بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب جزء از کل | صفحه ۲۸ | طاقچه
تصویر جلد کتاب جزء از کل

بریده‌هایی از کتاب جزء از کل

نویسنده:استیو تولتز
ویراستار:قهرمان عسکری
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۳از ۱۱۱ رأی
۳٫۳
(۱۱۱)
«مشکل این‌جاست بیش‌تر مواقع که قراره خدا قهرمان باشه، به عنوان شرور ظاهر می‌شه. منظورم اینه که، یه نگاهی بنداز ببین با زن لوط چکار کرده. کدوم موجود الهی همسر یک مرد رو به ستونی از نمک تبدیل می‌کنه؟ جرمش چی بوده؟ چرخوندن سر؟ باید قبول کنی نشان‌دهندهٔ ناامیدی خداست این‌که چطور توی یه برههٔ زمانی گیر افتاده و ازش آزاد نمی‌شه؛ در غیر این صورت ممکن بود، مردم باستانی رو با تبدیل اون به یه تلویزیون صفحه تخت و یا حداقل یک چسب نواری بزرگ گیج کنه.»
Ehsan
ماجرا از این قرار است که تو به چیزی عاشقانه برخورد می‌کنی و بلافاصله سوراخی در درون تو شروع به گزگز می‌کند، سوراخ همیشه آن‌جاست اما تو متوجه‌اش نمی‌شوی تا زمانی که کسی سر راهت قرار می‌گیرد و سوراخ را پر می‌کند، و بعد هم پا به فرار گذاشته و سوراخ باز هم خالی می‌ماند.
Ehsan
ولی من آن‌قدر ابتدایی بودم که به خودم اجازه می‌دادم تا با یک مشت مو این چنین افسون شوم؟ یعنی واقعا این‌طور بودم. مو! فقط مو بود! همه مو دارند! او موهایش را بالای سرش جمع می‌کرد، موهایش را رها می‌کرد. خب که چه؟ و چرا بقیهٔ قسمت‌های بدن او این‌گونه مرا از سرخوشی به نفس‌نفس می‌انداخت؟ منظورم این است کی کمر و شکم و زیر بغل ندارد؟ بدون شک این وسواس بیمارگونه حتی همین الان که دارم این را می‌نویسم چیزی جز تحقیر برایم نداشت، ولی گمان کنم چندان هم چیز غیرعادی نیست. عشق اول برای همه همین‌گونه است.
Ehsan
لعنتی! از ناکجا صدای اعصاب خردکن پدرم را شنیدم که به من می‌گفت، به دنبال ستایش مخلوق هستم چون جرئت پرستیدن خالق را ندارم. شاید راست می‌گفت. شاید من کمی به دنبال تعالی خود بودم، و برای این‌که خودم را از کارناوال انزوای ناامیدی برَهانم، بر روی این دختر قدبلند شاداب برنامه‌ریزی می‌کردم. از نظر من خیلی هم خوب است. این حق من است. فقط کاش می‌توانستم انگیزه‌های ناخودآگاه خود را به فراموشی بسپارم. من هم می‌خواستم مثل بقیه از دروغ‌های خود لذت ببرم.
Ehsan
لعنتی! از ناکجا صدای اعصاب خردکن پدرم را شنیدم که به من می‌گفت، به دنبال ستایش مخلوق هستم چون جرئت پرستیدن خالق را ندارم. شاید راست می‌گفت. شاید من کمی به دنبال تعالی خود بودم، و برای این‌که خودم را از کارناوال انزوای ناامیدی برَهانم، بر روی این دختر قدبلند شاداب برنامه‌ریزی می‌کردم. از نظر من خیلی هم خوب است. این حق من است. فقط کاش می‌توانستم انگیزه‌های ناخودآگاه خود را به فراموشی بسپارم. من هم می‌خواستم مثل بقیه از دروغ‌های خود لذت ببرم.
Ehsan
اگر خدایی هم هست، شک دارم که چنین سرسخت باشد. در عوض، من تصور می‌کنم او با زن‌ها و مردهایی که جان خودشان را می‌گیرند مثل یک رییس پلیس متعجی برخورد می‌کند که یک مجرم در حال تعقیب خود را تحویل داده است. ممکن است بگوید «تو!» و حتی عصبانی هم نشود، فقط کمی ناامید، آن هم از بابت از دست دادن اعتبار و تمجیدی که ممکن بود برای دستگیر کردن او کسب کند.
Ehsan
یادداشت خودکشی برت به دستان بدی افتاد. چند دانش‌آموز فضول، آن را در کمد او پیدا کرده بودند. و قبل از این‌که به مقامات مربوطه تحویل داده شود، در کل مدرسه دست به دست شد. یادداشت این بود: برای من ناراحت نباشید مگر این‌که آماده باشید تا تمام عمر خود را ناراحتی بکشید. در غیر این صورت فراموش کنید. چه فایده‌ای می‌تواند داشته باشد اگر چند هفتهٔ سخت پر از اشک و پشیمانی را بگذرانید و یک ماه بعد دوباره بخندید؟ نه، فراموش کنید. فقط فراموش کنید.
