نظرات کاربران درباره کتاب سی و دو ساله؛ مسافر روزگار
۳٫۰
(۱۶۲)
mehregan
این داستان کوتاه ژاپن مدرن را به تصویر می کشد که در گذر زمان تغییر کرده ، و اهنگ مسافر زمان هم که از آن دست اهنگ هایی است که نقش مهمی در زندگی بشر مدرن ایفا کرده هم گویای همین موضوع است ، همان گونه هم انسان ها در گذر زمان عوض شده اند تفکرات یک جوان هیجده ساله ی سی و دو سال پیش ژاپن با جوان هیجده ساله ی ژاپن مدرن متفاوت است آن جوان دغدغه ایی فراتر از شمارش آمار دخترانی که می تواند با انها ارتباط داشته باشد را داشت و این جوان دغدغه اش شمارش آمار دخترهایی است که می تواند با انها ارتباط داشته باشد، و این هم بماند که گاه زشتی های یک جامعه به شکلی باید بیان شود یا می شود کتاب کوری ساراماگو ، یا بوف کور هدایت ،یا یک تابلو نقاشی یا داستان کوتاه .
محمدرضا
داستان پردازی خوبی داشت. هاروکی موراکامی نویسنده محبوبی است. توصیه میکنم مطالعه کنید.
الهام حمیدی
حال و هوای داستانو دوست داشتم . مسئله این نیست که داستان باید موضوعی داشته باشه که از یه جا شروع بشه بعد یه جا هم تموم بشه و متنش شامل ماجرایی باشه ... این یه روایت از کل یه نظر بود ، یه فکر ، یه ایده یا خیال .... شاید یه روز نظر ما هم بوده یا هست یا باشه ، بخونین بنظرم ارزش داره .
majede haeri
ایده خوب، پرداخت ناخوب!
Mohammad Bagheri
برای اصلاح ناکامی ها الزاما نباید به عقب برگشت، ضمن اینکه در خیلی از موارد هم نمی شه به عقب برگشت.
mahsa
مرور خاطرات هجده سالگی جذابه ولی برگشتن به اون سن بدون اینکه قدرت تغییرش رو داشته باشی و فقط تکرار کردن خیلی جالب نیست... و منم از حالام خوشم میاد
Rezi#
مث اینه که من از تیپ و مود یه دهه هشتادی خوشم نیاد و بهم بگن دوست داشتی یه دهه هشتادی باشی؟؟!!...نه
چرا؟؟!چون هیچ حس خوبی نسبت بهش ندارم چون برام اتفاق نیفتاده و درکش برام مشکله..
🍃رز رزاسه🍃
نمی شه گفت خوبه ولی از بقیه کتابای کوتاه بهتر بود ولی به فرهنگ ما نمی خورد
mahshid banoo
۵ دقیقه س بخونید😁
ولی خوندنش و نخوندنش تاثیری در وجودتون نمیذاره.
پیامدش برای کسی ک صاحب قلم هست اینه ک با خودش بگه ملت اینا رو هم چاپ میکنن و یه ملت دیگ میخونن و طرفدارش میشن، اونوقت من هنوز اعتماد ب نفس انتشار نوشته هامو نداشته باشم؟😁
tina G
۳۴ سالمه و هرگز هرگز نمیخوام که برگردم ...زیاد شدن سن این مزیت و داره درسته به جوونی قبل نیستی ولی حاضرم نیستی برگردی ...فک کنم چهل سالگی جذابتر باشه یا حتی پنجاه سالگی ...
احسان دری رمضانی
جالب بود
آلما
.
Raana
داستان جالبی داشت من خیلی دوس دارم به هجده سالگی برگردم ... کتاب های موکارامی رو دوس دارم
مسافر
چینش ادبی و هنری بینظیر....
کتابی که کم کم راز هایی ازش بر خواننده پیدا میشه
حتی در چند هفته......
