۴٫۱
(۲۱۱)
amirkabir79
داستان از یک اتفاق ساده شروع میشود افتادن یک اسب در جوی آب یخ زده.فراز و فرودی هم ندارد و نویسنده بدون فضا سازی مستقیم وارد داستان میشود. صادق چوبک با توصیفات فوق العاده اش جذابیتی به داستان میدهد تا مخاطب را درگیر داستان بکند و داستان با حضور رهگذرانی که هر کدام نماد طبقه خاصی از جامعه است ادامه میابد و یک مسیر مشخصی را دنبال میکند و خواننده را در هاله ای از ابهام و انتظار نا خوشایند باقی میگذارد تا نتیجه گیری را بر عهده خواننده بگذارد و در این امر کاملن بی طرف است(پایان حدسی).و اما رهگذران آن ها هریک نماد قشر و طبقه خاصی از جامعه اند مثلن آن سرباز بی نشان یا آن سپور شهرداری نماد طبقه بی بضاعت جامعه هستند که توان فکری بالایی ندارند ولی دلسوزند و از کمک به بقیه دریغ نمیکنند.مثلن در داستان میگوید"اونوخت شماها جلوی پاشو ول بدین منم دمبشو ول میدم. رو سهتا پاش میتونه بندش دیگه؟ چطور که مرغ رو دو تا پا وامّیسه این نمیتونه رو سه تا پا واسّه؟"
آخر چهارپا کجا قابل قیاس با مرغ دوپاست؟! آن ها ساده لوحانه مسائل را تحلیل میکنند و بسیارهم تحت تاثیر محیط و احساسات قرار میگیرند.نمونه این افراد در جامعه ما کم نیستند نمونه اش خط فکری آقای احمدی نژاد و طرفدارانش.شخصیت دیگر آقای عینکی با کیف چرمی است که نماد آدم های عقل کل و خود برتر بین است و فقط به بقیه دستور میدهد و انتقاد میکند اما خودش ابداً کاری انجام نمیدهد.شخصیت دیگر پدریست که با فرزندش ناظر وقایع است همانکه میگویید "این زبون بسّه دیگه واسه صاحبش مال نمیشه؛ باید با یه گلوله کلکشو کند"این عزیز نماد افراد آیه یاس خوان هستند که از تمام وقایع فقط جنبه منفی را میبینند و به قولی توی دل بقیه را خالی میکنند و هیچ فایده ای برای جامعه ندارند.شخصیت دیگر آن پاسبان است که در هنگام انجام وظیفه گوشه ای ایستاده و لبو میخورد!این فرد نماد قشر بی مسولیت جامعه است که در برابر هر وظیفه یا انتقادی از عایق دین و استفاده میکند و تنبلی خودش را توجیه میکند.مثلن وقتی ازش میخواهند با یک گلوله کلک اسب را بکند سریع بحث خدا و قیامت و جواب پس دادن به مافوق را مطرح میکند.شخصیت بعدی سیدی عمامه به سر است این فرد نماد انسان مذهبی ساده زیستی بوده که دلش برای اجتماع میسوزد ولی او هم کاری نمیکند وفقط سعی دارد با کوچک نشان دادن وقایع از این دغدغه راحت شود و عذاب وجدان نگیردبه نسخه پیچیش برای اسب توجه کنید"دواش یک فندق مومیاییه" و چه قد راحت و آسان همه چیز را میبیند.شخصیت بعدی ادم روزنامه به دستیست که فقط یه سوال میپرسد" این چش شده" و بعد میرود این فرد نماد آن ادمهایی است که بود و نبودشان هیچ فرقی ندارد و کلن بی تفاوتند.شخصیت بعدی که اتفاقن بسیار در اطرافم از این گونه آدم ها مشاهده میکنم آن لبو فروش سر گذریست که انتقاد میکند"؛زبون بسه از سحر تا حالا داره جون میده، هیشکی به فکرش نیس"ولی خودش هم به فکرش نیست و ذهنش درگیر"قند بیکوپن! سیری یه قرون!"است.شخصیت بعدی مرد کتچرمی قلچماقی که ریخت شوفرها را دارد و شال سبزی دور گردنش است. نظر او در باب اسب که «پوستش دست کم پانزده تومن میارزه» به خوبی نشان میدهد که این فرد هر کس و هرچیز را به چشم سود و پول میبیند و فقط دنبال این است از آب گلآلود ماهی بگیرد و سودی به جیب بزند مثل خریداران دلار یا افرادی که شش تا شش تا پراید میخرند تا مثلن گرون تر بفروشند و سودی بکنند.