بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب خاتون و قوماندان | صفحه ۶ | طاقچه
کتاب خاتون و قوماندان اثر مریم قربان‌زاده

بریده‌هایی از کتاب خاتون و قوماندان

۴٫۵
(۶۳)
وقتی این شهدا آمدند، به نام فاطمیون تشییع شدند. می‌خواستم بعداً از علیرضا دربارهٔ انتخاب این اسم بپرسم، اما همان جا شنیدم که در جلسه‌ای برای انتخاب اسم، شهید حسینی اسمِ فاطمیون را برای تیپ پیشنهاد داده است.
عباسی
علیرضا فرصت داشت و مرا توجیه کرد، قانع کرد و در جریان سفرش گذاشت. کاری که رزمندگانِ همراهش انجام ندادند. اجازه نداشتند بگویند. باید بهانهٔ دیگری جز سوریه برای فامیل‌هایشان جور می‌کردند.
عباسی
دیروز ندیدی اخبار چی گپ می‌کرد؟ قبر حجربن‌عدی را شکافتند. از تصور این که به قبر خواهر امام‌حسین جسارت کنند تنم می‌لرزد. الان وقت لبیک به ندای هَل مِن ناصرِ امام‌حسین است. این صدا که در روز عاشورا تمام نمی‌شود. اینجا که سوریه است، اگر در نیویورک هم باشد من یکی واجب شرعی می‌دانم خودم را برسانم. چه قانونی بتوانم، چه هر جور دیگر، خودم را می‌رسانم.
عباسی
قبل از تولد طوبی عموهادی گفته بود: «چرا این آدم شانس ندارد؟ هر کاری می‌کند بی‌نتیجه می‌ماند! بلاکِش روزگار شده و روزش بهتر نمی‌شود. این رنج‌ها و مرارت‌های علیرضا همهٔ ما را غمناک می‌کند. گپ من این است که اسمش را بگردانیم. امیدوارم که با عوض کردن اسمش، تقدیر و روزگار نامراد هم او را گم کند و روزها در آسایش و فراوانی از سرتان تیر شود». روز تولد امام‌رضا (ع) بود. خانوادهٔ حاجی احمد و مادرم و دخترها خانهٔ ما بودند. فرصت را شکار کردم و از عوض کردن اسم علیرضا گفتم. خودش می‌خندید و سری تکان می‌داد. بقیه موافق بودند. هر کس پیشنهادی داد. من علی‌اکبر و ابراهیم را گفتم. مرتضی نام حامد را گفت. پدرم اسم سخی را پیشنهاد کرد و مادرم احمد را. خودش خندید و گفت: «سامان یا ساسان!» گفتم: «وقت مزاح نیست. سامان و ساسان به ما می آید؟!» گفت: «بلی که می آید! نام تازهٔ من سامان باشد که سامان بگیرم!» نام‌ها را روی کاغذهای کوچک نوشتیم و گذاشتیم لای قرآن. سه بار اسم برداشتیم. بار اول حامد آمد. بار دوم حامد آمد. بار سوم هم حامد آمد.
عباسی
فتنهٔ ۸۸ که شروع شد، مدام سرش در سایت‌ها و روزنامه‌ها بود. اسم هر شهیدی که از فتنهٔ ۸۸ می‌شنید، در موردش تحقیق می‌کرد. بیش از همه هم نگران آقا بود. می‌گفت: «خون به جگرش می‌کنند. قدرش را نمی‌دانند. اذیتش می‌کنند».
عباسی
علیرضا از رشوه دادن پرهیز می‌کرد و درگیر این قضایا نمی‌شد. برای یک امر اداری، دو ماه معطل می‌شد، اما رشوه نمی‌داد.
عباسی
ماه رمضان رسید. سحری‌ها با علیرضا بود. چای می‌ریخت، غذا را گرم می‌کرد و سفره می‌انداخت؛ بعد بیدارم می‌کرد. اگر برق بود، تلویزیون را هم روشن می‌کرد. سحری خوردن علیرضا همیشه مختصر و کوتاه بود، برای آنکه تا اذان به دعاهایش برسد. دعای سحر و زیارت عاشورا و دعای ابوحمزه.
عباسی
با شروع فصل سرد، مدارس هرات تعطیل می‌شوند؛ چون مشکل سوخت دارند. برای همین بچه‌ها در تابستان به مدرسه می‌روند.
عباسی
وقتی کسی از سفر می‌آید یا عزادار است، همهٔ فامیل به نوبت «راه خانه» دعوتشان می‌کنند.
عباسی
دلم می‌خواست سر نماز، مثل علیرضا تواضع کنم. گردنم را به یک طرف کج کنم و شانه‌هایم را بیندازم و با چشم‌هایی که از شدت خشوع سر قنوت بسته‌اند، دعا بخوانم. از خواب صبح بدش می‌آمد. بعد نماز، نه می‌خوابید نه اجازه می‌داد من بخوابم.
عباسی

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۸۲ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۸۲ صفحه