بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ۱۹۸۴ | صفحه ۱۶ | طاقچه
۴٫۴
(۲۰۲)
این لباس مخصوص سرمایه‌داران بود و دیگران اجازه‌ی پوشیدن آن را نداشتند. سرمایه‌داران در این دنیا مالک همه‌چیز بودند و دیگران برده‌ی آن‌ها به شمار می‌آمدند. تمام زمین‌ها، خانه‌ها، کارخانه‌ها و پول‌ها به آنان تعلق داشت. آن‌ها می‌توانستند هر کس را که از آن‌ها نافرمانی کند به زندان بیندازند، بی‌کار کنند و رها کنند تا از گرسنگی هلاک شوند. هنگامی که یک آدم عادی با یک سرمایه‌دار صحبت می‌کرد باید خم می‌شد و تواضع نشان می‌داد، کلاه از سر برمی‌داشت و او را خطاب می‌کرد: «قربان! » رییس همه‌ی سرمایه‌داران فردی بود که به او می‌گفتند: «پادشاه» و... »
علی نورا
از کشوی میز نسخه‌یی از کتاب تاریخ بچه‌ها را که از خانم پارسونز امانت گرفته بود، بیرون آورد و شروع کرد به رونویسی‌ بخشی از آن در دفترچه یادداشت‌اش: «در زمان‌های خیلی دور، پیش از انقلاب شکوهمند، لندن به زیبایی امروز نبود. شهری بود تاریک و کثیف و فلاکت‌بار، که در آن غذا به سختی پیدا می‌شد. صدها و هزاران نفر از مردم نه کفشی داشتند که بپوشند و نه سقفی برای زیستن. بچه‌هایی به سن و سال شما مجبور بودند برای دریافت تکه‌یی نان خشکیده و آب، روزانه دوازده ساعت برای اربابان ظالم کار کنند، که در صورت آهسته‌کارکردن آن‌ها را با شلاق می‌زدند. اما همین شهر پر از فقر و گرسنگی، تعداد معدودی از خانه‌های بزرگ و زیبا بود که ثروتمندان در آن‌ها زندگی می‌کردند و هر یک از آن‌ها بالغ بر سی مستخدم داشتند. آن‌ها سرمایه‌دارها بودند بدریخت و چاق و پلید، درست مانند تصویر روبه‌رو. همان‌طور که می‌بینید، کت سیاهِ بلندی بر تن دارد که به آن فراک می‌گویند، و کلاه عجیب براقی به شکل لوله‌ی بخاری بر سر دارد که به آن کلاه سیلندری می‌گویند. این لباس مخصوص سرمایه‌داران بود و دیگران اجازه‌ی پوشیدن آن را نداشتند.
علی نورا
حتا اگر در کارگران رگه‌هایی از نیاز و ایمان به امور مذهبی دیده می‌شد، به آن‌ها اجازه‌ی انجام مراسم دینی هم می‌دادند. آن‌ها از سوِظن مبرا بودند. آن‌چنان که حزب نیز در یکی از شعارهایش بر این مساله اذعان داشت: «کارگران و حیوانات آزادند. »
علی نورا
همیشه چند تن از مأموران پلیس اندیشه در بین آن‌ها سرگرم پخش شایعات دروغ و نشان‌کردن و سپس سربه‌نیست‌کردن آدم‌هایی که به نظرشان سرشان درد می‌کرد برای دردسر، بودند، اما هیچ تلاشی به منظور آموزش ایدئولوژی‌های حزب به آنان صورت نمی‌گرفت. داشتن عقاید و احساسات سیاسی قوی برای کارگران آن‌قدرها مطلوب حزب نبود. برای آن‌ها فقط برخورداری از احساسات ساده‌ی وطن‌پرستانه مهم بود تا در مواقع نیاز بتوان بر مبنای چنین احساساتی آن‌ها را به پذیرفتن ساعت کار بیش‌تر یا کم‌کردن جیره‌ها قانع کرد. گاه اگر هم نارضایتی‌یی پیدا می‌کردند، کار به جاهای باریک کشیده نمی‌شد؛ چراکه بدون داشتن عقاید اصولی فقط شکایت‌های معمولی به ذهن‌شان می‌رسید. منشاِ اصلی مشکلات از دید آن‌ها پنهان می‌ماند. اکثریت کارگران حتا صفحه‌ی سخنگو هم در خانه‌های‌شان نداشتند. حتا پلیس هم کم‌تر با آن‌ها درگیر می‌شد. بزهکاری در لندن بیداد می‌کرد؛ شهری پر از جیب‌برها، فاحشه‌ها، فروشندگان مواد و باج‌گیرها، اما از آن‌جا که تمام این جرایم در بین خود کارگران اتفاق می‌افتاد‌، به آن اهمیتی نمی‌دادند.
علی نورا