و اما خود اسب،در مورد اسب تحلیل های متفاوتی است از نظر من اسب نماد جامعه ماست که دارد هر روز وضعش از روز قبل بد تر میشود و عملن کسی هم به فکرش نیست و همه در دنیای خودشان اسیرند و مشکلات خودشان را بر مشکلات جامعه شان ارجحیت میدهند غافل از آنکه سر چشمه و منبع مشکلات خودشان همان مشکلات جامعه است و تا موقعی که جامعه اصلاح نشود مشکلی حل نمیشود.به قول انیشتن که می گوید اگر می خواهید مسئله ای را حل کنید باید از بُعد بالاتری به آن نگاه کنید ،بُعد بالاتر مشکلات شخصی ما همان مشکلات جامعه است.داستان زیبایی بود ونویسنده با شرح دقیق و پر آب وتاب یک واقعه ساده مفاهیم جالبی را مطرح میکند.پیروز باشید
کاربر 6272368
ممنون از اینکه تحلیل کردین
f dsmh
عالی بود ممنون
n*r*7092
چقد عالی بود تحلیلتون
Nitwit
اسب نمادی از قشر ضعیف جامعه است که تا جان داشته و مجال داشته کارکرده و به بالا دستیاش خدمت کرده اما تو روزای بدبختی و نکبت هر کسی به کار خودش میرسه و کاری بکارش نداره(یه قرون!) و حتی همون بالا دستیا هم خبری ازشون نیست (شاید رفته درشکشو بزاره بیاد) همون بالادستیایی که یه روزی کارشون بدون اسبشون لنگ بود(بدون اسب که نمیتونه درشکه رو جایی ببره-شاید یه اسب جدید) ولی الان اسبشون لنگه و هین خیالشون نیست.هممون همینیم،شاید که نرسیم به اون روزا
Mohajerino
تأثیر گذار بود چیزی که از نقدش خوندم این بود که داستانک عدل جامعه آن دوران را به اسبی تشبیه کرده است که دستش شکسته است و جمعیتی که فقط ناظر زجر کشیدن اسب هستند و هرکدام نظری دارند، هر یک افرادی با سطح اندیشههای مختلفی هستند.
بهرام
نویسنده با نگاهی به داستان «عدل» از چوبک تلاش کرده تا با نقدی همهجانبه این داستان را از نظر گذرانده وآن را با دیدی عمیق مورد نقد و تحلیل قرار دهد. پیش از این، برآثار صادق چوبک و سبک او نقد و تحلیلهای بسیاری نوشتهاند. امّا این مقاله با روش تحلیلی شخصیتها وحوادث داستان را کاویده و با دیدی نمادین و متفاوت عناصر داستان را مورد تحلیل و بررسی مجدّد قرار داده است. در حقیقت «سقوط اسب درجوی آب وجاکندن او و نبودن فریادرسی» نمادی از نابودی هویّت فرهنگ اصیل جامعه است که صدمه دیده و با روبهرو شدن با تهاجمات و ناهنجاریها اندکاندک در حال نابودی است و هریک از شخصیتهای داستان، نمادی از طبقات مختلف جامعهاند که نسبت به نجات فرهنگ خود بی توجّه بوده و عموماً موضعی غیرمتعهّدانه اتخاذ میکنند
«کوتاهترین تعریفی که برای پیرنگ آوردهاند، واژهی الگو است که خلاصه شدهی الگوی حوادث است. اما حوادث خود به خود پیرنگ را بوجود نمیآورد بلکه پیرنگ خط ارتباط میان حوادث را ایجاد میکند. از این رو پیرنگ وابستگی موجود میان حوادث را به طور عقلانی تنظیم میکند.»(میرصادقی: 1388، 66)
پیرنگ در این داستان کوتاه برگرفته از یک حادثهی کاملاً عادی مثل بسیاری از حوادث روزمرهای که هر لحظه، اینجا و آنجا در هر جای شهر و محل زندگیات روی میدهد، رخ داده است. حکایت از این قرار است که اسب درشکهرانی در میان آبهای سرد و یخ زدهی جوی کنار خیابان سقوط کرده و جراحات او به حدّی عمیق است که کسی برای نجاتش خود را به زحمت نمیاندازد. پیرنگ داستان با یک اتفاق ساده و بیاهمیت روزانه ولی عمیق روی میدهد و بجز درشکهچی(صاحب اسب) افراد زیادی درگیر و دلمشغول این دغدغه نخواهند بود. پیرنگ داستان با چنین رویدادی پیش پا افتادهای شکل میگیرد و در این اثنا آنچه که