این بیپدرها شستوشوی مغزی شده بودند بدجور! یکی از بدترین مواردش هم در نزدیکی حضرت زینب اتفاق افتاد. این را من از نزدیک ندیدم. بعداً جزئیاتش را شنیدم. ماجرا از این قرار بود که پدر و مادری، دختر و پسرِ هشت و نُه سالهشان را در میان مردم منفجر کردند؛ بچههای خودشان را! بعدها فیلمش منتشر شد.
ب. قاسمی
چون تمام زندگی طفلک سیدفؤاد غارت شد رفت. همسایههایش هم این کار را کردند، نه غریبهها.
ب. قاسمی
یکیشان گفت: «من صاحبخانهام.» گفتم: «من این خانه را از یک پیرزن گرفتم.» گفت: «بله؛ او مادر من است. شما باید خانه را تحویل بدهید. مردم ما را تهدید کردهاند که ایرانی در خانهٔ شماست و اگر نروند، آتشش میزنیم! من این خانه را میخواهم. برایمان شر میشود.»
ب. قاسمی
طلبههای سوریها دیگر جرئت نکردند بیایند امام جماعت شوند. بناچار همین طلبههای خودمان از قم میآمدند و برنامههای حرم را اداره میکردند. اینها هم معمولاً لله میآمدند و دستشان هم به جایی بند نبود. من خودم شاهد بودم بچهها و زندگیشان را ول کردهاند آمدهاند اینجا دفاع کنند از حضرت رقیه؛ از حرم حضرت زینب.
ب. قاسمی
عدهای از ارتش جدا شده بودند و خودشان را «ارتش آزاد» خوانده بودند و اسلحه در دست، ایستاده بودند رو در روی دولت. جوّ شورشکنندهها خیلی هم عجیب ضدایرانی بود.
ب. قاسمی
اشاره کرد به پسرکی که دستش را گرفته بود. گفت: «یا حضرت زینب، ازت خواهش میکنم حواست باشد این طفل، سالم بزرگ شود تا اگر یک روزی قرار شد فدایت کنم، شرمنده نشوم از عیب و نقصش!»
hiba
من اما مردِ کوتاهآمدن نبودم. واقعاً! ادعا دارم در این زمینه. از چیزی که فهمیده بودم و درک کرده بودم، قدم پا پس نمیکشیدم.
hiba