بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب اول شخص مفرد | صفحه ۵ | طاقچه
تصویر جلد کتاب اول شخص مفرد

بریده‌هایی از کتاب اول شخص مفرد

۳٫۵
(۳۰)
هربار سؤالی شخصی می‌پرسیدم، تنها جوابی که نصیبم می‌شد گوشه و کنایه‌ای مبهم یا لبخندی خاموش بود.
mrzi
نمی‌دانم چطور دقیق بیان کنم، اما گپ که می‌زدیم، کم‌کم به قیافه‌اش عادت کردم. دیگر انگار اهمیتی نداشت. خوش‌مشرب و خوش‌سخن بود و از هر دری می‌گفت. تیزهوشی و ذوق موسیقایی را هم به این‌ها اضافه کنید. زنگ میان‌پرده را که زدند و خداحافظی کردیم فکر کردم اگر خوش‌قیافه یا لااقل قیافه‌اش کمی بهتر بود، زن خیلی جذابی می‌شد. اما بعداً فهمیدم طرز فکرم چقدر سطحی و بی‌مایه بوده است. دقیقاً به‌خاطر قیافهٔ غیرعادی‌اش بود که می‌توانست شخصیت قدرتمندش را شاید بشود گفت قدرتی که در جذب آدم‌ها داشت به نحو مؤثری به کار گیرد. یعنی همین فرق عظیم میان وضع ظاهری و فرهیختگی بود که آبشخور نیروی منحصربه‌فردش می‌شد. خودش هم از این نیرو کاملاً آگاه بود و به وقت لزوم آن را به کار می‌بست.
mrzi
در مقایسه با این زن‌ها آیا زنی که خوشگل نیست و چه‌بسا زشت هم به حساب می‌آید و بازهم از این واقعیت لذت می‌برد، آدم شادتری نیست؟ زن هرچقدر هم خوشگل باشد همیشه عیوبی دارد و هرچقدر هم زشت باشد همیشه بخشی از وجودش زیباست و برخلاف زنان زیبا از آن بخش لذت می‌برد، بی آنکه برایش در حکم استعاره یا جایگزین باشد.
mrzi
اما آن زن‌های زیبا، لااقل اکثرشان، از نظر من هیچ‌وقت نمی‌توانند از صمیم قلب و بی‌قیدوشرط از زیبا بودن لذت ببرند. به‌گمانم یک‌جورهایی عجیب است. زنانی که مادرزاد زیبا هستند همیشه مرکز توجه مردان‌اند. بی‌حدوحصر نوازش می‌شوند و زنان دیگر به آن‌ها حسادت می‌کنند. آدم‌ها بهشان هدیه‌های گران‌قیمت می‌دهند و بهترین مردها نصیبشان می‌شود. پس چرا خوشحال‌تر به نظر نمی‌رسند؟ چرا گاهی حتی انگار افسرده‌اند؟ متوجه شده‌ام بیشتر زنان زیبایی که می‌شناسم ناراضی‌اند و از عیب و ایرادات ریز و جزئی همان‌هایی که مطمئناً جایی در ترکیب طبیعی هر آدمی پیدا می‌شود عصبانی می‌شوند. تمام فکروذکرشان این جزئیات کوچک است. انگشتان بزرگشان بیش از اندازه بزرگ‌اند یا ناخن‌هایشان به‌طرزی غیرعادی کج است
mrzi
موتسارت یکهو به استراوینسکی تبدیل نمی‌شود. موتسارت همان موتسارت باقی می‌ماند، فقط یک قسمت داخل یک کشو در گوشه‌ای پنهان می‌شود.»
Sav
«فکر می‌کنم عشق همان سوخت ضروری‌ست که به ما امکان ادامهٔ زندگی را می‌دهد. ممکن است آن عشق روزی تمام شود یا ممکن است به جایی نرسد. اما حتی اگر از بین برود یا یک‌طرفه هم باشد، بازهم می‌توانی به خاطرهٔ دوست داشتن یا عاشق کسی بودن بچسبی؛ و این منبع ارزشمندی از گرماست.
mrzi
من آدم خوش‌قیافه‌ای نیستم و در هیچ رشتهٔ ورزشی هم روی سکو نرفته‌ام. نمراتم هم در مدرسه چندان جالب نبود. عطای آوازم را هم به لقایش خواهید بخشید. سروزبان آن‌چنانی هم ندارم. در زمان مدرسه یا سال‌های بعد حتی یک دختر هم دوروبرم نمی‌پلکید. از معدود مسائلی که در این دنیای نامطمئن به آن یقین دارم همین است. با همهٔ این‌ها همیشه دخترانی بودند که به هر دلیلی جذب من می‌شدند. خودم هم نمی‌دانم چرا، ولی همیشه اوقات خوش و روابط صمیمانه‌ای با آن دختران داشتم. با بعضی‌شان هم دوستان خوبی از آب درمی‌آمدیم
mrzi