نویسنده میخواهد بگوید، میگوید و مخاطب را درگیر و در هول ولای این سانحه قرار می دهد. داستان با گره افکنی و درگیری آغازین چنین شروع شده و بدون آنکه فراز و فرودی داشته باشد، با حضور شخصیتهایی که هر یک نمایندهی طبقهی خاص از جامعه هستند، ادامه مییابد و سرانجام بدون هیچ گرهگشایی بر روی خطی یکنواخت با سیر مشخص، خواننده را در هالهای از ابهام و در انتظار رها میکند. و نتیجه گیری را به عهدهی خواننده گذاشته و همین مقدار که خواننده را با تیپهای متفاوت جامعهی اطرافش آشنا کند، کافی میداند؛ زیرا «در هر اثر، رشتهی حوادث را شخصیتها بوجود میآورند و از این نظر پیرنگ با شخصیت آمیختگی و اختلاط نزدیکی دارد و یکی بر دیگری تأثیر میگذارد.» (همان: 69)
عناصر داستان: برخورد عمل شخصیتهای داستان در مقابل صدمه دیدن اسب و اظهار عقیده و عکس العمل هر یک، کشمکش داستان را بوجود آورده است. وکنش و واکنش شخصیتهای داستان و کشمکش آنان در مورد واژگونی و مجروح شدن اسب، جریان داستان و شخصیتهای آن را برای مخاطب میپروراند. «نویسنده با نقل گزارشی از حادثه، شخصیتها را در مقابله با حادثه و در قیاس با دیگران معرفی کرده است.» (یونسی:1388،36) نویسنده پیش از آن که قضاوت کند، خود بیطرفانه، قضاوت را به عهدهی خواننده گذاشته است؛ زیرا هرچه داستان عینیتر و بیطرفانهتر باشد، تأثیر بیشتری بر خواننده خواهد داشت. نویسنده با ایجاد حالت «تعلیق» یا «هول وولا» مخاطب را درمورد سرنوشت اسب مشتاقتر میکند و او را در حالتی از انتظار و دل نگرانی قرار میدهد.
ناگفته نماند که نویسنده در این امر کاملاً موفق است، خصوصاً با توصیفات احساس برانگیز و مؤثّری خواننده را تحت تأثیر قرار میدهد. به طور مثال به توصیفاتی در باب سقوط اسب در جوی آب توجّه کنید:«استخوان قلم یکدستش از زیر پوشش جابجا شده و از آن خون آمده بود. کاسه زانوی دست دیگرش به کلی از بند جدا شده بود و فقط به چند ریشه و رگ که تا آخرین مرحله وفاداریش را به جسم او از دست نداده بودند، گیر بود.»( چوبک: 1354، 46) این توصیفات و شبیه به آن در این داستان با «پیرنگ باز» بر داستان حاکم است. چه کسی است که چنین توصیفاتی را بشنود و در او حسّ همدردی گل نکند؟ در داستانهای با پیرنگ باز غالباً گره گشایی وجود ندارد و یا اگر داشته باشد، زیاد به چشم نمیزند. ناگفته نماند، «بررسی شخصیتها بسیار دشوارتراز بررسی پیرنگ است؛ زیرا همانگونه که قبلاً اشاره شد، شخصیت از پیرنگ، پیچیدهتر، پر ابهامتر و متنوعتر است.» (همان: 83) نویسنده بسیار ماهرانه و زیرکانه، تیپهای موجود جامعه را در قالب یکی از رهگذران معرفی نموده و ما را با عکس العمل و شخصیت واقعی آدمهایی که هر روز در زندگی میبینیم، بار دیگر روبه رو کرده و با این ترفند حقیقتمانندی داستان را به حدّی رسانده که خواننده با حضور و مکالمهی شخصیتها در داستان کاملاً مکالمهی شخصیتها را باور میکند و آنان را به راحتی میپذیرد که این خود یکی از نشانههای شخصیتپردازی موفق در داستان است. «جورکش» درکتاب« بوطیقای شعر نو» این واقعیتگرایی و واقعیتگویی را یکی از عادات چوبک در داستانهای کوتاهش میداند. نویسنده با مکالمهای کوتاه میان شخصیتها، آن ها را به راحتی به مخاطب مینمایاند و در این امر نهایت تعادل را نشان میدهد. داستان عدل یکی از واقعیترین داستانهای بعد از مشروطه است که درچهرهای از واقعیتهای رخدادهی جامعه، نمادهایی از طبقات واقعی را نشان میدهد.