Ehsan
حالا در تعجبم چرا ما آرزو داریم تا عزیزانمان به زندگی بازگردند، در صورتی که این‌قدر به وضوح زندگی فلاکت‌باری در گذشته داشتند؟ یعنی ما تا این حد از آن‌ها متنفر هستیم؟
Ehsan
کل بخواهی بگویی، در مدرسه چندان احساسات ضدیهودی جریان نداشت، فقط همان جوک‌های معمولی راجع‌به پول و دماغ، دماغ و پول، دماغ‌های بزرگی که پول از آن‌ها بیرون می‌ریزد، و دست‌های کثیف یهودی که پول در دماغ‌های یهودی خود می‌چپانند. از همین جور چیزها. بعد از مدتی تو دیگر به نیت زشت پشت جوک‌ها اهمیتی نمی‌دهی، فقط دلت می‌خواست تا حداقل کمی بامزه‌تر بودند. «آهای یهودی، فکر کنم تو قیافهٔ احمق‌ها رو داری.» گفتم: «تازه کوتوله هم هستم»، به‌خاطر داشتم که زمانی پدرم گفته بود که راه گیج کردن دشمن این است که جواب فحش او را با فحش به خودت بدهی. او پرسید: «چرا این‌قدر تو کودنی؟» «نمی‌دونم. قبل از این‌که به اون برسم باید بفهمم چرا این‌قدر زشتم.»
Ehsan
در جنگل‌های تایلند با موفقیت توانسته بودم افکارم را به پدر منتقل کنم، هر چند که او نخواسته بود باور کند. این بدان معنی است که می‌شود افکار را کنترل کرد. به همین دلیل باید مراقب فکر بود. و به همین دلیل هم اکثر پزشکان بی سروصدا اعتراف می‌کنند که افسردگی، استرس، و اندوه بر روی سیستم ایمنی تأثیر می‌گذارد، درست به همان اندازه که تنهایی تأثیر می‌گذارد. در حقیقت تنهایی با آمار مرگ‌ومیر بالا چون بیماری‌های قلبی، سرطان، خودکشی و حتی مرگ با تصادف ارتباط دارد. به این معنی که احساس تنهایی ممکن است منجر به ناشیگری کشنده شود. در صورت اصرار به تنهایی، به پزشک مراجعه کنید.
امیرحسین افروزی فرد
«جمعیت بزرگی از مردم حق زیستن ندارند، چون تنها عذابی برای سایر انسان‌های والامقام هستند» (نیچه). همه، یا به عبارتی دیگر، همهٔ آن کسانی که من می‌شناسم چیزی جز جسدهای در حال فاسد و متعفنی نیستند که سرپا ایستاده‌اند چون تماشای فوتبال را به خواندن ویرژیل ترجیح داده‌اند. «تفریح جمعی، مرگ یک تمدن است.» آن روشنفکران همین‌طور چرندیات خود را مثل تف دهان بیرون انداخته‌اند، اما من می‌گویم، اگر یک مرد به چیز احمقانه‌ای بخندد و تمام بدنش از خوشحالی گُر بگیرد، چه اهمیتی دارد که ناشی از یک اثر هنری عمیق باشد یا بازپخش سریال سحر و افسون؟ حقیقتا، برای چه کسی اهمیت دارد؟ آن مرد فقط یک لحظهٔ درونی فوق‌العاده‌ای را تجربه کرده است، و از همه مهم‌تر، مجانی هم به دست آورده است.
Ehsan
تکذیب مرگ، مردم رو زودتر به سمت قبر سوق می‌ده، و اگر مواظب نباشی، تو رو هم با خودشون می‌برن
Ehsan
تکذیب مرگ، مردم رو زودتر به سمت قبر سوق می‌ده، و اگر مواظب نباشی، تو رو هم با خودشون می‌برن.
Ehsan
یه شخص زندگی خودش رو فدای یک دلیل اعتقادی می‌کنه. انتخاب می‌کنه که بمیره اما نه برای خدا بلکه در خدمت به ترس همیشگی ناخودآگاهش. پس همین ترس باعث مرگی می‌شه که از اون وحشت داشته. می‌بینی؟ شوخ‌طبعی پروژه‌های جاودانگی اینه که، در حالی که اونا توسط ناخودآگاه طراحی شدن تا انسان رو برای حس خاص بودن و تا حدودی برای زندگی ابدی گول بزنن، اما رفتارشون برای پایدار بودن همون چیزی که سرت رو به باد می‌ده. این‌جاست که باید خیلی مواظب باشی
Ehsan
