بریدههایی از کتاب این هم مثالی دیگر
۳٫۳
(۳۷)
احتمالاً خطرناکترین پیامدِ آموزش دانشگاهی _ دستکم دربارهٔ من _ برانگیختهشدن این میل است که در همه چیز زیادی تأمل کنم، در بحثهای انتزاعی توی سرم غرق شوم، به جای آنکه صرفاً به آنچه در برابرم میگذرد توجه کنم، به آنچه درونم میگذرد توجه کنم.
محمدحسین
واقعیتهای بدیهی و در دسترس و مهم معمولاً همانهایی هستند که دیدن و حرف زدن دربارهشان از بقیه سختتر است.
محمدحسین
این حرفها دربارهٔ زندگی پس از مرگ نیست. حقیقتِ واقعی دربارهٔ زندگی قبل از مرگ است. دربارهٔ اینکه چطور به سی یا شاید پنجاه سالگی برسید، بیآنکه بخواهید تفنگ روی شقیقهتان بگذارید.
phoenix
در سنگرهای زندگی روزمرهٔ بزرگسالان چیزی به اسم بیخدایی وجود ندارد. نپرستیدن وجود ندارد. همه یک چیزی را میپرستند. تنها انتخابی که ما میتوانیم داشته باشیم این است که چه چیزی را بپرستیم. و یک دلیل بارزِ انتخاب هر جور خدا یا هر چیز ماورائی برای پرستش _ مسیح یا الله، یهوه یا خدای مادر ویکا یا چهار حقیقت شریف یا اصول اخلاقی خدشهناپذیر _ این است که تقریباً اگر هر چیز دیگری را بپرستید شما را زندهزنده میخورد؛ اگر پول یا اشیاء را میپرستید و معنای زندگیتان را با اینها پیدا میکنید، هیچ وقت برایتان کافی نخواهد بود. هیچ وقت حس نمیکنید به قدر کافی دارید. حقیقت این است. بدن یا زیبایی یا جذابیت جنسیتان را بپرستید، آن وقت همیشه حس میکنید زشتاید، و از وقتی نمایش سن و زمان شروع میشود تا وقتی دفن شوید، میلیونها مرگ را تجربه میکنید. همهٔ ما این چیزها را در سطحی میدانیم؛ به شکل افسانه و ضربالمثل و کلیشه و گزینگویه و لطیفه و حکمت درآمدهاند: استخوانبندی همهٔ داستانهای عالی. سختیاش این است که حقیقت را در آگاهی روزمره توی چشم بگذارید.
phoenix
«من هنوز پایان دیگری در ذهن دارم (برای خودم، برای او): پایانی که در آن از پس اندوهش برمیآید و شبها قبل از خواب مرا میبوسد.»
محمدحسین
اینجا مثالی میزنم از چیزی کاملاً غلط که من مایلام خودبهخود بهش مطمئن باشم: در تجربهٔ آنی من از زندگی همه چیز این باور را در من تقویت میکند که مرکز مطلق جهان من هستم؛ واقعیترین، پررنگترین و مهمترین آدم جهان. ما خیلی کم از این خودمحوری غریزی و بدوی حرف میزنیم چون برای جامعه نفرتانگیز است اما تقریباً در مورد همهٔ ما _ در اعماق وجودمان _ صادق است. جزو تنظیمات کارخانهای ما است، از بدو تولد روی سختافزارمان حک شده. بهش فکر کنید: هیچ تجربهای نبوده که شما مرکز مطلق آن نباشید. جهانی که تجربهاش میکنید یا در برابر شماست یا پشت سر شما یا چپ یا راست شما یا در تلویزیون شما یا روی مانیتور شما یا هر جای دیگری. فکرها و احساسات دیگران دربارهٔ شما باید یکجوری به شما مربوط شود اما مال خودتان فوری و ضروری و حقیقیاند؛
phoenix
یکی از اثرات جانبی «وحشت» میلی بیتابکننده بود برای زنگ زدن به آنهایی که دوستشان داری.
محمدحسین
تقریباً اگر هر چیز دیگری را بپرستید شما را زندهزنده میخورد؛ اگر پول یا اشیاء را میپرستید و معنای زندگیتان را با اینها پیدا میکنید، هیچ وقت برایتان کافی نخواهد بود.
محمدحسین
حالا _ بیست سال بعد از فارغالتحصیلیام _ نمنم دارم میفهمم که کلیشهٔ رایج در علوم انسانی که «به شما یاد میدهیم چگونه فکر کنید» در واقع چرکنویس ایدهای بسیار عمیقتر و جدیتر است: «یاد بگیریم چگونه فکر کنیم.» در واقع یعنی یاد بگیریم چطور تمرین کنیم که اختیار چگونگی فکرهایمان و چیزهایی را که بهشان فکر میکنیم به دست بگیریم. یعنی همیشه آگاه و هوشیار باشیم تا خودمان انتخاب کنیم به چه چیزی توجه کنیم و خودمان انتخاب کنیم که چطور از تجربهمان معنا بسازیم. چون اگر نتوانید این نوع انتخاب را در زندگی بزرگسالانه تمرین کنید، کارتان ساخته است.
me
«ذهنْ خدمتکاری عالی و اربابی افتضاح است.» این هم مثل خیلی از کلیشهها در ظاهر بیمزه و لوث است، اما از واقعیتی بزرگ و وحشتناک حرف میزند. اصلاً تصادفی نیست که آدمهایی که با تفنگ خودکشی میکنند تقریباً همیشه به کلهشان شلیک میکنند. و واقعیت این است که بیشتر آنها در واقع خیلی قبل از کشیدن ماشه مُردهاند
phoenix
مردم اینجا عمیقاً به چمنزنی اهمیت میدهند؛ همسایههای خود من تقریباً هر بار که ریش میتراشند چمن را هم کوتاه میکنند.