شخصیتهای داستان او ترکیبی ازخصلتهای خوب و بد جامعه و مجموعهای از فردیت واجتماع است. گرچه درداستان کوتاه، مجالی برای پخته کردن شخصیتها وجود ندارد، امّا نویسندهی ما از زاویهی دید سوم شخص با شرح و تحلیل رفتار و افکار و اعمال شخصیتها، آدمهای داستانش را به خواننده معرفی میکند.
چوبک شخصیتهای داستان عدل را اینطور معرفی کرده است. شخصیت اوّل و دوم: ظاهراً سربازی بدون درجه و کلاه لبهدار و سپور شهرداری(هر دو نمایندهی طبقه پایین جامعه) که با چنین مکالمهای در داستان اظهار وجود میکنند: «من دمبشو میگیرم و شما هر کدومتون یه پاشو بگیرین و یهو از زمین بلندش میکنیم...»(چوبک: 1354، 46)
این دو نمادی از طبقات بی بضاعت ولی متعّهد و دلسوز جامعه هستند، قدرت مالی و توان فکری و جسمانی بالایی ندارند، امّا به هر حال بنا به حکم انسانیت، دلسوز اجتماع و مشکلات آن هستند، گرچه نمیتوان از ایدههای جدید و ارزندهشان استفاده کرد. اما در صورت نیاز از حمایت دیگران دریغ نمیکنند.امّا به طبقه روشنفکرتعلّق ندارند. کافیست، به تحلیل فکری آنها توجه شود، تا این نکته دریافت شود. «اونوخت شماها جلوی پاشو ول بدین منم دمبشو ول میدم. رو سه تا پاش میتونه بندش دیگه؟ چطور که مرغ رو دو تا پا وامّیسه این نمیتونه رو سه تا پا واسّه؟» (همان: 46)
آخر چهار پا کجا قابل قیاس با مرغ دو پاست؟ ! به همین تحلیل ساده لوحانهی آنها توجه کنید! دیگر تا آخر ماجرا روشن است. در چنین شرایطی، معلوم است که این افراد دارای توانمندیهای بالای فکری نیستند و فقط احساس مسئولیت داشته و اندیشهشان جامعه نمیتواند بر حضورشان در صحنههای اجتماعی حسابی بازکند.
شخصیت سوم: آقایی که کیف چرمی قهوهای زیر بغلش بوده و عینک رنگی زده: این فرد نمادی از طبقهی متجدّد جامعه که خود را بنا به حسّ برتربینی عقل کلنمایی ابداً درگیر حوادث جامعه نکرده و فقط اهل شعار و بیانههای محکمه پسند است. اهرم فکری خوبی است، امّا فقط درحدّ شعاردهنده محض است و رویش حسابی باز نمیتوان کرد. به دیالوگ او توجّه کنید.«شماها باید چند نفر بشید و تمام هیکل، بلندش کنید و بذاریدش تو پیاده رو.»(همان: 47)
او نمایندهی طبقهی تیتیش(افادهای) جامعه است که خود را هرگز درگیر گرفتاریها و ماجراهای چالش برانگیز جامعه نکرده و فقط تا میتواند، شعار میدهد. کاربرد صیغه «شما» در ابتدای جمله به جای «ما» همه چیز را روشن میکند.
