بریدههایی از کتاب جاده یوتیوب
۳٫۸
(۵۷)
گفت: «کاش بعضی از آقایونِ روشنفکر بیان اینجا رو ببینن! اینکه شب بخوابی و واقعاً حس نکنی و ندونی صبح چه اتفاقی میافته؟ مُردهای، زندهای، شهرت دستته، نیست؟! هر آن تلفنت زنگ میزنه و نمیدونی بچهتو کشتن، پدرتو و شوهرتو کشتن، اونو دزدیدن، گرفتن، بردن! وقتی هرجومرج شد، دیگه هرجومرج شده؛ صاحبی نداره که. مدتی توی حلب مسیری رو میرفتی، موقع برگشت میدیدی بستهست! جادهای که تا دیروز با امنیت میرفتی، تا ماه پیش با خیال راحت میرفتی، حتی تو شب، یهو میدیدی تو روز هم نمیتونی بری. چند نفر وسط جاده، ایست و بازرسی زده بودن با پرچم جدید! اون زمان ناامنی رو بیشتر حس کردم. در یه چنین فضایی وقتی میری ایران، میبینی چه لذتی داره! چه حس آرامشی!»
محمدحسین
مگه مردم سوریه همچین تصوری هم دارن؟!
- زِکّی! نزدیکیِ حرم حضرت زینب باهاشون کار میکردم. حرکت و پیشروی آموزش میدادم. گفتم: «حالا فرض بگیریم دشمن مقاومت کرد و خواستیم عقبنشینی کنیم؛ اونوقت باید چیکار کنیم؟» یکیشون بلند گفت: «به ما گفتن اگه بخواین عقبنشینی کنین، ایرانیها شما رو میکُشن!»
محمدحسین
گفت: «بچههای ما اینجا خوب میجنگن، اما کاش به همون اندازه هم کار فرهنگی میکردن! درسته که ما در برابر مسلحین ایستادگی کردیم و اجازه ندادیم حرم حضرت زینب به دستشون بیفته، ولی آیا دفاع اعتقادی هم انجام دادیم؟ رفتیم با مردمشون بشینیم حرف بزنیم؟ چقدر تو فضای مجازی کار کردیم؟»
ایستاد و زیپ کاپشنش را کشید تا زیر چانهاش.
- اینها باعث شد پامو بکنم تو یه کفش که عربی یاد بگیرم. همین که با دوتا جمله متوجه بشن ایرانیها آدمهای بدی نیستن و ذهنیتشون نسبت به شیعه تغییر کنه، کافیه!
محمدحسین
یکی زنگ زد. رضا سر کشید بیرون. لرز افتاد به تنش. عباس پرسید: «کیه؟» رضا گفت: «سیدعلیه.» رسول خندید: «صیدلیه؟ کسی دارو میخواد؟!» دو نفر وارد شدند. همه شروع کردند به دست زدن و هوهو کردن. آن دو نفر وسط اتاق، دستی در هوا تکاندند و قِری به کمر انداختند. محض رضای خدا هیچکدام هم بلد نبودند برقصند؛ فقط ادایش را درآوردند.
محمدحسین
- تو بعضی عملیاتها میدیدم چند روزی غذا نمیخوره. یکی از بچهها پرخور بود. غذاشو میداد به اون. هر دفعه هم بهونه میآورد که من سیرم و تازه غذا خوردم! اما من میدونستم روزه است. جسم و جونی هم نداشت؛ یه مشت پوست و استخون! تو فرودگاه حلب که پیاده شدیم، بادِ هواپیما پرتش کرد. چشماش ضعیف بود. شبهای عملیات خیلی زمین میخورد، اما روی زمین نمینشست!
محمدحسین
سیدابراهیم رفته بود کرمان، خونهٔ شهید بادپا. پسرش پرسیده بود: «وقتی پدرم شهید شد، شما کنارش بودین؟» سیدابراهیم گفته بود: «بله.» پسرِ شهید بادپا گفته بود: «پس چرا شما شهید نشدین؟!»... این جمله تو دلِ سیدابراهیم غوغایی به پا کرده بود. مدام اینو تعریف میکرد و میسوخت و اشک میریخت.
