
کتاب حسن یوسف
معرفی کتاب حسن یوسف
کتاب حسن یوسف نوشتهٔ سعید معتمدی و ویراستهٔ فهیمه اسماعیلی است و نشر شهید کاظمی آن را منتشر کرده است. عرض ارادت چند داستاننویس به یوسفی که عزیز شد.
درباره کتاب حسن یوسف
کتاب «حسن یوسف» مجموعه داستانهای کوتاه با محوریت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی توسط مجموعه روایتخانه زیر نظر سعید معتمدی نوشته شده است.
شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی روزهای سختی برای همه مردم ایران رقم زد. در این بین همه دنبال راهی بودند برای ادای دین و کم کردن از داغی که بر دلهاشان مانده بود. مجموعه «روایتخانه» هم از این قاعده بیرون نبودند. اهالی روایتخانه تنها بضاعتشان کلمات بود و با همین بضاعت باید به میدان میآمدند. دور هم نشستند و از حاج قاسم گفتند. از آنچه میدانستند و آنچه کمتر از او دیده بودند. قلم زدند و «حسن یوسف» را خلق کردند.
«حسن یوسف» مجموعه داستانهای کوتاهی است از حاج قاسم و دربارهٔ حاج قاسم که ۱۵ نویسنده در داستانهای کوتاه هریک با یک زاویهٔ دید شهید سلیمانی را روایت کردهاند. برخی خاطراتی واقعی را با تخیل گره زدهاند. برخی حاج قاسم سلیمانی را آن طور که دریافتهاند در قاب داستان به تصویر کشیدهاند و برخی داستانها کاملاً زاییده ذهن نویسندگاناند.
مرضیه احمدی، گلزار اسدی، زهرا امینی، زینب جلوانی، زینب جمشیدیان، فاطمه سادات حسینی، عاطفه حیدری، آسیه دهباشی، مریم زمانی، مطهره شیرانی، زهره فصیحی، زهرا کرباسی، فاطمه کمال، سمیرا مختاری، لیلا نیکخواه نویسندگان مجموعه داستان «حسن یوسف» هستند.
خواندن کتاب حسن یوسف را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران حاج قاسم سلیمانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب حسن یوسف
«در باز است. جلوی در حیاط را آبوجارو کردهاند. علی میخندد و میگوید: «این ننهبابای ما هم عادت نداره درش رو ببنده.» زنگ در را میزند و میرویم داخل. خودم را عقب میکشم. پشت در میایستم و سرک میکشم توی حیاط. آرام صدایش میزنم: «علی... علی... ببین خوبم؟» میخندد و میگوید: «شما همیشه خوبی!» به بالای روسریام اشاره میکنم: «ببین خوبه؟» سرش را بالا و پایین میکند که یعنی خوب است. صدا میزند: «ننهبابا! صاحبخونه!»
یکییکی پلهها را پایین میآیم. کفشهای پاشنهبلندم روی پلههای سیمانی تلوتلو میخورد. چادرم را بالا میگیرم که به زمین کشیده نشود. کنار پلهها میزی گذاشتهاند. پارچهٔ قرمز مخملی رویش انداختهاند. آینه، قرآن و گلدان گل روی آن گذاشتهاند. به علی اشاره میکنم تا میز را ببیند. آرام میگویم: «مسافر دارین؟» امیر شانههایش را بالا میاندازد و به میز نگاه میکند.
صدای بستن پنجره میآید و صدای چند نفری که با هم صحبت میکنند. لبههای ایوان کوزههای گل گذاشتهاند. علی به گلها نگاه میکند و میگوید: «بهبه! ننهبابا صفا داده حیاط رو.»
عمهٔ علی پرده را کنار میزند و میگوید: «ها! علی تویی؟ بیا تو.» تا چشمش به من میافتد، بغلم میکند و میگوید: «ماشالا عروس خانم. بفرمایید.» دوباره دست میکشم به بالای روسریام. میرویم تو. علی میگوید: «این ننهبابای ما هم که هِشوقت نیستش. منتظر کِسی هستِن؟ آینه و قرآن چیدِن عمه؟» کسی جواب علی را نمیدهد. به درودیوار نگاه میکنم. روی هر دیوار یک طاقچهٔ گنبدیشکل است و توی طاقچهها پر شده است از عکسهای شهدای زنگیآباد و گلدانهای گل که کنار هر عکسی گذاشتهاند. ته اتاق پردهٔ سفیدرنگی با گلهای بزرگ قرمز کشیده شده. در شاهنشین اتاق، طاقچهٔ بزرگی هست که عکس عمو حسن را گذاشتهاند و دورتادور آن را چراغانی کردهاند. بالاسر عکس عمو، عکس حاج قاسم را گذاشتهاند. علی میگوید: «این عمومه که شهید شده.» سرم را بهنشان اینکه میدانم تکان میدهم. اتاق بیشتر شبیه موزهٔ عکسهای شهداست تا مهمانخانه. صدای عمه میآید و زنی که همراه اوست. «خیلی خوش اومِدِن عمه. ها. آینه و قرآن چیدیم؛ اما خودمون هم نمیدونیم واسه کی چیدیم.» زن همراهش هم با علی و بعد با من سلام و احوالپرسی میکند و میگوید: «رفتم ننهبابا رو صدا زدم. تو حیاط پشتیه. پیش عباس برقی.» علی ابروهایش توی هم گره میخورد: «عباس برقی چهکار داره؟» عمه سرش را به چپوراست میچرخاند. میخندد و میگوید: «یه عمر حیاط پشتی چراغ نداشت. حالا امروز ننهبابا داره هرجا خونهش چراغ نداره چراغونی میکنه. والا من یکی که دارم از دست کارای این مادِرمون دیوونه میشم...» زن همراه عمه میآید وسط حرفش: «آخه ننهبابا مهمون داره!» مهمون داره را سریع میگوید و چادرش را روی صورتش میکشد. انگار که پشیمان شده باشد از حرفش. علی به من و عکس نگاه میکند و رو به زن همراه عمه میگوید: «خدا بیامرزش عمو حسن رو.» زن سرش را پایین میاندازد. من هم اینپا و آنپا میشوم. چادرم را روی دو پایم صاف میکنم و میگویم: «خدا رحمتشون کنه.» اصلاً این زن را روز عقدمان ندیدهام. حالا بماند که چیز زیادی از مهمانهای آن روز یادم نمیآید؛ ولی این زنعمو را مطمئنم ندیدهام. صدای ننهبابا میآید؛ اما هنوز خودش را ندیدهام.»
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه