بریدههایی از کتاب بیداری
۳٫۴
(۲۷)
کاش میشد به خوابیدن و خواب دیدن ادامه داد، ولی باید بیدار شد و به درک رسید. آه، خب، شاید هم بهتر است که بالاخره بیدار شویم، حتی رنج بکشیم، تااینکه یک عمر در خیالات و اوهاممان همان احمقی که بودیم باقی بمانیم
شراره
پرندهای که بخواهد سنت و تعصب را پشتسر بگذارد و بالاتر بپرد، باید بالهایی قوی داشته باشد. تماشای موجودات ضعیفی که کبود و کوفته و خسته پرپرزنان بهسمت زمین برمیگردند منظرهٔ غمانگیزی است.»
شراره
اما، هرچه هم پیش میآمد، تصمیم گرفته بود که دیگر به هیچکس جز خودش اتکا نکند.
مهری
کاش میشد به خوابیدن و خواب دیدن ادامه داد، ولی باید بیدار شد و به درک رسید. آه، خب، شاید هم بهتر است که بالاخره بیدار شویم، حتی رنج بکشیم، تااینکه یک عمر در خیالات و اوهاممان همان احمقی که بودیم باقی بمانیم.»
مهری
هیچوقت در زندگی اینقدر خسته نبودهام. ولی آنقدری هم ناخوشایند نیست. امشب هزار حس درونم بیدار شده. نصفشان برایم ناشناختهاند. به چیزهایی که میگویم اهمیت نده. فقط دارم بلندبلند فکر میکنم. یعنی ممکن است بازهم پیانو نواختن مادمازل رایز مثل امشب متأثرم کند. نمیدانم هیچ شب دیگری روی زمین برای من مثل امشب میشود یا نه. انگار شبی است در رؤیا. آدمهای دوروبرم غیرعادی و غریباند، نیمهانساناند. حتما امشب ارواح بیرون آمدهاند.»
Dreamer
اما آغاز کردن هر چیزی، مخصوصا پا نهادن به دنیایی تازه، بهناچار مبهم و پیچیده و پرآشوب و بیاندازه پرتشویش است. و چه اندکاند کسانی که از چنین آغازی جانبهدرمیبرند! و چه بسیار جانهایی که در هنگامهٔ آشوب بههلاکت رسیدهاند!
آوای دریا اغواگر است، پیوسته بهنجوا، بهغریو و زمزمه، مصرانه جان را به غوطه در ورطهٔ تنهایی فرامیخواند.
آوای دریا با جان سخن میگوید. لمسِ دریا لذتبخش است و تن را در آغوشِ نرم خود تنگ دربرمیگیرد.
alireza atighehchi
گاهی به ذهن آقای پونتلیه خطور میکرد که مبادا زنش ازنظر ذهنی کمی نامتعادل شده باشد. معلوم بود که دیگر خودش نیست. یعنی که نمیتوانست ببیند او هر روز بیشتر خودش میشود و کمکم آن خود دروغین را که مثل رختی بر تن میکرد و با آن مقابلِ چشمان جهان ظاهر میشد کنار میگذارد.
طلا در مس
ادنا پونتلیه نمیفهمید چرا دلش میخواهد با رابرت به ساحل برود. بایستی اولا به او جواب رد میداد و دوما باید مطیعانه تسلیم یکی از دو نیروی متناقضی میشد که او را بهپیش میراند.
طلا در مس
آن شب شبیه کودکی لرزان و افتانوخیزان بود که یکدفعه به قدرت خودش پی برده و برای اولین بار جسور و متکیبهنفس تنهایی بهراه میافتد. میخواست از خوشحالی فریاد بکشد و وقتی که با یکیدو ضربه بدنش را به سطح آب کشاند، فریاد شادی هم سر داد.
به وجد آمده بود، انگار نیرویی چشمگیر به او بخشیده بودند که با آن میتوانست کنترل جسم و جانش را بهاختیار بگیرد. کمکم جسور و بیپرواتر شد و بهنظرش آمد که قدرتش بیاندازه است. میخواست تا دورها شناکنان برود، جایی که هیچ زنی تا آنوقت شنا نکرده بود.