شخصیت چهارم: تماشاچی بچه به دستی است که پیشنهاد میکند. «این زبون بسّه دیگه واسه صاحبش مال نمیشه باید با یه گلوله کلکشو کند.» وی نمایندهی طبقهای از ناامید یا به قول معروف «آیهی یاس خوان» جامعه است که قادر نیست در بزنگاه حادثه راهکاری ارائه داده یا گرهی از مشکلات باز کند. شخصیت پنجم: پاسبان مفلوکی است که در پیاده رو ایستاده و لبو میخورد. از او خواسته میشود که با تپونچهاش حیوون را راحت کند. وی با تمسخر پاسخ میدهد که «زکی قربان آقا! گلوله اوّلند، که مال اسب نیس و مال دزّه! دومند، حالا اومدیم و ما اینو همینطور که میفرمائین راحتش کردیم، به روز قیامت و سوال و جواب اون دنیاشم کاری نداریم...»(همان: 47)
وی نمایندهی طبقهی بی مسئولیت جامعه که برای توجیه خود از عایق دین استفاده کردهاند، و با دستاویز دین خود را تبرئه میکنند و این چنین شانه را خالی از بار مسئولیت جامعه!
شخصیت ششم: سید عمّامه به سری که پوستین مندرسی روی دستش است. این فرد نمایندهی سرکردگان مذهبی ساده زیست و پاک نهادی است که دلش به حال اجتماعش میسوزد. امّا برای رهایی از دغدغه، مشکل را بسیار کوچکتر از آن چه که هست، نشان میدهد. آن توصیفی که نویسنده از جراحت اسب در صدر داستان دارد، تا راه حل ارائه شده، از زبان سیّد توجّه کنید: (دواش یک فندق مومیاییه) و چه راحت و آسان همه چیز را میبیند. و (شخصیت هفتم داستان) رهگذر روزنامه به دستی وارد صحنه میشود و فقط با یک سوال( این چش شده) خود را به مخاطب میشناساند و این شخص نمایندهی روشنفکری است که بود و نبودش برای جامعه یکی است.
شخصیت هشتم: یک مرد چپقی(سرگذر) مخاطب مرد روزنامه خوان میشود که «من اهل این محل نیستم، رهگذرم.»(همان: 48) فردی که حضور او آنقدر ملموس، حسّاس و سرنوشساز نیست که حتّی معرفی و برای جامعه شناخته شود. و نویسنده ترجیح میدهد او را به همان شکل که بیتوجّه نسبت به اجتماع اطراف خود است، در داستان در همین حد معرفیاش کند.
سپس(شخصیت نهم) لبوفروشی سرسوکی(سرگذر) جواب میدهد که: «اتول بهش خورده سقط شده زبون بسه از سحر تا حالا داره جون میده هیشکی به فکرش نیس.»(همان: 48) و حرفش را قطع میکند. و راستی راستی خودش به فکر است؟ ! این نکته را نویسنده به زیبایی به خواننده نشان میدهد. فقط با دو جمله: «قند بی کوپن! سیری یه قرون! »(همان: 48) وتماماً آب پاکی روی دست مخاطبش میریزد که دلسوزیش فقط در حدّ وحدود زبان است و وضعیت مالی و اوضاع و احوال شخصی به او این اجازه را نمیدهد که به فکر جامعه باشد و ناچار سرنوشت مشکلات وگرفتاریهای خود را بر مشکلات جمع واجتماع ترجیح میدهد. و شخصیت(دهم) مرد کتچرمی قلچماقی که ریخت شوفرها رو داره و شال سبزی دور گردنش است. نظر او در باب اسب که پوستش دست کم پانزده تومن میرزه، حساب همه چیز را به دست خواننده میدهد که او جامعه و افراد آن را اموال مجسّم و پولهای متحرکی میداند که همه چیز را با حساب چرتکه و دودو تا چهار تا میسنجد و بس!
