بریدههایی از کتاب پیامبر بی معجزه
۴٫۶
(۱۱۳)
رسالهٔ سیروسلوک منسوب به سیّد بحرالعلوم را باز کند و جدول صفحهٔ سی و هشت را ببیند. صفحهای که بحرالعلوم توضیح داده تنها ترک گناه کافی نیست و باید تا چهلمنزل از گناه فاصله گرفت.
tadai
«ما همه توایم و تو مایی. ما آینهایم که تو در ما دیده میشوی و تو آینهای که ما در تو دیده میشویم. هیچچیز نیست جز تو.»
ابراهیمی
عطر کوه را برداشته. عطر بویی دوگانه دارد. انگار هر روز این بو را استشمام کرده و انگار تا حالا چنین رایحهای را نبوییده. چگونه بویی میتواند هم آشنا باشد، هم غریب؟ پیشازآنکه بلند شود. مرد میگوید:
«میخواستی نرگس رو شفا بدی، نرگس تو رو شفا داد.»
moonlight
از هر چیزی که ترسیدی میشه امتحانت، میشه نقطهضعفت دست شیطون. شیطون نگاه میکنه ببینه از چی میترسی، همون رو برات بزرگ میکنه. مثلاً اگر از بیآبرویی بترسی مدام دست میذاره روی همین. اگر بترسی فقیرشی با فقر میترسونتت. اگر از مرگ بترسی با مرگ. اگر از تنهایی بترسی با تنهایی.
leila tofighy
حمید باور داشت با صدای لعیاست که معنا از شعر جدا میشود و در قلبش خانه میکند. سر همین احساس بارها فکر کرده بود صدای جبرئیل باید زنانه باشد؛ خیلی بعید است ملکی که وحی را پایین میآورد صدایی شبیه مردها داشته باشد.
علی انتظاری
سیّد یاد این حرف میافتد که همه مشغول خدا هستند؛ عدهای به اطاعت، عدهای به انکار. عمق حرف را که درک کرده بود انگشت حیرت به دهان گرفته، با خودش گفته بود عجب... پس آنکه عمرش را در انکار گذارنده بیآنکه خبردار باشد یکعمر سرگرم حضرت حق بوده. فکر میکند هیچکس، حتّی خلافکارترین آدم هم نمیتواند دست ازسرِ خالق بردارد. اگر دید پروردگار واقعی گیروگورش زیاد است، خدای سربهصلاحی برای خودش میسازد؛ خدایی که فقط خدا باشد؛ کاری به هیچچیز نداشته باشد.
m.salehi77
آدم هرچقدر هم اهلِمعنا بشود باز یکپایش توی زمین است. کنار مردم ساده، کنار دوستداشتنیهای کوچک.
n.jahangard
«مهمترین خبرش این بوده، که به مردم بگه حیف شماست که این پایین بمونین. خبرا اون بالاست.»
n.jahangard
«میدونی چرا بعضی از روضهها جای دیگه گیرت نمیآد؟»
حمید ندانسته بود چرا روضهخواندن سیّد موسی با همه فرق دارد. سیّد موسی گفته بود:
«کسی که میخونه، داره میبینه و میخونه.»
علیرضا
«میدونی آسیّد حمید؟ از هر چیزی که ترسیدی میشه امتحانت، میشه نقطهضعفت دست شیطون. شیطون نگاه میکنه ببینه از چی میترسی، همون رو برات بزرگ میکنه. مثلاً اگر از بیآبرویی بترسی مدام دست میذاره روی همین. اگر بترسی فقیرشی با فقر میترسونتت. اگر از مرگ بترسی با مرگ. اگر از تنهایی بترسی با تنهایی.»