و این یعنی یک متن قوی با ارتباطات عجیب و باورنکردنی بین عناصر داستان
kimia
عجیب بود که خیلی دوستش داشتم؟ :) اینکه خودمون رو توی هر دو برهه ی زمانی تصور کنیم و ببینیم نظرمون چی میتونه باشه ، خوب بود!
neda
به نظرم با بقیه داستانهای موراکامی که تا حالا خوندم فرق داشت. نحوه روایتش فرق می کرد .انگار واقعا خسته بود !😶
▪︎ sᴀʟᴠᴀᴅᴏʀ
نویسنده کاملا نظر شخصی خودشو قرار داده و بقیه نظراـرو ریخته دور 😐
هرکسی دوس داره برگرده به جوونی
و اینکه اون نمیخواد برگرده نباس یه داستان خودخواهانه بنویسه
خلاصه حرفام این میشه که خوشم نیومد...
مسافر
وقتی چیزی غیر ممکنه
چرا باید بهش فکر کرد؟
پس مشخصا میل برگشت به عقب احمقانه است (هرچند گریبان خیلی ها از جمله خودم رو گرفته)
نظر شخصی نویسنده اینجا چیز صد در صد درستیه
و صد در صد مطمئنم حتی اگر میلیونها بار به عقب برگردیم بازم میخوایم به عقب برگردیم.
نابغه
موراکامی نوسنده ای نیست که همه بپسندند از یک لحاظ به شدت با جو جامعه ای همراهه که به شدت قابلیت جو گیر شدن داره ..و از یک لحاظ نویسنده ای که بزنگاه های حسی و داستانی خودش رو داره روی هم رفته این پست مدرن بودنش برای خیلی ها پدید قابل اغماضی نیست یکیش خود من که از یک طرف بعضی کارهاش رو می پسندم و بعضی هاش رو اگه اسم نویسنده رو ندونی به شدت ساده و حتی دم دستی می دونم ..
A.🍁
منظورش چی بود اصلا؟؟؟
شایدم ناقص ترجمه شده ...
Mahdi
داستان کوتاه '' یونس ''
خشونت که شاخ و دم ندارد . خشونت ، خشونت است . هیچ وقت معنایش را نیافتم . فکر کنم از واژه خشن می آید . نه ، بهتر است بگویم خشن از خشونت می آید . چه می گویم ؟! مهمل ، یاوه . خشونت در واژه نمی گنجد . همان طور که کار آقا کریم در واژه نمی گنجید . ده ساله بودم . هر وقت اکبر را از مدرسه بیرون می کردند یا در درسی مردود می شد ، او را به باد کتک می گرفت . همان طور که کار مدیر مدرسه مان در واژه نمی گنجید . بیچاره اکبر . گاهی به خاطر اینکه بچه ها اکبر ریقو صدایش می کردند ، دلم برایش می سوخت . از بس که لاغر مردنی و دیلاق بود . روزی نیامد که ببینم ترکه ای به دستش نخورده باشد . روزی نیامد که ببینم بدنش سالم است ... نه ، این را نباید اینجا می گفتم . برای چند خط پایین تر است .
ده ساله بودم که انقلاب پیروز شد . دیگر مدیرها ، مدیرهای سابق نبودند . دیگر پدرها هم پدرهای سابق نبودند . دیگر ترکه نبود . اما دیگر اکبر هم نبود ... نه ، این را نباید اینجا می گفتم .
دو سال از انقلاب نگذشته بود که جنگ در گرفت . جنگ . حال که فکر می کنم می بینم خشونت از جنگ هم می آید . اما جنگ از چه می آمد ؟ از طمع ، تجاوز ، خیانت . خیانت به خاک ، خیانت به مال ، خیانت به ناموس . جنگ از هر عمل غیر انسانی ای بیرون می آید . غیر انسانی . همه رفتند . اکبر هم رفت اما من نتوانستم . پدرم راضی نمی شد . چند بار تا جعل شناسنامه هم پیش رفتم اما نشد که نشد . اما اکبر رفت . سه جلدش را دستکاری کرد و رفت . رفت و برگشت . رفت و جسمش برگشت . روزی نیامد که ببینم بدنش سالم است ... درست است ، برای اینجا بود . دیگر آقا کریم هم آن آقا کریم سابق نبود . از آن به بعد به اکبر می نازید .