بچهای (شخصیت یازدهم)در این میان دست در دست پدرش ظاهراً سوال مضحک امّا عمیقی میپرسد که «باباجون! درشکهچیش درشکشو با چی برده برسونه مگه نه اسبش مرده؟»(همان: 49) نمایی از طبقات درشت ول کن ریز بگیری که بر روی واقعیتهای تلخ دستی میکشد و به جزئیات فرعی تن میدهد. و داستان میان دیالوگ شخصیتهای نمادین با جان دادن آرام و بی صدای اسب به پایان میرسد.
درونمایه داستان جا دادن اسبی(موجود زندهای) مجروح در انظار مردمی بی مسئولیت، که با بیتوجهی آنان به پایان میرسد. این اسب که جا به جای بدنش زخمی است و گلهایی را روی پوستش حک کردهاند و ظاهرش سالم است و قافیهاش یک اسب سالم را دارد و با چشمان گشاده و بیاشک به مردم نگاه میکند؛ میتواند نمادی از جامعه و هویّت فرهنگی جامعه باشد که آرام و بیصدا جان میدهد، بدنهاش خرد شده، مجروح است و در طول زمان دچار دگرگونیها و صدمات بسیار شده امّا اصالت و نجابتش که بی ارتباط به قدمتش نیست، از دست نرفته است، معترض نیست و مانند «ققنوس وارتر» شاهد پیرسازی (مرگ ناخواسته و اجباری) خود است.
لحنی که نویسنده با استفاده از آن داستان را پرداخته کاملاً، صمیمانه و عامیانه است به حدّی که گمان نمیبری یک داستان است بلکه یک رویداد شفاهی و عینی است که اکنون در حال روی دادن است.
یکی از جذابیّتهای داستان این است که نویسنده بدون فضاسازی، مستقیم وارد داستان میشود و یک راست به سراغ وضع آشفته و دلخراش اسب میرود. پایان داستان مخاطب را در هالهای از انتظار ناخوشایند لحظه شماری برای مرگ اسب رها میکند و این جزو خاصیتهای داستانی معاصر از جمله چوبک است که خواننده را با نتیجهگیری خصوصی و به اصطلاح «پایان حدسی»، تنها میگذارد. نویسنده گاهی در بیان جزئیات بسیار حساس و دقیق عمل میکند؛ مثلاً: در ابتدای داستان توصیف جراحت اسب در جوی آب را با چه ظرافت و دقّتی به تصویر میکشد که مخاطب حس میکند، کنار اوست کنار جوی آب و باز و بسته شدن پرههای بینیاش را میبیند. یا جایی که از سم او سخن میگوید: «نعل براق سائیدهای که به سه دانه میخ گیر بود، روی آن دیده میشد.»(همان: 45)
نویسنده یک چهارم از کل داستان را به توصیف زجر کشیدن و تألّم اسب اختصاص میدهد و مخاطب را با درگیری عاطفی، مشتاق به ادامهی داستان میکند. استفاده از اصطلاحات و تکیه کلامهای بازاری و رایج مانند: (زکّی، راحتش کنیم یه فندق مومیائیه، لبوفروش سرسوکی، قلچماق و ...) که حکایت از تیپ شناسی و شخصیت پردازی مناسب افراد است، این انتخاب لحن مناسب شخصیتها، داستان را دلچسبتر وجذّابتر نموده است. مهمتر از همه عنوان ایهاموار داستان که خواننده را به توهّم میاندازد که ممکن است، مفهوم حقیقی مدّ نظر نویسنده نباشد. عدل در نگاه نخست در معنای عدالت و دادگری است که شاید مقصود نویسنده عدالت رعایت نشده و لگد مال شدهی موجود در جامعه است که با کج دهنی به فرهنگ جامعه آغاز میشود. و از سویی نه اینکه اسب به جوی آب افتاده است شاید عدل = (لنگهی بار) علت آن باشد که تعادل اسب را به هم زده است. در هر صورت ذهن خواننده درگیر میان دو مفهوم ذکر شده است و این خود یکی از ترفندها و مهارتهای نویسنده در نامگزینی است.
