درواقع، لحظات ترس و وحشت من کوتاه و مختصرند و اغلب چیزی که احساس میکنم بیشتر از اینکه از جنس وحشت باشد از جنس وهم است. چند ثانیه بعد دنیا دوباره محاصرهام میکند و اگر کسی کنارم باشد سعی میکنم بیشتر از همیشه مواظب رفتارم باشم، چون تا چند ثانیه قبل نسبت به او گستاخ بودهام.
kata
وقتی به این خودکشی فکر میکنم آنقدر از احساس تهی میشوم که پس از مدتی با وحشت متوجه میشوم چیزی را که از زمین برداشتهام هنوز محکم در دستم نگهداشتهام. بااینحال، عاشق چنین لحظاتی هستم، چون باعث میشوند این بیحسی و کرختی از وجودم بیرون رود و ذهنم باز شود ـ ترس حالم را بهتر میکند. حالا دیگر حس کرختی از وجودم بیرون رفته است؛ یک تنِ تسلیم، مسیرهای ملالآورِ بهاتمامرسیده و برههای بیدرد، وارفته و سپریشده.
الآن بدترین چیز همدردی است؛ همدردیای که با یک کلمه یا حتی نگاه ابراز میشود. از چنین نگاهها یا کلمات شخصی که همدردی میکنند فرار میکنم، چون به حسی که دارم تجربهاش میکنم نیاز دارم؛ این حس، درکناپذیر و نگفتنی است و تنها در چنین لحظاتی است که ترس پرمعنا و واقعی بهنظر میرسد. اگر کسی در این مورد با من حرف بزند باز آن حس کرختی بازمیگردد و همهچیز دوباره شکلی غیرواقعی به خود میگیرد.
kata
«همهجا جنگ است، ولی بزرگترین جنگ تاریخ، جنگ انسان علیه خودش است.»
kata
شاید درماندگی انواع جدید و تصورناپذیر بیشتری دارد که برای ما ناشناختهاند.
شیرین
پوچبودن ذهن؛ فکری که در حال شکلگرفتن است و بعد ذهن یکباره میفهمد چیزی برای فکرکردن وجود ندارد؛ درنتیجه یکدفعه بر زمین میافتد؛ مثل قهرمان یکی از قصههای کمیک که یکباره متوجه میشود تا حالا روی هوا راه میرفته است.
araa