روی مبل ولو شد و گفت: «یه بار از سیدابراهیم پرسیدم: "چرا اینقدر دوست داری شهید بشی؟" گفت: "من به خودم اعتماد ندارم. اگه این جنگ تموم بشه و شهید نشیم، معلوم نیست چه عاقبتی در انتظارمونه؛ اونوقته که دورانِ خاکبرسریمون شروع میشه!"»
محمدحسین
با کمک چندتا از دوستان، تابوت رو بردیم داخل سرداب. چند دقیقه صبر کردیم تا بچههای فاطمیون برسن. مداحی سر رسید. تا همه جمع بشن، زیارت حضرت زینب(س) و زیارت عاشورا رو خوند.
۱۵۰ نفری میشدن. حتی زائرینی که برای زیارت میرفتن هم اومدن کنار تابوت. پیکر رو بلند کردن و با مداحی بردن داخل صحن. کنار ضریح، مداح دیگهای پیدا شد. بدون هماهنگی. خادمِ حرم بلندگویی روشن کرد و به دست مداح داد. دیگه تو حرم جایی برای ایستادن نبود. بعد تابوت رو بلند کردن و چند دقیقهای چسبوندن به ضریح. انگار دوست نداشت از حرم دل بکّنه! از زمان ورود تا خروجمون، یه ساعت و ۴۵ دقیقه طول کشید. آقامیثم گفت: «سابقه نداشت. خیلی شهید آورده بودیم حرم؛ از رزمنده بگیر تا سردار. مهمونیشون بیش از دَه دقیقه، یه رُبع طول نمیکشید!»
محمدحسین
«بچههای سوری ورقبازی میکردن. مسخره میکرد. میگفت: "ما اومدیم اینجا بجنگیم. باید تو دست ما سلاح باشه نه ورق!" بعضی وقتها سوریها و ایرانیها یه جایی مینشستیم. سرمون داد میزد، میگفت: "جهش، جهش!" خودش میخندید؛ ما هم میخندیدیم. ایرانیها نمیدونستن و میپرسیدن: "جهش یعنی چی؟" میگفت: "یعنی خوبی؟ قشنگی؟"»
قبل از اینکه بپرسم: «حالا این جهش یعنی چه؟» لیلونبابا گفت: «یعنی خر!»
محمدحسین
- بچههای سوری درسته که اینجا کشور خودشونه، ولی خیلی مظلومن. هستن کسایی که الآن سه - چهار ساله خونوادهشونو ندیدن! تو محاصرهن؛ فقط در حد تلفن و تلگرامی. اینا که شهید میشن، کسی نیست پیکرشونو تحویل بگیره؛ با کلی پرسوجو شاید رفیقی، دوستی، آشنایی پیدا بشه! بچههای فاطمیون هم همینطور. یکی از شهداشونو میخواستیم بفرستیم افغانستان. یه بار رفته بود مرخصی و برگشته بود. یکی از بستگانشو خبر کردیم برای هماهنگی. گفت: «طالبان بو بردن توی سوریه میجنگه؛ کلّ خونوادهشو به تیر بستن!»
محمدحسین
«گفتی حاجی، بذار یه چیز جالب برات بگم. اینجا یه سوری داریم به اسمِ ابراهیم. اهل سنته. یه بار بهش گفتم حاجابراهیم. گفت: "من مکه نرفتم و حاجی نیستم." گفتم: "انشاءالله میری." گفت: "نمیتونم برم." گفتم: "ما ایرانیها هم نمیتونیم بریم." گفت: "بعداً که امیدی دارین؛ ولی من کلاً نمیتونم برم." گفتم: "چرا؟" گفت: "اسم من تو لیستِ سیاهِ عربستانه؛ چون با النصره همکاری نکردم!"...»
محمدحسین
حجم
۱۶۲٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
حجم
۱۶۲٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
قیمت:
۴۶,۸۰۰
تومان