برآیند:
داستان کوتاه عدل پیش از آنکه یک داستان کوتاه با توصیفات وحوادث واقع گرایانهی دههی بیست و سی ایران باشد، یک داستان فوق العاده پر رمز و راز و نمادین است که با اتفاق محوری داستان؛ یعنی سقوط، جان دادن، زجر کشیدن و صبوری اسب حامل پیام و محتوایی فوق العاده پربار از ضربه پذیری تنهی فرهنگی و هویّت جامعه است که اندک اندک با بی توجهی و بیمبالاتی اعضای جامعه رفتهرفته مسخ شدهگی حاکم شده و تنهی مقاوم و استوار آن در مقابل انظار مردم آرام آرام نابود میشود. این داستان هشداری به افراد بی مسئولیت جامعه و اجتماعی است که نسبت به دستاوردهای فرهنگی بی توجه هستند
منبع : نامشخص
marjan
بسیار مفید بود. سپاس گزار
H
بنظرم روایت گزارش گونه ایی از یک اتفاق بود که عکس العمل افراد مختلف رو در مورد این اتفاق نشون میداد .من راستش رو بخواید خودم ربطش رو با عدل نفهمیدم البته شاید دلیلش نا آشنایی با سبک و قلم نویسنده باشه .تفسیر دوستان رو خوندم با این تفاسیر هوشمندانه نوشته شده .
اما چنین موقعیتی برای خود من پیش امده با این تفاوت که سگ کوچیکی دو تا دستش شکسته بود واز شدت درد فقط میتونست سرش رو تکون بده عین همین اسب داستان وجالب اینکه مثل همین داستان عکس العمل های مشابهی رو هم دیدم مثل مردمی که براش غذا میبرن یا دورش رو میپوشوندن که گرم بشه و....اما عکسالعمل خود من این بود که به اضافه ی اون کارها به همه ارگانهای مربوطه(شهر داری،دامپزشکی،محیط زیست،اتش نشانی )زنگ زدم مثل داستان که انتظار از دیگران داشت اما هیچکدوم کمکی نکردن اما خوشبختانه رفتارمن با شخصیت های داستان متفاوت بود بعد دو روزخودم یه کلینیک خصوصی پیدا کردم بردمش دکتر وعکس گرفتن وبعد هم جراحی البته به کمک یه گروه حمایت حیوانات هزینه شو دادیم وبعد یه مدت رو دستاش وایساد😄
پایان داستان من باز نبود یه پایان خوش داشت😄
Qeziii
ما ندیده و نشناخته و ندونسته از هیچ موضوعی راجع به همه چیز نظر میدیم🤦🏾♀️خیلی جالب بود
nh74
جالب بود. برداشت من اینجوره که مردم فقط موقع مشکلا بلدن حرف بزنن و نظر بدن، اما توی عمل زحمتی به خودمون نمیدیم.
zeynab_m91
داستان بسیار مفهومی و عمیق هست..
شاید اگر سطحی بخونیمش چیز زیادی دستگیرمون نشه😊
Zahra Yasi
عدل ؟
این رو میرسوند ک وقتی کسی در چاهی گرفتار میشه و سختی براش پیش میاد تا جایی که دیگر نفعی نداشته باشه و حتی اگر این شخص وفادارترین و زحمت کش ترین فرد باشه،از جامعه طرد میشه و دیگران ترجیح میدهند اون نابود بشه تا دوباره سرپا باشه و در حق اون فرد عدالت رعایت نمیشه
رامین
تلخ و پرمعنا ، اسب نماد هرکسی می تواند باشد که بعد عمری کار و زحمت حالا در بستر مرگ همه دارند قضاوتش می کنند.
خوابگزار
این داستان هیچ قضاوتی را به نمایش نمیذاره بلکه خواننده را با شخصیتهایی گذرا تنها میزاره تا خودش قاضی معرکه باشه.
