تنها کاری که میتوانست انجام دهد این بود که صبر کند. دوباره.
zohreh
مسئله سرِ اینه که تو حدومرز خودترو نمیشناسی. تو فرق بین کار و زندگی شخصی رو نمیفهمی، بین نیازهات و احساسهای خودت و نیازها و احساسهای دیگران. به همین خاطر هم هست که با هر کس و ناکسی همبستر میشی. برای همین هم هست که تو به یکباره یه خونوادهٔ تازه پیدا کردی. تو حس میکنی نیاز به حمایت داری
zohreh
هر آدم و هر چیزی قیمتی داشت.
zohreh
اون پدر من بود. پدرا قرار نیست دروغ بگن.
zohreh
وانیا، در حالیکه حس میکرد اگر حرف بزند واحساس خود را بیان کند شاید بیشتر آرام بگیرد، گفت: «این دروغه که منو کشته. کل زندگی دروغ.»
سباستین بهآرامی گفت: «شک نکن که اونم دلایلی برای این کارش داشته.»
«مطمئنم که دلیلی داشته. اما اون پدر من بود. پدرا قرار نیست دروغ بگن.»
zohreh
او به درون رفت و صبر کرد تا روزنامهنگار درون خودرویش برود و راه بیفتد.
zohreh
این کاملاً ساده بود، و بینهایت پیچیده.
zohreh
او یاد گرفته بود که قدردان هرآن چیزی باشد که میتوانست او را بهگونهای مؤثر از دنیای بیرون جدا سازد.
zohreh
همچنان که راه میرفت، به آدمهای دوروبرش نگاه میکرد، شاید عجله داشتند که زودتر به خانه بروند، یا جلسهای داشتند که باید به آن میرسیدند، یا هر جای دیگر، و به یکباره خود را بخشی از آنان حس کرد. بدنها فقط در حرکت بودند و آنان همه یک مقصد و هدف داشتند.
این همان چیزی بود که حس میکرد به آن نیاز داشت. زندگی جهتی دارد. او به خودش اجازه داد که به این جمع بپیوندد و سرعتش را زیادتر کرد.
zohreh
ماریا زمان زیادی را در حمام سپری کرد، مدتی طولانی در زیر آب گرم ماند، به این امید که با جاری شدن آب برروی بدنش، همهٔ غمها و ناامیدیهایش شسته شود.
اما فایدهای نداشت.
zohreh