درواقع اطلاعات اندکی از کارگران وجود داشت. نیازی هم به شناخت بیش‌ترِ آن‌ها نبود. تا زمانی که به زادوولد مشغول بودند، سایر فعالیت‌های‌شان اهمیتی نداشت. هم‌چون گاوهایی که در دشت‌های آرژانتین رها شده باشند، آن‌ها را به حال خود گذاشته بودند تا به روش‌های زندگی نیاکان‌شان که در نظرشان طبیعی هم بود، برگردند. آن‌ها به دنیا می‌آمدند، در زاغه‌های فقیرنشین بزرگ می‌شدند، در سن دوازده سالگی به کار مشغول می‌شدند، دوره‌ی کوتاهی را در جوانی و تمایلات جنسی سپری می‌کردند، در بیست سالگی ازدواج می‌کردند، در سی سالگی به میان‌سالی می‌رسیدند و بیشترینه‌شان در شصت سالگی می‌مردند. کار سنگین، نگهداری از زن و فرزند، دعوا با همسایه، فیلم، فوتبال، آبجو و بیش‌تر از همه قمار، افق دید آن‌ها را نسبت به زندگی تشکیل می‌داد.
علی نورا
جار و جنجال عجیبی به راه افتاده بود. دو زن چاق - که یکی‌شان موهایش به شدت پریشان شده بود- بر سر یک قابلمه باهم درگیر شده بودند و هر یک سعی داشت آن را از دست دیگری بیرون کند. یک لحظه هر دو قابلمه را کشیدند و دسته‌ی قابلمه کنده شد. وینستون با انزجار آن‌ها را تماشا می‌کرد. بااین‌حال صدایی که در آن لحظه از حنجره‌ی چند صد زن بلند شده بود به‌طور عجیبی قدرتمند به نظر می‌رسید! چرا آن‌ها نمی‌توانستند همین فریاد را برای موضوعی واقعا مهم سر دهند؟ تا به آگاهی نرسند، قیام نخواهند کرد، و تا قیام نکنند به آگاهی نخواهند رسید.
علی نورا
می‌دانست که در اتاقک کناری‌اش، زن موحنایی ریزاندام هر روز مشغول پیداکردن و پاک‌کردن نام آدم‌های سربه‌نیست‌شده از مطبوعات بود؛ چراکه می‌بایست هیچ نشانی از موجودیت آن‌ها باقی نمی‌ماند. از آن‌جا که شوهر خود او هم دو سال پیش گُم‌وگُور شده بود، خوب از عهده‌ی این کار برمی‌آمد.
علی نورا
وزارت فراوانی تخمین زده بود که میزان تولید پوتین برای یک فصل صدوچهل‌و‌پنج میلیون جفت خواهد شد. رقم تولید واقعی شصت‌ودو میلیون جفت بود، اما وینستون در بازنویسی، تخمین وزارت فراوانی را به پنجاه‌و‌هفت میلیون کاهش داد تا طبق معمول بتوانند ادعا کنند میزان تولید از سهمیه‌ی درنظر گرفته‌شده بالاتر بوده است. به‌هرحال هیچ‌کدام از ارقام شصت‌و‌دو میلیون، پنجاه‌وهفت میلیون و صد‌وچهل‌وپنج میلیون به حقیقت نزدیک نبود. حتا احتمال می‌رفت اصلا پوتینی تولید نشده باشد، و احتمال قوی‌تر این‌که هیچ‌کس از میزان تولید کفش اطلاع نداشت. معمولا هم برای کسی چنین مواردی اهمیت نداشت. تنها چیزی که همه می‌دانستند این بود که در هر فصل تعداد بی‌شماری کفش تولید می‌شد، البته روی کاغذ؛ درحالی‌که شاید نیمی از جمعیت اُقیانوسیه پابرهنه بودند.
علی نورا
وینستون دست‌هایش را آرام پایین انداخت و ریه‌هایش را از هوا پر کرد. ذهن‌اش به سمت دنیای پیچیده‌ی «دوگانه‌باوری» کشیده شد. دانستن و ندانستن، آگاهی از حقیقت محض و گفتن دروغ‌های ساختگی، اعتقاد و آگاهی‌داشتن به‌طور هم‌زمان به دو عقیده‌ی متضاد که یکدیگر را خنثا می‌کنند، به‌کارگرفتن منطق علیهِ منطق، ادعای پایبندی به اخلاق و زیرپا گذاشتن آن، باور به غیرممکن‌بودن دمکراسی و پذیرش حزب به عنوان پاسدار دموکراسی، فراموش‌کردن هر آن‌چه باید به فراموشی سپرده شود و باز در موقع نیاز آن را به یاد‌آوردن و سپس به فراموشی‌سپردن و بالاتر از همه به‌کاربستن همین فرایند در مورد خود، که غایت هوشمندی بود: به روشی آگاهانه القای ناآگاهی‌کردن، و بعد یک‌بار دیگر ناآگاه‌شدن از هیپنوتیزمی که در مورد خود انجام داده‌یی، حتا برای درک کلمه‌ی «دوگانه‌باوری» می‌بایست از «دوگانه‌باوری» استفاده می‌شد. مربی دوباره خواهان توجه ورزشکاران به حرکات‌اش شد، و گفت: «و حالا بگذارید ببینیم چه کسی می‌تواند پنجه‌ی پایش را لمس کند! » سپس با شوروشوق افزود: «رفقا، لطفا درست از ناحیه‌ی کمر خم شوید. یک، دو! یک، دو!...» وینستون از این تمرین حال‌اش به‌هم می‌خورد؛ زیرا از پاشنه‌ی پا تا باسن‌اش درد می‌گرفت، که سرانجام‌اش سرفه‌ها‌ی ممتد بود.
