هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمیشود، نه به این دلیل که حرفی برای گفتن نداریم، روابط بین کسانی که هریک نخستین خاطرهٔ دیگر هستند، کسانی که از یک سینه شیر خوردهاند، همینگونه است.
zohreh
جنگ منافاتی با نجابت نداره. نجابت لازمهٔ جنگه، حتا بیشتر از زمان صلح.
zohreh
شعار بابا دربارهٔ میهمانیدادن این بود: «یا تمام دنیا رو دعوت کن، یا اسمشو مهمونی نذار.»
zohreh
پسری که واسه دفاع از حق خودش قد علم نکنه، آخرش میشه مردی که واسه دفاع از هیچچیز قد علم نمیکنه.»
zohreh
«بچهها که کتاب رنگآمیزی نیستن. نمیتونی با هر رنگی که دلت خواست پرشون کنی.»
zohreh
«میدونی، یهوقتایی تو خودخواهترین آدمی میشی که بهعمرم دیدم.»
zohreh
بیمقدمه گفتم: «بهنظرم من سرطان دارم.»
بابا سرش را از روی دستنوشتههایش که در وزش نسیم پرپر میزد، بلند کرد و به من گفت میتوانم بروم برای خودم یک نوشابه بردارم.
zohreh
تقدیم به میهمانان ناخوانده و خاموش کشورم، به چهرههای کودکانهٔ فارغ از سن و سالشان، به دستان پینهبستهشان و به نگاههای خسته؛ اما آکنده از امیدشان. میهمانانی نامریی که نه ما میخواهیمشان و نه آنها ما و خاکمان را میخواهند؛ اما چاره چیست؟ مگر نه اینکه شرار آتش جنگ است که خواستن و نخواستن را به انسانها دیکته میکند؟
zohreh
«امیر و حسن، سلاطین کابل.»
mis
من و حمیرا یهطرف، باقی دنیا یهطرف و اینو بهت میگم امیرجان: آخرش، همیشه باقی دنیاست که برنده میشه. رسم روزگار همینه.
Mrziye A