سال ها گذشت و غم از دست دادن اکبر هم چنان در دلم بود . تحصیل کردم و اسم و رسمی به هم زدم اما این ها مرهم روی زخم نمی شد . از قافله جا مانده بودم . قافله ی اکبران . حقا که برازنده شان است این بزرگی . حقا که بزرگ بودند .
چیزی نگذشته بود که دلم جایی گیر کرد . به قول خان دایی پنچر شد . حقا که راستی راستی هم پنچر شده بود . دل است دیگر . انتظاری بیش از او نیست . نشستم و با خود دودوتا چهارتا کردم و فهمیدم که پاکم . فهمیدم که عشقم پاک است و دلم بی جا پنچر نشده است . فهمیدم که دل هم گاهی می تواند منطقی عاشق شود .
به دو سال نکشید که صاحب فرزند شدم . صاحب فرزند شدیم . دو دختر با هم . دیگر آرام شده بودم . یاد اکبر بود ، اما غم تنهایی ام نه . دیگر تنها نبودم . با خود اندیشیدم که حکمتی در کار است . که اکبر برود و من بمانم . چه می شد کرد . دست حق به این شکل نوشته بود .
برای اینکه کمی دِینم را نسبت به وطن ادا کنم ، وارد سپاه شدم . ترفیع گرفتم و سال گذراندم . سال گذراندم و ترفیع گرفتم . سال ها گذشت تا پاییز سال گذشته رسید . روضه ی حضرت زینب بود . هر محرمی که می رسید یک روضه ی علی اکبر برای اکبر و یک روضه ی حضرت زینب برای خانواده های شهدا برپا می کردم . در توانم بیش از این نبود . اما روضه ی حضرت زینب پارسال هیچ گاه از یادم نمی رود . چند سالی بود که خودم را باز خریده کرده بودم . خودم را صرف مسجد محل می کردم . روضه برپا شد . زن ها در خانه و مردان در حیاط . کم کم جمعیت زیاد شد . دم در ایستاده بودم و خوش آمد می گفتم که چشمم به حاج حیدر درویش افتاد . اسمش درویش بود و رسمش درویش گونه . کل محل به سرش قسم می خوردند . صدایش کردم تا به روضه دعوتش کنم اما محلی نکرد . بدنبالش رفتم و دستش را گرفتم : سلام حاج حیدر.
- علیک .
- خبطی کردم حاج حیدر که ازم دلخوری ؟
- آدمی خبط زیاد می کند ، اما مشکل تو از بی خبطی است . راه را اشتباه انتخاب کردی .
ثانیه ای مکث کردم و گفتم : متوجه نمی شم حاج حیدر .
- اشتباهی کمیل ، اشتباه . این تو نیستی . حکما اشتباهی .
- چرا مرد خدا ؟ من که مثل کمیل سابق رفتار می کنم .
- رفتار نمی ارزد ، عمل مهم است . جای تو اینجا نیست کمیل . خواهر امام شهیدت تنهاست . یاور می خواهد . دین تو با روضه ادا نمی شود ، به حق .
لحظه ای تنم یخ کرد . سرم را به زیر انداختم . درویش دستی بر شانه ام زد و گفت : علی نگهدارت .
و رفت .
شرم داشتم . شرم حضور امامم . این من نبودم . کمیل آسوده نمی خوابد در حالی که حرم خواهر امامش در خطر است . کمیل طعم خوشی را نمی چشد در حالی که بانویش در ناراحتی به سر می برد . درویش پر بیراه نمی گفت . این من نبودم . از آن روز هیچ نفهمیدم . از آن روز و شب هیچ نفهمیدم . رفتم که کمیل را پیدا کنم . رفتم تا ادا کنم دینم را . عطش داشتم ، عطش وصال . همچون عطش نوزاد به آغوش مادر . همچون عطش ماده اسب در دوران فحلگی . این من نبودم . فراتر بودم از خودم ، بسیار فراتر .
*****
در خودم بودم که حسین وارد چادر شد .
