دانلود و خرید کتاب باش... مرثا صامتی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب باش... اثر مرثا صامتی

کتاب باش...

نویسنده:مرثا صامتی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۰از ۱۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب باش...

کتاب باش... داستانی از مرثا صامتی است که در انتشارات شهید کاظمی به چاپ رسیده است. روایتی که از عشق به امام حسین (ع) سرشار است و به عطر و بوی پیاده روی اربعین آغشته است. 

درباره کتاب باش...

مرثا صامتی در داستان باش... روایتی داستانی را که از عشق و انتقام آمیخته است، تعریف می‌کند. این داستان در مسیر زیارت ابا عبدالله (ع) اتفاق می‌افتد و با عطر و بوی پیاده روی اربعین، بوی اسپند موکب‌ها، شیرینی چای عربی و نگاه پر مهر ارباب همراه و همقدم است.

داستان کتاب ماجرای مردی به نام رحیم است. او به دختری عرب به نام سلیمه دل باخته است و برای به دست آوردن او در مسیر به یک دو راهی می‌رسد. ناگزیر به انتخاب است. داستان در همسفری این دو زائر می‌گذرد. دو زائری که یکی تنها و تنها هدفش رسیدن به مقصد، دیدن و زیارت حرم امام است و دیگری در فکر انتقام، دسته چاقو را در دستانش می‌فشارد.

کتاب باش... را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

علاقه‌مندان به ادبیات داستانی را به خواندن کتاب باش... دعوت می‌کنیم. اگر از طرفداران داستان‌هایی با درون‌مایه مذهبی هستید، از خواندن این اثر لذت می‌برید. 

بخشی از کتاب باش...

می‌کشمش، حالا تو هرچی هم که بگی.

این را بلند می‌گویم و از جلویم هلش می‌دهم کنار و قبل از اینکه چیزی بگوید از آن خراب‌شده می‌زنم بیرون. عابت! عابت! مرده‌شور مرا ببرد با این اقبال. لعنتی این شد دو بار؛ تا همین حالا دو بار است می‌خواهم کار را تمام کنم و نشده. لنگه در آهنی را باز می‌کنم و می‌روم سمت شط. بوی گند آشغال و کثافت با داغی هوا می‌خورد به صورتم. دلم زیرورو می‌شود. پاهای ورم کرده‌ام را می‌گذارم توی آب گلی شط و فشارشان می‌دهم به هم. دورتادور ساق پایم را گِل و چوب و خرده‌پلاستیک و نکبت می‌گیرد. انگار سوزن فروکرده‌اند زیر انگشت‌هایم. خنک نمی‌شوم. داغی‌ام بیشتر هم می‌شود. این‌قدر که یکهو انگار گر می‌گیرم و همان جا میان شط بالا می‌آورم. هرچه توی شکمم بوده می‌ریزم لای نی‌ها و توی آب بین پاهایم. ابونعیم از بالا داد می‌زند:

«اُمُّداک، اُمُّداک، خاک‌به‌توسرت کنن که هیچ کارت به آدمزاد نرفته» و نگاهم می‌کند و سرش را تکان می‌دهد.

همین طور که بریده‌بریده نفس می‌زنم و بالا می‌آورم و حلقم می‌سوزد، یک تکه کلوخ از روی زمین برمی‌دارم و باغیظ پرت می‌کنم طرفش. همین که می‌خورد به شانه چپش انگار جگرم حال می‌آید. دوباره داد می‌زند:

«خاک‌به‌توسرت، خاک‌به‌توسرت، بیا بِبُر سر این حیوون رو تا غروب نشده. میگه الان برمی‌گردن مهمونا» و خودش پشتش را می‌کند به من و می‌رود.

با گوشه آستین دور دهانم را پاک می‌کنم. مهمان‌ها! حالا این مردک آدم‌کش هم شده مهمان! نامرد از همان دم مرز که ابونعیم نشانش داد و افتاده‌ام پی‌اش اقبال دارد. سفره و قسمتش هرجا می‌رود پهن است. به جهنم! به درک! بگذار این آخری را خوب بلنباند. همین یکی‌دوروزه که کارش را تمام کنم تلافی همه‌اش درمی‌آید؛ اصلاً باید همان دیشب تمامش می‌کردم؛ هم خلوت بود و هم می‌شد بی‌صدا دخلش را آورد. اگر آن پنج نفر بیکار همراهش دم آخری نیامده بودند کنارش بخوابند، الان دیگر جگرم خنک شده بود. حالا هم فرقی به حالش ندارد، همین امشب و فرداست که بکشمش و خلاص.

خودم را از میان گنداب شط می‌کشم بالا و گیج و خسته برمی‌گردم سمت باغ. در بزرگ آهنی را هل می‌دهم. پیرزن با شنیدن صدا، سرش را تا کمر از توی مطبخ می‌دهد بیرون و می‌گوید: «وُلِک، یاه! کجایی تو رحمان؟ ببین همون جا بستمش به درخت. همون ته باغ، پشت چوب‌ها. بیا بگیر اینم تیغ. تموم که شد صدام کن بیام»‌ و با پته عبای مشکی خاکی‌اش می‌کشد روی تیغه توی دستش و تمیزش می‌کند. می‌گیردش طرفم و می‌گوید:

«ببین خوب تیزه. برش دار بِبَر تا بیام همون جا تکه‌اش کنیم. وُلِک، فقط بجنب تا برنگشتن بِبُر سر حیوون رو. نمی‌خوام زوّار ببیننش.»

نگاه می‌کنم به چروک‌های صورت پیرزن و تیغ را از بین دست‌هایش قاپ می‌زنم. آتش می‌گیرم از این‌همه بالاپایینی که برای مردک و دوروبَری‌هایش می‌گذارد. بعدازظهری رسیده‌اند خانه این پیری بدبخت و پلاسشان را ول کرده‌اند و پیرزن افتاده به دست‌وپا برای شام. من و ابونعیم هم درد مجبوری شده‌ایم قاطی‌شان. حالا هم رفته‌اند کنار نخلستان بیرون روستا، قبر پیر ممد دیلانی را ببینند و زیارت کنند و برگردند. ابونعیم دیگ را برای پیرزن بلند می‌کند بگذارد روی چهارپایه که می‌گویم:

«نکنه برنگرده این یارو؟»

بی‌اینکه نگاهم کند دیگ را هل می‌دهد روی آتش و می‌گوید:

«خاک‌به‌توسرت کنن، قراض و کوله اثاثش همین جاست، بدون اینا کجا می‌تونه بره آخه؟»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۲۸ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۲۸ صفحه