Dreamer
. دلش یکجورهایی برای مادام راتینیول میسوختنوعی افسوس برای آن زندگیِ بیفروغ که هیچوقت اجازه نمیداد صاحبش از محدودهٔ رضایتی کورکورانه فراتر برود، در آن زندگی حتی شده برای یک لحظه جانش با تشویش و اضطراب آشنا نشده بود و هرگز مزهٔ زندگی دیوانهوار را نچشیده بود. ادنا سردرگم با خود اندیشید که اصلا «زندگی دیوانهوار» یعنی چه.
طلا در مس
خلاصه، خانم پونتلیه کمکم به وضعیت خود بهعنوان یک انسان در این جهان پی میبرد و روابط خود را بهعنوان یک فرد با جهان درون و پیرامون خود بازمیشناخت. شاید هم این بار گران معرفت بود که بر جان زنی جوان در بیستوهشتسالگی نازل میشدمعرفتی شاید گرانبارتر از تمام آنچه روحالقدس تا آن لحظه از سر رضایت به زنی تفویض کرده بود.
طلا در مس
، زنهایی که بچههایشان را عزیز میداشتند و شوهرانشان را میپرستیدند و این را موهبتی مقدس میدانستند که فردیتِ خود را فدای ایشان کنند و به فرشتههای پرستار آنها بدل شوند.
طلا در مس
هر قدمی که بهسمت رهایی از تعهداتش برمیداشت، توشوتوانش بیشتر میشد و به فردیتش پروبال میداد. شروع کرده بود به دیدن چیزها با چشمان خودش، دیدن جریانهای زیرین زندگی و درک کردن آنها. حالا که روحش او را به خود فرامیخواند، دیگر زیر بار هر عقیدهای نمیرفت.
Dreamer
از تنها پرسه زدن در مکانهای ناآشنا و عجیب خوشش میآمد. کنجهای دنج و آفتابیِ زیادی را کشف کرد که جان میدادند برای خیالبافی و کمکم درمییافت که خیال بافتن و تنها ماندن، بیآنکه کسی مزاحمش شود، چه خوشایند است.
Dreamer
کاش میشد به خوابیدن و خواب دیدن ادامه داد، ولی باید بیدار شد و به درک رسید. آه، خب، شاید هم بهتر است که بالاخره بیدار شویم، حتی رنج بکشیم، تااینکه یک عمر در خیالات و اوهاممان همان احمقی که بودیم باقی بمانیم.»
کاربر نیوشک
«تأثیر بعضیها روی ذهن بهقدر نقش پارو روی آب هم دوام نمیآورد.»
کاربر نیوشک
«اگر من جوان بودم، بهنظرم، عاشق مردی میشدم که روح بزرگی داشته باشد. مردی با اهداف والا و توانایی دست پیدا کردن به آنها. کسی که آنقدر بلندقامت باشد که بین همتاهایش به چشم بیاید. بهنظرم اگر جوان بودم و عاشق، هیچوقت مردی با هوشی معمولی را لایقِ دل سپردن نمیدانستم.»
کاربر نیوشک
کلنل گفت: «تو خیلی مماشات میکنی، تا اینجا خیلی مماشات کردهای، لئونس. اقتدار، زور، اجبار، اینها هم لازم است. پایت را محکم زمین بگذار و قاطع باش، تنها راه رام کردنِ زن همین است. حرف من یادت بماند.»
alireza atighehchi
او زن وفادارِ مردی شد که همسرش را میستود و فکر کرد که باید این موقعیت خود را در جهانِ واقعی با متانت بپذیرد و درهای عشق و خیالات را برای همیشه پشتسرش ببندد.
alireza atighehchi
چه کسی میتواند بگوید خدایان از چه فلزی برای پیوندهای ظریفِ بین ما بهره گرفتهاند، همان فلزی که ما همدلی یا شاید عشق مینامیمش.
alireza atighehchi
حجم
۱۹۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۲۶ صفحه
حجم
۱۹۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۲۶ صفحه
قیمت:
۱۲۰,۰۰۰
۸۴,۰۰۰۳۰%
تومان