مغزت طوری ساخته شده که به مسائل دشوار بیندیشد و تو را به جایی برساند تا دریابی آنچه را که ابتدا خارج از فهم تو بوده است؛ از آن پس می‌شود خامهٔ زندگی‌ات. مابقی کسالت‌بار و بی‌ارزش است.
mrzi
«مرگ همیشه مثل اجل معلق سر می‌رسد؛ و درعین‌حال سر وقت و با حوصله کارش را انجام می‌دهد؛ مانند عبارات زیبایی که به ذهنت خطور می‌کند. به آنی بند است، اما آنی ابدی. به گسترهٔ کرانهٔ شرقی تا کرانهٔ غربی و تا بی‌کرانگی شاید. در این ساحت مفهوم زمان گم می‌شود. از این منظر ممکن است قبل از اینکه به پایان عمرت برسی، مرده باشی و مرگ حقیقی، زمان اضمحلال و فروپاشی است؛ لحظه‌ای که باقیماندهٔ وجودت نیز به‌ناگاه و به‌تمامی محو می‌شود و به عدم بازمی‌گردد؛ و این بیان حال من بود.»
maryrad
هر آینه، مجموعه اشعارش بر جای می‌ماند. حال اینکه بر دیگر واژگان و خاطرات گردوغبار فراموشی می‌نشیند و زدوده خواهند شد.
maryrad
هر لحظه کالبد ما در سفری بی‌بازگشت به‌سوی نیستی و زوال پیش می‌رود و قادر نیستیم عقربه‌های ساعت را به عقب برگردانیم. چشمانم را می‌بندم، دوباره می‌گشایم و در این اثنا اوضاع جهان به منوال سابق نیست. در کشاکش بادهای سهمگین زمستانی، همه‌چیز، بانشان یا بی‌نشان، بی‌هیچ ردپایی محو می‌شود. دیگر به خاطرات هم نمی‌توان اعتماد کرد. آیا کسی پیدا می‌شود که خاطرات گذشته را موبه‌مو در خاطر داشته باشد. اگر بخت یارمان باشد چند واژه با ما می‌ماند. شب‌هنگام خاطرات به بالای کوه می‌روند، گودالی در قدوقامت خود حفر می‌کنند، به درون آن می‌خزند و در آنجا برای همیشه آرام‌وقرار می‌گیرند تا ما بادهای بلاخیز زمانه را پس پشت بنهیم. سرانجام سپیده می‌زند، بادهای سرکش آرام می‌گیرند و واژگان بازمانده از زیر خاک سرک می‌کشند.
maryrad
من و تو آیا بدین‌سان دور از هم؟ در برجیس، شاید قطارم را باید عوض می‌کردم. گوشم را که به بالین سنگی‌ام می‌چسبانم از صدای گردش خون خبری نیست که نیست
maryrad
گهگاه اتفاقاتی شبیه این در زندگی می‌افتد؛ رویدادهایی فهم‌ناپذیر و غیرمنطقی که با خود آشفتگی و پریشانی خاطر عمیقی به همراه می‌آورد. نباید اجازه دهی دل‌مشغولی‌ات شود. چشمانت را ببند و آن را پشت سر بگذار؛ گویی موجی عظیم از سر می‌گذرانی.»
maryrad
«همه خواهند مرد. هیچ‌کس را از مرگ یا داوری پس از آن گریزی نیست. در رستاخیز همهٔ گناهکاران سخت عقوبت خواهند شد.»
maryrad
به گمانم آنچه عمیقاً حزن و اندوه مرا برمی‌انگیزد این است که می‌بینم دخترانی که زمانی می‌شناختم همگی پیر شده‌اند و مرا وامی‌دارد با این واقعیت کنار بیایم که تمام آمال و آرزوهای دوران جوانی‌ام جملگی از دست رفته؛ برای همیشه.
mj94
«دوست داشتنِ دیگری یک‌جور بیماری روانی است که بیمه‌های تأمین اجتماعی پوشش نمی‌دهند.»
zeynab
یک اسم خشک‌وخالی گاهی می‌تواند قلب آدم را به لرزه دربیاورد.
zeynab
خاطرات هرچقدر هم واضح باشند نمی‌توانند در مقابل نیروی زمان ایستادگی کنند.
leila tofighy
هیچ‌چیز ارزشمندی در این جهان وجود ندارد که به‌آسانی به دست آید.
leila tofighy
خواهر کوچکش چندان از من خوشش نمی‌آمد. هروقت مرا می‌دید طور خاصی نگاهم می‌کرد. نگاهش خالی از احساس بود؛ گویی در حال فکر کردن به این موضوع است که آیا ماهی دودی داخل یخچال را، که چند روز مانده، هنوز می‌شود خورد یا نه.
Vahid

حجم

۱۳۷٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۴۸ صفحه

حجم

۱۳۷٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۴۸ صفحه

قیمت:
۳۹,۵۰۰
تومان