کتاب رنگ آب
معرفی کتاب رنگ آب
کتاب رنگ آب، نوشته جیمز مک براید و ترجمه شهلا عزیزی است، این کتاب در لیست پرفروشترین کتابهای نیویورک تایمز جای گرفت. مک براید برای روزنامههای متعددی از جمله واشنگتن پُست، بوستون گلوب و نیویورک تایمز مطلب مینوشته است. او دارای مدرک لیسانس از کالج ابرلین و فوق لیسانس روزنامهنگاری از دانشگاه کلمبیا در سن بیست و دو سالگی است. مک براید دارای چندین دکترای افتخاری بوده و نویسنده برجستهای است که در دانشگاه نیویورک نیز مشغول به کار است. وی در حال حاضر در پنسیلوانیا و نیویورک زندگی میکند.
در این کتاب ما داستان زندگی مادر نویسنده را میخوانیم که دختر یک خاخام یهودی افراطگر است و با یک مرد سیاه در سال ۱۹۴۲ ازدواج میکند. سرنوشتی عجیب که لابهلای سطرهای آن با زندگی خود نویسنده هم آشنا میشویم.
خواندن کتاب رنگ آب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی جهان پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب رنگ آب
مامان درحالیکه به لباس پوشاندن من برای اولین روز مدرسه ادامه میداد به آنها گفت، «ساکت باشید». لباسهای من تمیز بودند، اما نو نبودند. شلوارم، مال بیلی و پیراهنم متعلق به دیوید بود، کتی هم که پوشیده بودم به ترتیب از دنیس به بیلی، دیوید، ریچی و بالاخره به من رسیده بود. کت خاکستری رنگی با یقه خز که در واقع یقهاش را یکی از بچهها جویده بود. سپس با یک ماهوت پاککن پرزهای لباسم را پاک کرد. آنگاه هشت یا نُه کاسه بر روی میز گذاشت و در هر یک آنها مقداری شوربای جو ریخت و به بچه بزرگتر توضیحاتی داد تا مراقب غذاخوردن بقیه نیز باشد، سپس به شانهزدن موهای من پرداخت. احساسش مانند این بود که یک تراکتور در موهای فرفری من با سختی به کار خود ادامه میدهد. «بریم دیگه»، مادرم گفت «من تا اتوبوس مدرسه تو را همراهی میکنم.» پاداش غافلگیر کنندهای بود. من و مامان تنها. تا جایی که به یاد میآورم این اولین باری بود که من و مادرم تنها بودیم.
این اتفاق امتیاز بالایی برای آن روز محسوب میشد، خاطره شیرینی که مانند یک تاتو (خالکوبی) برای همیشه بر مغز من حک شد، مامان مرا تا اتوبوس مدرسه همراهی کرد و هر روز بعدازظهر به دنبالم میآمد و با یک کت قهوهای و روسری رنگی در نبش خیابان نیومکزیکو و خیابان بیست و چهارم منتظر من میایستاد و مانند بقیه والدین به اتوبوس زرد رنگ مدرسه که به آنجا نزدیک میشد چشم میدوخت و با شنیدن صدای ترمز، به سمت ایستگاه جلو میآمد.
بهتدریج، با گذشت هفتهها و فروکش کردن وحشتم از مدرسه، متوجه موضوعی در مورد مادرم شدم، و آن اینکه او هیچ شباهتی به مادران سایر بچهها ندارد. در واقع او بیشتر شبیه به معلم کودکستانم، خانم الکساندر (Mrs. Alexander) به نظر میآمد که او نیز سفیدپوست بود. در فاصلهای که اتوبوس دور میزد و به کنج خیابان نزدیک میشد تا باز شدن دربهای جلو، من با نگاه کردن از پنجره اتوبوس متوجه شده بودم که مادرم جدا از بقیه مادران میایستد و بهندرت با آنان صحبت میکند. او پشت بقیه میایستاد، و درحالیکه دستانش در جیبهای کتش بود به آرامی انتظار میکشید، سپس با نزدیک شدن اتوبوس مشتاقانه داخل آن را نگاه میکرد تا مرا پیدا کند، و به محض اینکه من با خوشحالی و با صدای بلند او را صدا میزدم، لبخند میزد و برایم دست تکان میداد. در آخر همین که از اتوبوس پیاده میشدم، به سرعت دستم را میگرفت، و بیاعتنا به نگاههای خیره زنان سیاه از آنجا دور میشد.
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۳۰۵ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۳۰۵ صفحه