Juror #8
در سنگرهای زندگی روزمرهٔ بزرگسالان چیزی به اسم بیخدایی وجود ندارد. نپرستیدن وجود ندارد. همه یک چیزی را میپرستند. تنها انتخابی که ما میتوانیم داشته باشیم این است که چه چیزی را بپرستیم.
khorasani
در تجربهٔ آنی من از زندگی همه چیز این باور را در من تقویت میکند که مرکز مطلق جهان من هستم؛ واقعیترین، پررنگترین و مهمترین آدم جهان. ما خیلی کم از این خودمحوری غریزی و بدوی حرف میزنیم چون برای جامعه نفرتانگیز است اما تقریباً در مورد همهٔ ما _ در اعماق وجودمان _ صادق است. جزو تنظیمات کارخانهای ما است، از بدو تولد روی سختافزارمان حک شده. بهش فکر کنید: هیچ تجربهای نبوده که شما مرکز مطلق آن نباشید. جهانی که تجربهاش میکنید یا در برابر شماست یا پشت سر شما یا چپ یا راست شما یا در تلویزیون شما یا روی مانیتور شما یا هر جای دیگری.
khorasani
چنین کاری بینهایت سخت است: آگاه و زنده ماندن، هر روز و هر شب.
فارا
بهش فکر کنید: هیچ تجربهای نبوده که شما مرکز مطلق آن نباشید. جهانی که تجربهاش میکنید یا در برابر شماست یا پشت سر شما یا چپ یا راست شما یا در تلویزیون شما یا روی مانیتور شما یا هر جای دیگری. فکرها و احساسات دیگران دربارهٔ شما باید یکجوری به شما مربوط شود اما مال خودتان فوری و ضروری و حقیقیاند؛ فکر کنم منظورم را فهمیدید.
Juror #8
در تجربهٔ آنی من از زندگی همه چیز این باور را در من تقویت میکند که مرکز مطلق جهان من هستم؛ واقعیترین، پررنگترین و مهمترین آدم جهان. ما خیلی کم از این خودمحوری غریزی و بدوی حرف میزنیم چون برای جامعه نفرتانگیز است اما تقریباً در مورد همهٔ ما _ در اعماق وجودمان _ صادق است. جزو تنظیمات کارخانهای ما است، از بدو تولد روی سختافزارمان حک شده.
Juror #8
«ذهنْ خدمتکاری عالی و اربابی افتضاح است.»
احسان رضاپور
در واقع با شماست که موقعیتهای شلوغ، پرسروصدا، کُند و جهنمی را نهتنها معنیدار که مقدس کنید؛ با همان نیرویی سر ذوق بیایید که ستارهها را روشن میکند: نیروی محبت، عشق و وحدتی که زیرلایهٔ همه چیز است. نه که همهٔ این چیزهای ماورائی لزوماً حقیقت داشته باشند. تنها چیز واقعاً حقیقی این است که با شماست که تصمیم بگیرید چطور ببینید. با شماست که تصمیم بگیرید چه چیزی معنیدار است و چه چیزی نه. با شماست که تصمیم بگیرید چه چیزی را بپرستید...
Sajede Aghababaei
هدف ورزش قهرمانی زیبایی نیست اما ورزش حرفهای بهترین میعادگاه برای بیان زیبایی بشر است. این رابطه تقریباً مثل رابطهٔ شهامت با جنگیدن است. زیبایی بشریای که اینجا ازش حرف میزنیم نوع خاصی از زیبایی است؛ شاید بتوان بهش گفت «زیبایی جنبشی». (v) نیرو و جذبهاش فراگیر است. ربطی به قراردادهای جنسیتی و فرهنگی ندارد. چیزی که ظاهراً بهش مربوط است، آشتی بشر است با این واقعیت که بدنی دارد.
Juror #8
دوباره تأکید میکنم، خواهش میکنم فکر نکنید دارم نصیحت اخلاقی میکنم یا دارم میگویم شما «قرار است» اینجوری فکر کنید یا همه ازتان انتظار دارند خودبهخود اینجوری فکر کنید. نه، چون سخت است، به تلاش ذهنی نیاز دارد و اگر شما هم مثل من باشید، یک روزهایی از پس این کار برنمیآیید یا آنقدر بیرمقاید که نمیخواهید برآیید. اما اگر اغلب روزها آنقدر آگاه باشید که به خودتان حق انتخاب بدهید، میتوانید انتخاب کنید که به این زن چاقِ بیروح گنده که وسط صف سر بچهٔ کوچکش داد میکشد جور دیگری نگاه کنید؛ شاید معمولاً اینجوری نباشد، شاید سه شب پشت سر هم دست شوهرِ رو به موت از سرطانِ استخوانش را گرفته باشد
1984
حجم
۱۱۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۷۳ صفحه
حجم
۱۱۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۷۳ صفحه
قیمت:
۴۹,۰۰۰
۳۹,۲۰۰۲۰%
تومان