و عراق، از منظر رفاقتِ پاک، صادقانه و بی‌آلایش دو نوجوان رزمنده نگاه شده است. لابه‌لای صفحات کتاب روایت‌هایی هم از این جنگ ارائه می‌شود که گاه می‌تواند خواننده را میخکوب کند و احساسات او را به غلیان درآورد؛ مانند بخشی از کتاب که روایت‌گرِ حضور داوطلبانهٔ بچه‌های پرورشگاهی در جنگِ هشت‌ساله و شهادت آنها است.

شنیدن کتاب صوتی دیدم که جانم می رود را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

شنیدن این کتاب را به دوستداران کتاب‌های خاطرات و زندگی‌نامهٔ شهیدان ایرانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب صوتی دیدم که جانم می رود

«مصطفی ته‌تغاری خانه‌شان بود. یک برادر بزرگ‌تر از خودش داشت به‌نام محمدکاظم و دو خواهر که هردو از او بزرگ‌تر بودند. «مهدی جوادی" داماد اول‌شان بود که در بازار حجره داشت و غالبا همراه برادر کوچکش هادی، در جبهه بودند. «هاشم خطیر» شوهرِ خواهر کوچک‌تر مصطفی بود که پایین‌تر از میدان ولی عصر؟ عج؟ تهران، داروخانه داشت و چندباری پهلوی او رفتیم. مصطفی به بچه‌های خواهرهایش علاقه‌ی شدیدی داشت. «حسین» و «محسن» دوتا پسرهای آقامهدی را که هرکدام چهار پنج سال بیش‌تر نداشتند، خیلی دوست داشت. همین‌طور دختر کوچولوی خواهر کوچکش را که علاقه‌ی شدیدتری به او داشت. هرگاه دم خانه‌شان می‌رفتیم و امنیت کامل برقرار بود (کاظم خانه نبود) لیلا، دختر شش هفت ماهه‌ی آقاهاشم را بغل می‌گرفت و می‌آورد بیرون. مدام او را می‌بوسید و قربان‌صدقه‌اش می‌رفت. در برابر گریه‌های دخترک که او را بَبَسی صدا می‌زد، رویش را می‌بوسید و با لحنی بسیار بچه‌گانه و شیرین، مثلا با او حرف می‌زد. این حرکت مصطفی برایم خیلی جالب بود؛ کودکی می‌شد دل‌چسب و زیبا. حتی قیافه‌اش را هم برای بَبَسی بچه‌گانه می‌کرد و ادا درمی‌آورد. همیشه به او می‌گفتم:

تو این‌جا جلوی ما با بَبَسی این‌جوری می‌کنی، اگه بخوای بیای جبهه و نبینیش چی‌کار‌ می‌کنی؟

که اخم‌هایش درهم می‌رفت و می‌گفت:

- ببین... قرار نشد بَبَسی‌جونم رو با جبهه قاطی کنی ها. هرچیزی جای خودش رو داره. جبهه جای خودش، بَبَسی هم جای خودش.»

 

زمان

۰

حجم

۰

قابلیت انتقال

ندارد

زمان

۰

حجم

۰

قابلیت انتقال

ندارد