- اجازه هست فرمانده ؟
- بیا تو .
چشمانش می درخشید . لبخند روی لبانش نقش بسته بود . پرسیدم : چیزی شده ؟
- یونس برگشته حاجی .
مو بر تنم سیخ شد . یونس . دلتنگش بودم . از اولین روزی که دیده بودمش مجذوبش شده بودم . فرق داشت . یونس بسیار فراتر از من بود . خوب می شناختمش . دل می خواهد که آدم مادر پیرش را به امید خدا بگذارد و راهی سوریه شود . دل می خواهد که آدم یک چهاردیواری محکم نداشته باشد و بدنبال عشقش برود . دل می خواهد که آدم سختی بکشد و دم نزند . کمیل چنین دلی ندارد اما یونس چرا . خوب می شناختمش . بچه ی روستا بود . یتیم . تنها پناه تنهایی هایش مادرش بود . دو خواهر داشت که خودش هر دو را راهی خانه بخت کرده بود . هیچ نداشت جز یک مادر و عشقی که در سینه اش بود . هیچ نداشت جز فروتنی . بسیار فراتر از من بود . یونس بیست و پنج ساله بسیار فراتر از کمیل چهل و هشت ساله بود . یونس برای این دنیا نبود . بهشتی بود . نباید آدم خلق می شد ، باید فرشته می بود .
از جا برخواستم و از چادر بیرون زدم . سر چرخاندم و دیدمش که در گوشه ای ایستاده و به ماه خیره شده است . متوجه حضورم شد .
- سلام فرمانده .
- سلام .
همدیگر را در آغوش گرفتیم . لبخندی زدم و گفتم : دلتنگت بودم .
- منم همینطور .
- خوشحالم که برگشتی . خبر داری که فرداشب عملیات داریم ؟
- بچه ها بهم گفتند حاجی .
لحظه ای چشمانش درخشید و ادامه داد : دلم روشنه . انشاالله که برد با ماست .
لبخندی دیگر زدم و گفتم : به امید خدا .
تمام شب را به بی خوابی گذراندم . افکارم پریشان بود . نگران عملیات نبودم . نگران یونس بودم . چشمانش برق عجیبی داشت . سرشار از شعف بود چشمانش . یک شعف معنوی . همین بود که نگران ترم می کرد .
صبح که از جا پا شدم هیچ نگفتم . شب مهمی در پیش بود . سعی کردم تا به احساساتم نبازم . یک اشتباه کوچک کافی بود تا تلخ ترین شب عمرمان رقم بخورد . امشب باید بخش شرقی شهر حلب را آزاد می کردیم . شب مهمی در پیش بود .
ظهر که شد همه ی بچه ها جمع شدند . یونس هم بود . مقابلشان ایستادم و شروع کردم به حرف زدن :
- بسم رب الشهدا و الصدیقین . خدا می دونه که امشب چی میشه . خدا می دونه که امشب شهید می شیم یا نه . شهید شدن مقدسه اما ما برای شهید شدن نمی جنگیم . ما اجرمون و پایین نمیاریم . ما می جنگیم تا اسلام پا برجا بمونه . ما می جنگیم تا هر اجنبی ای به خودش جرئت نده که به اسلام دست درازی کنه . همیشه با خودم می گفتم خشونت یعنی چی ؟ خشونت از کجا میاد ؟ الان بهتون میگم . خشونت یعنی تلاش یه عده بی دین برای از بین بردن اسلام . برای از بین بردن عزت اسلام . اما ما نمیذاریم . اینجا الان ایرانه . حکما ایرانه . هر جا که مسلمون زندگی کنه برای ما حکم وطن رو داره . من واسه ایران نجنگیدم . حتی یه قطره خون هم ازم نریخته اما حالا باید بجنگم . اینجا کربلاست بچه ها . ما مدافع اهل بیت پیامبریم . تا آخرین قطره خون باید جنگید . باید جنگید تا پس فردا بچه هامون بدونن که ایستادگی یعنی چی . باید جنگید تا بدونن جلوی خشونت قد علم کردن یعنی چی . باید جنگید تا دشمنامون بدونن مسلمون واقعی بودن یعنی چی . به خدا قسم که الان امام زمان کنارمونه و یاریمون میکنه . به خدا قسم که پیروزی برای ماست . فقط کافیه دلتون پاک باشه که صد در صد مطمئنم پاکه . خدا پشت و پناهتون . یا علی ...