کاراکترهایی از تیپهای مختلف شخصیتی وارد داستان میشن و هریک نظری درباره نجات اسب میدن اما هیچکدام خوب نیستند چون نه تنها باعث نجات اسب نمیشن بلکه چه بسا باعث وخامت بیشتر اوضاع هم بشن.(در برخی کشورهای غربی در چنین مواقعی معمولا افراد حق دخالت ندارند و باید مستقیما به یک مرجعی صلاحیتدار از قبیل پلیس یا دامپزشکی و...اطلاع بدن درحالیکه فضای داستان فضای مدرنی نیست ) نکته تاسفبار داستان رهاشدن اسب توسط صاحبش است که پسربچه سوالی را بخوبی مطرح میکنه که چطوری تونسته درشکه را بدون اسب حرکت بده و ببره.یعنی تا زمانیکه براش کاربری داشته کنارش بوده اما بعدِ از کار افتادن ، دیگه سراغش نمیاد تا در رنج تنهایی خودش بمیره
در تصویر آخر داستان ، گویا اسب دیگه میدونه که از دست این مردم کاری برنمیاد و جامعه هیچ راه علاجی را برای او ندارد و بدون هرگونه بیقراری یا دست و پا زدن که عموم حیوانات همینطور هستند مرگ را در انتظار میکشد.
به نظرم این داستان بیشتر به نقش تأمین آتیه زندگی می پردازد بعنوان پشتوانه ای برای روز مبادا .و اینکه گویا انسانها فارغ از مسئولیت خودشون در مواقع بحرانی کار دیگه ای از دستشون برنمیاد و نیاز به یک مرجع یاور و کمک رسان در هر جامعه ای حس میشود ؛ یک عدالت در توجه مدنی.
😊
ارام ... روان ... تاثیرگذار
کتابخوان🤓
داستان خوبیه و اگر دقت کرده باشید، دوره ی ما رو داره بیان میکنه..
زمانیکه یه اتفاقی می افته و دیگران به جای اینکه کمکی به هم نوع خود بکنند گوشی به دست می ایستند برای ثبت لحڟات..
Prhaaam
شما اگر سال ها یه اسب وفادار هم باشی اخرش تو جوی همه قضاوتت میکنن بالا دستیم میره درشکه بذاره برگرده!!!
mohamadAMIN
داستان زیبایی بود.
انسان هایی که فقط نظر میدن و به عواقب افکار و کارهاشون فکر نمیکنن. معتقدم چوبک میخواست بگه انسانیت رو باید یه جای دیگه و نه در انسان ها پیدا کرد. شاید در یک حیوان ، شاید در وقابع شاید هم....
روح چوبک قرین رحمت الهی
m@hd!
اینا همونان ک تا ی اتفاقی می افته میان فیلم بگیرن جای کمک
واقعا تاسف بار بود🤐🤐🤐
fateme
اکثر مردم میدونن چی خوبه چی بده ، تو هر وضعیتی چه کاری رو انجام دادن بهتره ، برای همین همه درست و خوب بررسی میکنن و نظر میدن ؛
ولی این تبدیل حرف به عمل همیشه سخت بوده ، که یا کوتاهی می کنیم ؛ یا اصلا انجام نمیدیم و تو همون مرحله حرف زدن میمونیم .
نویسنده کوچک
این یه داستان خیلی خوب که برداشتش ازاد هستش . این نوع داستان من کم خوندم . از این نوع داستان ها شما میتونید براشت خوبی رو داشته باشید یا بد . برداشت ساده یا پیچیده . برداشت سیاسی یا اقتصادی . بستگی به نوع دید خواننده داره .
Fereshte
اسبی که در جوی آب یخ زده افتاده و پاش شکسته
و هرکسی از دیدگاه خودش نسخه ای برای رهایی اسب از اون گرفتاری میپیچه!
جمله لبو فروش که گفت اسب بیچاره از سحر توی جوی افتاده و هیچ کس کاری براش نمیکنه درحالیکه خودش هم کاری نمی کرد و به امورات زندگیش می پرداخت جالب بود بنظرم!
مضمون خوب بود ولی داستان پردازی برام مهمه زیاد به دلم ننشست.
نازنین نوروزی
چقدر تلخ بود): مثل سایر داستانای چوبک!!!
واقعا دنیای ما همین شکلیه...انسان و حیوان هم نداره...همه فقط میاستن نظر میدن...فقط حرف حرف حرف...هیچکس دردی دوا نمیکنه.
حجم
۰
تعداد صفحهها
۸ صفحه
حجم
۰
تعداد صفحهها
۸ صفحه