
کتاب چشم حاج آقا
معرفی کتاب چشم حاج آقا
کتاب چشم حاج آقا نوشتهٔ رضا کشمیری و ویراستهٔ فهیمه اسماعیلی است و نشر شهید کاظمی آن را منتشر کرده است. این کتاب مجموعه خاطرات طنز از سفرهای تبلیغی است که کشمیری نوشته است.
درباره کتاب چشم حاج آقا
کتاب چشم حاج آقا مجموعه خاطرات طنز حجتالاسلام حسین جلالی از سفرهای تبلیغی به قلم رضا کشمیری است.
این کتاب در واقع روایتهایی است از آغاز طلبگی و ماجرای اولین تبلیغ حسین جلالی تا خاطرات جبهه و تا زمانی که به عنوان مسئول ستاد اعزام مبلّغ لشکر ۴۱ ثارالله فعالیت میکند ادامه پیدا میکند و ترکش شوخیهای او حتی به تن فرمانده لشکر، سردار شهید حاج قاسم سلیمانی هم مینشیند.
آقای جلالی چند سال بعد از پایان جنگ وارد مؤسسه آموزشی پژوهشی امام خمینی (ره) میشوند و تحصیلاتشان را تا مقطع دکترای روانشناسی تربیتی ادامه میدهند. همزمان با تحصیل از سوی مرحوم علامه مصباح یزدی (ره) به عنوان مسئول دفتر انتخاب میشوند و بیش از بیست سال در آنجا خدمت میکنند.
در طول این سالها سفرهای تبلیغی ایشان همیشه و در سراسر کشور برقرار بوده و ماجراهای شیرین و جذابی برایشان اتفاق میافتد. روایت این ماجراهای طنزآمیز با نثری روان و جذاب در کتاب چشم حاج آقا به تصویر کشیده و در کنار مطالب درسآموز لبخندهای عمیق به قلب و لبهای مخاطب هدیه خواهد کرد.
خواندن کتاب چشم حاج آقا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران نوشتههای طنز در فضای دفاع مقدس پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب چشم حاج آقا
«اواخر شهریور سال ۱۳۶۱ بود. کلاسهای حوزه تازه شروع شده بود. خوابگاهمان حجرهای در مدرسهٔ قدیری بود و کلاسهایمان در مدرسهٔ کرمانیها. هر روز از پل حجتیه، رودخانه را رد میکردیم و ربعساعته به کلاس میرسیدیم. من و علیاصغر مجیدی و ابوالقاسم باقریان و محمدرضا صالحی توی حجرهٔ پنج بودیم و شهید علی پورمحمدی و سیدمحمد مرعشی و محمدرضا باقری توی حجرهٔ روبهروی ما، یعنی حجرهٔ سیزده بودند. ما همه رفیق و همشهری بودیم. از حجره که بیرون میآمدی، دوسه پله میخورد و میرسید به کف حیاط. حوضی بزرگ با چند تا شیر آب و پاشویه وسط حیاط بود. نیمدور، دور حوض میچرخیدی و میرسیدی به حجرهٔ سیزده.
حجرهٔ ما بزرگتر بود و بدون هیچ برنامهای شده بود محل پختوپز. تقسیم کار هم کرده بودیم. من مسئول خرید بودم، باقریان آشپز بود و مجیدی و صالحی شهردار. طلبههای حجرهٔ سیزده از یک ساعت به ظهر میآمدند برای آشپزی. لنگر میانداختند و تا ناهار نمیخوردند و یکیدو ساعت گعده نمیکردند، ولکن نبودند و نمیرفتند. من دیدم عملاً بیش از چهارپنج ساعت وقت ما تلف میشود و نمیتوانیم درس بخوانیم.
هوا داشت سرد و سردتر میشد. یک روز بعد از ناهار و شستن ظرفها، گفتم: «اینطوری نمیشه! اصلاً نمیتونیم به درس و بحثمون برسیم. از فردا هرکی توی حجرهٔ خودش پختوپز کنه. دیگه توی حجرهٔ ما آشپزی تعطیل.»
بچهها چپ چپ نگاهم کردند. محمدرضا باقری با بدجنسی گفت: «ممدحسین از این جدایی خیری نمیبینی!»
پوزخندی زدم: «میخوایم نبینیم! شما توی حجرهٔ خودتون ما هم توی حجرهٔ خودمون.»
روز یکشنبه بود و ما میخواستم دوشنبه روزه بگیریم. همان شب دیگ آش ماش را گذاشتم روی والور نفتی و قشنگ تا آخر شب مغزپخت شد و جا افتاد. قبل از خواب زیر دیگ را خاموش کردم و خوابیدم. ساعت کلهقورباغهای را یک ساعت به اذان صبح کوک کردم. ساعت سر وقتش زنگ زد. همین که بیدار شدم، زیر چراغ را روشن کردم تا غذا گرم شود. رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز. صدای سوت دیگ بلند شد، از پیستونِ سیاهش بخار میزد بیرون و سوت میکشید. والور نفتی را خاموش کردم و بچهها را صدا زدم و گفتم: «بلند شین. سحری آمادهست.»»
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۸۰ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۸۰ صفحه