و همه ی بچه ها با هم گفتند یا علی .
غروب شده بود و خورشید رخت جمع می کرد . گروه به گروه راه افتادیم . بعد از سه ربع پیاده روی در تاریکی شب ، پشت چند خانه ی خرابه سنگر گرفتیم . رسیده بودیم . عملیات تا لحظاتی بعد شروع می شد . قصد تیراندازی داشتیم که ناگهان چند گلوله به سمت مان روانه شد . بچه ها شروع کردند به تیراندازی . دشمن ما را مورد هدف قرار داده بود و یکسره شلیک می کرد . عده ای از بچه ها را راهی کردم که به جلو بروند . باید از اطراف هجوم می بردیم . حسین که صدایم را به سختی میشنید به سمتم آمد .
- چیه حاجی ؟
- به یونس بگو بیاد پیشم .
با صدای بلند گفت : یونس که با بچه ها رفته جلو .
لحظه ای قلبم لرزید . تنم یخ کرد . یاد چشمان یونس افتادم .
- من میرم جلو . اینجا باش با بچه ها ما رو پوشش بدین .
- چشم حاجی .
با دونفر از بچه ها رفتم جلو . هر چند ثانیه یکبار پشت ستون یا دیواری سنگر می گرفتیم . به بچه ها که رسیدم فریاد زدم : حلقه رو باز کنید . یک جا جمع نشید .
بچه ها پخش شدند و شروع کردند به رگبار بستن دشمن . چند نفرشان را کشته بودیم . به سمت یکی از بچه ها رفتم .
- یونس و ندیدی ؟
- با فرمانده جواد رفتن جلو تا از پشت محاصره شون کنن .
لحظه ای سست شدم . احساس کردم که بدنم لمس شده است . در حال خودم بودم که صدای شور و شادی بچه ها به گوش رسید .
- الله اکبر ، الله اکبر .
جواد را دیدم که کنار در خانه ی خرابه ای ایستاده بود . لبخندی تصنعی بر روی لب هایش بود . خشک شدم . لحظه ای عرق مرگ بر تنم نقش بست .
- یونس کجاست ؟
هیچ نگفت . هیچ نگفت .
فکر کردی سر شوخی را باز کردم . یا اینکه فکر کردی خواستم کمی رسم الخط داستان نویسی را بهم بزنم . با خودت چه فکر کردی ؟! کمیل چهل و هشت ساله چه شوخی ای با تو دارد . کمیلی که برای دقیقه به دقیقه از عمرش درس پس داده است . شاید هم با خود فکر کردی که دستم به space صفحه کلید رایانه خورده است که چندین خط را سفید گذاشته ام . ببخشید حواسم نبود . فاصله گذار ، نه space . حواسم نبود که نباید از واژه های غیر فارسی استفاده کنم . برای ممیزی ارشاد می گویم . تلخ نکن ، شوخی کردم. البته کمیل با کسی شوخی ندارد ، مخصوصا سر یونس . یونس . هیچ نگفت. دوست ندارم هیچ بگویم . عزادارم . عزادار زمان می خواهد . زمان می خواهد تا زخم هایش تسکین بیابد . تو هم حرمت عزاداریم را بدار . زخم هایم را تازه نکن . هیچ نگو تا آرام شوم . به وقتش خودمم تمام ماجرا را برایت می گویم . خودم تمام ماجرای رفتن یونس را می گویم . می دانی که ، عزادار زمان می خواهد ...
مهدی مرادی
Mahdi
مزخرف ترین داستانی که خوندم . خدایی این نویسنده نیست .
حجم
۸٫۰ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۱۵ صفحه
حجم
۸٫۰ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۱۵ صفحه
قیمت:
رایگان