علی نورا
ستایش رهبر هم‌چون موجودی نیمه‌خدا و اقتصاد بر پایه‌ی جنگ مداوم و کش‌دادن آن.
کتابخوان_پردیس
جنگ راهی است برای تکه‌تکه‌کردن و نابودن‌کردن یا به هوافرستادن و غرق‌کردن و دودکردن موادی که می‌توانست برای آسایش بیش‌تر مردم، و در درازمدت، برای افزایش آگاهی آنان به مصرف برسد.
کتابخوان_پردیس
یگان‌های داوطلبان که توسط پارسونز سازماندهی شده بود، در حال آماده‌سازی خیابان‌ها برای هفته‌ی ابراز انزجار بود. کارهای گوناگونی از جمله دوختن پرچم‌ها، نقاشی پوسترها، پرچم‌زدن روی بام‌ خانه‌ها و بند‌کشی کاغذهای رنگی در عرض خیابان، از جمله فعالیت‌های آنان بود.
کتابخوان_پردیس
مضوع مهم‌تر آن بود که ممانعتِ جنسی موجب برانگیختن شور و جنونی می‌شود که بسیار مطلوب است؛ چراکه می‌توان آن را به شکل‌های دیگری نظیر علاقه به جنگ و پرستش رهبر تعبیر کرد.
کتابخوان_پردیس
صفحه‌ی سخنگو شب و روز گوش آدمی را پُر می‌کرد از آمار و ارقام مختلف، که ثابت کند امروزه مردم غذا و لباس بیش‌تر، خانه‌های بهتر و سرگرمی‌ها و تفریحات بیش‌تر دارند و سال‌های زیادتری عمر می‌کنند و ساعات کارشان کم‌تر شده است و در ضمن سالم‌تر، بزرگ‌تر، تنومند‌تر و شاداب‌تر هستند و به نسبت مردم پنجاه سال پیش از سواد و هوش و ذکاوت بیش‌تری برخوردارند. حتا یک کلمه از این حرف‌ها را نمی‌شد باور یا رد کرد.
کتابخوان_پردیس
ملتی متشکل از جنگجویان و متعصبین، که با وحدتِ کلمه پیش بروند، همه به یک چیز واحد فکر کنند و همه یک شعار واحد را فریاد بزنند و همیشه تا ابد کار کنند، بجنگند، پیروز شوند و به دار آویخته شوند
کتابخوان_پردیس
مثل بازی‌کردن با بچه‌پلنگ‌هایی بود که مطمئن هستی به زودی بزرگ می‌شوند و به حیوان درنده‌یی تبدیل می‌شوند. همین ماجرا را ترسناک کرده بود. در چشم‌های پسرک نوعی وحشی‌گری موذیانه بود که او را متمایل می‌کرد به آسیب‌رساندن و کتک‌زدن وینستون، و این کاملا نمایان بود؛ انگار که می‌دانست به زودی آن‌قدر بزرگ خواهد شد که بتواند این کار را انجام دهد. وینستون با خودش اندیشید: «جای شکرش باقی‌ است که اسلحه‌اش واقعی نیست! »
کتابخوان_پردیس
اُبراین هم به همان چیزی می‌اندیشید که او فکر می‌کرد. پیام به درستی منتقل شده بود. گویی مغز هر دو باز شده بود و اندیشه از راه چشم‌ها از ذهن یکی به ذهن دیگری انتقال یافته بود؛
کتابخوان_پردیس
برای نخستین‌بار پی برده بود که اگر می‌خواهد رازی را مخفی نگه دارد باید آن را از خودش هم پنهان کند
آتیلا
قدرت وسیله نیست، هدف است. هیچ‌کس یک حکومت دیکتاتوری را برای پاسداری از یک انقلاب به وجود نمی‌آورد، بلکه انقلاب می‌کند تا یک حکومت دیکتاتوری درست کند.
آتیلا
برای ما وجود یک فکر غلط هر جای این دنیا و هر اندازه هم که مخفی و فاقد قدرت باشد، تحمل‌ناپذیر است.
آتیلا

حجم

۳۴۷٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۳۵۳ صفحه

حجم

۳۴۷٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۳۵۳ صفحه

قیمت:
۱,۵۰۰
۷۵۰
۵۰%
تومان