بریدههایی از کتاب تمام این مدت
نویسنده:ریچل لیپینکات، میکی داتری
مترجم:نازنین فیروزی
انتشارات:انتشارات میلکان
دستهبندی:
امتیاز:
۴.۲از ۵۱۰ رأی
۴٫۲
(۵۱۰)
«تو همیشه میخواستی همهچیز رو درست کنی به جای اینکه بنشینی و فکر کنی که اصلاً چرا اون چیز خراب شده. اگه پایه ترک داشته باشه، ساختن سخته.»
zahra
تو باید بری جلو. توی گذشته نمون.
zahra
«همیشه به پیش، عقب هرگز.»
zahra
«بعضی وقتها... هرچی کمتر باشه بهتره.»
zahra
«بادبادک از دستمون رفت.»
میخندم؛ «بره من که ترجیح میدم دودستی تو رو بچسبم.»
نیمه ی تاریک ماه
تو باید بری جلو. توی گذشته نمون.
بهناز
است. تو باید بری جلو. توی گذشته نمون.
بهناز
«نه تو یکی از عزیزانت رو از دست دادی و غمش میتونه از راههایی که فکرش رو هم نمیکنی بروز کنه.»
بهناز
«من تمام این مدت منتظر تو بودم. هرچه آهستهتر پیش بریم، بیشتر طول میکشه.»
ماتیلدا
«اینکه سرم رو برگردونم و تو رو نبینم... فکر کردم این بدترین کابوسیه که میشه تصورش کرد، ولی... اینکه سرم رو برگردونم و بفهمم که تو دیگه نیستی، هیچجا؟» با یادآوری آن درد نفس کم میآورم. آن سال را با فکر مردن او گذراندم؛ «لعنت، کیم. کل دنیام زیر و رو شد.»
چیزی نمیگوید، با دستهایش محکم دستههای چوبی صندلی را گرفته است.
میگویم: «ولی باز هم حرفهات یادم بود. بالأخره بهشون گوش دادم و یاد گرفتم روی پای خودم بایستم. فهمیدم کی بودم و کی میخواستم باشم.» به مارلی فکر میکنم. به کارآموزی. به کلاسهای روزنامهنگاری. «فهمیدم کی هستم. بدون تو.»
ماتیلدا
زندگی همه، حتی زندگی یک حلزون هم برایش مهم است. تماشایش که میکنم، خیلی خوشحالم. هر دو خیس آب میشویم. وقتی صحیح و سالم سوار ماشینم میشویم، نگاهم میکند. قبلاً هرگز کسی مثل او را ندیدهام و برای اینکه بفهمم چقدر خوششانسم که او را دیدهام نیازی به گل صدتومانی نیست.
Afsaneh Habibi
«برام مهم نبود که همه اون رو بیشتر دوست داشتن، چون من هم اون رو بیشتر دوست داشتم.»
Afsaneh Habibi
کنارش مینشینم و میگویم: «باشه.» فقط میخواهم بفهمم الان چه اتفاقی افتاد، اما در همان حال بهتر از هرکسی میدانم که برای آمادهشدن برای گفتن آن قصه چهچیزی لازم است؛ «ازت نمیخوام بهم بگی، ولی اگه بخوای، گوش میکنم.»
Afsaneh Habibi
میگویم: «میشه اینقدر درست نگی؟» چون انگار تقریباً همهچیز را کاملاً درست میگوید؛ «لطفاً؟»
Afsaneh Habibi
با صدای ملایم میگوید: «زندگی بدون لارا هرچی بیشتر میگذره، غیرممکنتر میشه؛ اشتباهه.»
کمی صبر میکنم، اما او دیگر چیزی نمیگوید.
مینشینم و میگویم: «فهمیدم.» و فهمیدم کل زندگی بعد از تصادف اشتباه بود. بهجز این؛ «ولی شاید ما بتونیم یه چیزی پیدا کنیم که اشتباه بودنش رو کمتر کنه، با هم.»
ماتیلدا
«همونطور که تو میخواستی میذاشتم یه مدت از هم جدا باشیم. میذاشتم... میذاشتم تو پشت فرمون بشینی.» میگویم: «قطعاً از شنیدنش خندهت میگرفت.»
ماتیلدا
اگه مجبور باشی، همیشه یه راهی برای شروع دوباره پیدا میکنی.»
pari
بالأخره میگوید: «باشه. یکی بود، یکی نبود...»
میپرسم: «چرا همهٔ قصهها اینطوری شروع میشن؟» نمیخواستم طلسم این لحظه را بشکنم، اما نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و سؤال از دهانم میپرد.
لبخند میزند؛ «همهشون که نه. فقط بهترینهاشون.»
محمد ولی زاده
«... اون میدونست که مرد مراقبشه، روش میتابه و راهش رو توی جنگل تاریکِ تاریک روشن میکنه و هر چندوقت یکبار، توی انعکاس آب میتونست صورت مرد رو ببینه که اونجا توی ماه، به دختر لبخند میزنه. «
Yasaman Mozhdehbakhsh
«وقتی تونستی از پس اونها بربیای، حتماً میتونی از پس این هم بربیای. اگه مجبور باشی، همیشه یه راهی برای شروع دوباره پیدا میکنی.»
hediy_kh
حجم
۲۴۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۲۴۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
قیمت:
۵۹,۰۰۰
۱۷,۷۰۰۷۰%
تومان