
کتاب آینه
معرفی کتاب آینه
کتاب آینه، مجموعه داستانهای عاشورایی از منیژه آرمین، شیرین اسحاقی، ابراهیم حسنبیگی، اکبر صحرایی، سهیلا عبدالحسینی، بیژن کیا، علیاکبر والایی است که در انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است.
درباره کتاب آینه
کتاب آینه مجموعه داستانهای عاشورایی از نویسندگان مختلف است که در یک مجموعه گردآوری شده است. این اثر هشت داستان کوتاه دارد و هر داستان، یک شخصیت تاریخی را در مواجهه با قیام امام حسین (ع) معرفی کرده است. اساس ماجرا در هر داستان، برگرفته از روایات معتبر تاریخی است و برای نوشتن این کتاب از منابع معتبری مانند نهج البلاغه. «الإرشاد فی معرفه حجج الله علی العباد» از شیخ مفید (ره)، «الإحتجاج علی أهل اللجاج» از احمد بن علی الطبرسی (ره)، «تاریخ قیام و مقتل جامع سیدالشهداء (ع)» اثرجمعی از پژوهشگران و ... استفاده شده است.
کتاب آینه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
آینه را به تمام دوستداران داستان کوتاه و علاقهمندان به مطالعه داستانهای مذهبی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب آینه
من طرماحبنعدی هستم. از قبیله طیء. من عرب بادیهنشینی هستم که افتخار و آبرویم، ارادت به علیبنابیطالب (ع) بوده. من معتمد او بودم تا آنجا که سفیر او شدم در بارگاه معاویه. هنگامیکه جنگ جمل پایان یافت و طلحه و زبیر کشته شدند، معاویه سر به شورش برداشت و در نامهای، امام علی (ع) را تهدید کرد. امام، نامهای را مهر کرد و به من داد تا به نزد معاویه به شام ببرم. آنگاه، از وی رخصت طلبیدم و بر شتر سوار شدم و بهسوی معاویه شتافتم.
نگهبانان که قصد مزاح و تمسخر مرا داشتند، پرسیدند: «ای اعرابی! آیا از آسمان خبری داری که به اطلاع ما برسانی؟!»
گفتم: «آری بیخبر نیستم! خداوند در سماء و ملکالموت در هوا و امیرالمؤمنین علیبنابیطالب در قفاست! پس ای مردم بدبخت! منتظر بلایی باشید که به زودی بر سرتان فرود خواهد آمد.»
راوی گوید: «نگهبانان که از رشادت و حاضر جوابی طرماح بیمناک شده بودند، به معاویه نوشتند: «قاصدی سخنور و حاضر جواب از کوفه آمده و از طرف علیبنابیطالب حامل نامهای برای توست. به هوش باش که در جواب او چه خواهی گفت!» معاویه از یزید خواست تا مجلسی باشکوه و درخور پادشاهان ترتیب دهد، تا موجب شگفتی سفیر علیبنابیطالب شود. اما طرماح نه تنها نگهبانان، بلکه یزید و معاویه و شکوه و جلال بارگاه او و بابالخضرایش را به سخره گرفت.»
در بابالخضراء، گروهی را دیدم که لباس سیاه پوشیده بودند. گفتم: «آیا اینها موکلین جهنم هستند؟!» و بعد به یزید اشاره کردم و گفتم: «این تیرهبختِ گردنکلفتِ بینی بریده کیست؟»
نگهبانان گفتند: «خاموش! او شاهزاده ماست!»
هنگامیکه وارد بارگاه معاویه شدم، با کفش کنار در نشستم. به من اعتراض کردند. من گفتم: «مگر اینجا وادی ایمن و سرزمین مقدس طور سیناست که باید همچون موسی کفش از پای درآورم؟!»
معاویه گفت: «برخیز و نامه را نزد من بیاور.»
گفتم: «نمیخواهم قدم روی فرش تو بگذارم!»
معاویه گفت: «به وزیر من عمروعاص بده تا به من بدهد.»
گفتم: «نه، نه، نمیدهم؛ زیرا وزیر پادشاه ظالم، خائن است!»
معاویه گفت: «به فرزندم یزید تسلیم کن تا به من برساند.»
گفتم: «ما که از شیطان خشنود نیستیم، چگونه میتوانیم به فرزندش دلخوش باشیم؟»
راوی گوید: «طرماحبنعدی با سخنوری و منطقی استوار معاویه را مجبور کرد تا خود به نزد او بیاید و نامه را بگیرد.»
به سفارش عمروعاص، معاویه به منظور فریب طرماح، بعد از گفتگو حاضر شد سی هزار درهم به او بدهد. طرماح بعد از آنکه معاویه و بارگاهش را به خفت و خواری کشانید، گفت: «این مال مسلمانان است و مربوط به معاویه نیست.»
معاویه که عرصه برایش تنگ شده بود، کاتبی طلبید و نامهای قرائت کرد تا کاتب بنویسد: «ای علی! لشکری از شام به جنگ تو خواهم فرستاد که ابتدای آن کوفه و انتهایش ساحل دریا باشد و هزار شتر با این لشکر می فرستم که بار آنها ارزن باشد و به عدد هر ارزن، هزار مرد جنگجو باشد....»
طرماح گفت: «ای معاویه! آیا علی را به جنگ تهدید میکنی و مرغابی را از آب میترسانی؟ به خدا قسم، امیرالمؤمنین (ع) خروس بزرگی دارد که تمام این ارزنها را از روی زمین برمیچیند و در چینهدان خود انباشته میکند!»
معاویه زیر لب گفت: «راست میگوید، او مالک اشتر است.»
پس از رفتن طرماح، معاویه از وفای یاران علی گفت. عمروعاص گفت: «آری؛ اگر آن فضیلت و نسبی را که علی با پیغمبر (ص) دارد، تو هم داشتی، ما بیش از این عرب برای تو فداکاری مینمودیم!»
معاویه گفت: «خدا دهانت را بشکند و لبهایت را پاره کند! به خدا این حرف تو برای من گرانتر از سخنان آن عرب بیابانی است و شنیدن آن، دنیا را بر من تنگ ساخته است!»
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۲۹ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۲۹ صفحه