مقاومت در برابر وسوسه‌های یقین، خیلی دشواره، پس تو باید یه چشمت به روند باشه درست مثل من زمانی که دید عرفانی به تمام دنیا داشتم و نجواهای نصف و نیمه رو می‌شنیدم، ولی تونستم به همهٔ اون‌ها پشت کنم و در مقابل وسوسهٔ خاص بودن و اعتماد به جاودانگی مقاومت کنم، چرا که می‌دونستم همهٔ اینا، کار خود مرگه. پس می‌بینی؟ خدا تبلیغ زیبایی هست که تو آتش گرفتن بشریت ساخته شده. و اشکالی نداره که به خدا عشق بورزی چون داری از هنر خلقتش قدردانی می‌کنی. ولی وقتی یه نویسنده تو رو تحت تأثیر قرار می‌ده، نیازی نیست که به کاراکترهای داستانش هم باور داشته باشی
Ehsan
در طی این روند آتشی هست که باور شکل می‌گیره، و اگر آتیش واقعا گرم باشه، به یقین می‌رسه - به فرزند زشت باور.
Ehsan
شروعش این‌طوریه. اما من شک دارم. و ذهن من می‌گه نگران نباش. تو نمی‌میری. نه برای مدت زمانی طولانی. ماهیت تو نابود نمی‌شه، نه اون چیزایی که ارزش نگه داشتن رو دارن. یک زمانی از تخت همهٔ دنیا رو می‌دیدم، اما ردش کردم. یه زمان دیگه، آتیش رو دیدم که در اون آتیش صدایی شنیدم که بهم می‌گفت من نجات پیدا می‌کنم. من اون رو هم رد کردم، چون می‌دونم که همهٔ صداها از درون نشأت می‌گیرن. انرژی هسته‌ای وقت تلف کردنه. اون‌ها باید برن دنبال مهار کردن قدرت ناخودآگاه، اونم وقتی در حال تکذیب مرگه.
Ehsan
این وقتی اتفاق می‌افته که مردم مرگ رو به چشم ببینن، که همیشه می‌بینن. اونا مرگ رو می‌بینن ولی نور برداشتش می‌کنن. اونا مرگ خودشون رو حس می‌کنن و اسمش رو خدا می‌ذارن. این برای من هم اتفاق افتاده. وقتی ته دلم حس می‌کردم که معنایی در این دنیا هست، یا خدایی، می‌فهمیدم که در واقع مرگه، اما چون نمی‌خوام مرگ رو تو روشنایی روز ببینم، ذهنم دسیسه می‌چینه و می‌گه که گوش کن، تو نمی‌میری، نگران نباش تو خاصی تو باارزشی، دنیا با ارزشه، نمی‌تونی حسش کنی؟ و من هنوز هم مرگ رو می‌بینم و حسش می‌کنم. و ذهنم می‌گه به مرگ فکر نکن،
Ehsan
اما می‌دانید مشکل واقعی ما چه بود؟ مشکل ما این بود که نمی‌توانستیم با وجود کسی که دایم کنار گوش ما فریاد می‌زد، با راحتی و آرامش در مه کور کننده قدم برداریم و پیش برویم: این شهوته! این غروره! این تنبلیه! این عادته! این بدبینه! این حسادته! این گوشتیه که گربه دستش نمی‌رسه! آنوک در حال پر دادنِ عادت عمیق پنجول زدن و خس‌خس‌کردن ما در خانهٔ دلگیر خودمان بود. تنها راهی که برای رفتن به جلو می‌دانستیم، خزیدن به سمت آرزوهای حقیرمان با نفس‌نفس‌زدن‌های بلند برای جلب توجه بود. و آنوک با آن خوشبینی پایان‌ناپذیرش می‌خواست موجوداتی مثل ما را به ابر انسان تبدیل کند! او می‌خواست ما باملاحظه، کمک‌رسان، باوجدان، با اخلاق، قوی، دلسوز، دوستدار، و شجاع باشیم، و هرگز هم تسلیم نشد، تا این‌که به تدریج درگیر عادت پشیمانی از کارهای کرده و حرف‌های زدهٔ خود در گذشته شدیم.
Ehsan
من برای یک هفته به خانهٔ دوستم چارلی رفته بودم و به خدا قسم می‌خورم که موقع رفتن به پدر گفتم: «یادت نره به ماهی‌ها غذا بدی.» اما پدر آن را بسیار متفاوت به یاد دارد، در نسخهٔ او من موقع رفتن در واقع گفته بودم: «خوب، خداحافظ.» به هر حال دلیلش هر چه بود، در طول غیبت هفتگی من، ماهی‌ها با فاجعهٔ بدی چون گرسنگی تلف شده بودند، و برخلاف ذات انسان‌ها در همان شرایط، به هم نوع‌خواری روی نیاورده بودند. فقط به آرامی مرگ خود را پذیرفته بودند.
Ehsan

حجم

۷۵۹٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۶۷۲ صفحه

حجم

۷۵۹٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۶۷۲ صفحه

قیمت:
۳۸,۰۰۰
۱۹,۰۰۰
۵۰%
تومان