علیرضا
میداند این عالم هرلحظه ممکن است چیزی رو کند که هیچوقت فکرش را هم نکرده. حال چند دقیقه قبلش پَر کشیده. ته قلب اما آرام. شده مثل آدمهایی که آب از سرشان گذشته. از مرگ هم ترسی ندارد. معنای جبر را میفهمد. معنای تصمیمهایی که باید توی تُنگ بگیرد. قبلتر عالم را جایی گسترده میدید و آدم را موجودی که در این گستردگی، انگشت حیرت به دهان گرفته که چه کند. حالا هستی را یک تُنگ کوچک ماهی میبیند و خودش را یک ماهی قرمز کوچولو.
moonlight
«میدونی آسیّد حمید؟ از هر چیزی که ترسیدی میشه امتحانت، میشه نقطهضعفت دست شیطون. شیطون نگاه میکنه ببینه از چی میترسی، همون رو برات بزرگ میکنه. مثلاً اگر از بیآبرویی بترسی مدام دست میذاره روی همین. اگر بترسی فقیرشی با فقر میترسونتت. اگر از مرگ بترسی با مرگ. اگر از تنهایی بترسی با تنهایی.»
حمید یادش میآید که کمی فکر کرده و پرسیده بود:
«پس باید آدم چهکار کنه؟»
moonlight
بلند میشود. زیر لب میگوید:
«سلسلهجنبان کجاست؟»
آنبهآن دلش متغیر است به حالی و فهمی جدید و حالا منتظر است. درست مثل عاشقی که در شلوغی یک مهمانی، تمام حواسش به در است که کِی زده میشود. میرقصد و میچرخد؛ اما محال ممکن است صدای ضربهٔ انگشت معشوق به در را نشنود. کنار نرگس که میرسد، مینشیند. دست در پریشان موهایش میبرد. لاخههای آشفته را زیر روسری پنهان میکند:
_ تو از الان تا آخر دنیا دیگه دختر منی.
moonlight
احساس میکند هیچچیز نیست؛ هیچ. به معنای واقعی هیچ شده. حتّی نام حمید را بر خودش چون لباسی میبیند که از دیگری قرض گرفته. من هیچم. من نیستم. حمید کیست؟ از کجا آمده؟ احساس هیچبودن آنقدر در وجودش غالب میشود که دیگر نمیفهمد چه دارد میگوید:
_ هیچچیز وجود ندارد؟؛ هیچ، هیچ... هیچ... همه چیز تویی. تو... تو... فقط تو هستی. تو بادی که ما را میجنبانی. تو ابری. تو نوری. من تواَم. من تواَم. تواَم. نیستم. نیستم.
moonlight
زندگیاش افسارگسیخته در ذهن سیالوار میآید و میرود. حرفهایی بیپرده با خودش میزند که تا حالا هیچوقت بهشان فکر هم نکرده. تو کِی باخدا بودهای؟ خیره به دهها ستاره.
_ من رو ببخش. من رو بهخاطرِ همهٔ بیتوبودن ببخش. وای بر من که بیتو زندگی کردم. وای بر من که تو در قلبم نبودی. چه نفَسها که بیتو کشیدم. چه پلکها بی یاد تو زدم.
بعد انگار واقعاً دو نفر باشد. خودش را خطاب میکند:
_ حمیدک خجالت میکشم از قلبم که بی یاد او تپید. خجالت میکشم از نگاههایی که او درونشان نبود.
moonlight
تقدیر به چه جاهایی که آدم را نمیکشاند. آهی به تأسّف. فکر میکند دلش برای هیچکس جز خودش نمیسوزد، حتّی این دخترک فلج. آدم که حسابی تنها شود خود بیپردهاش میشود و انگار از دو چیز جدایی ندارد: تردید و بعد سؤال. حمید دست به سر بیعمامه که میگذارد فکر میکند واقعاً به چه دردی میخورد؟ پیامبری بیمعجزه. پیامبری که خبری از جایی ندارد. فاصلهاش را با پیامبر هزاران سال نوری میبیند. خودش را طبیبی میپندارد که بدون دوا راه افتاده توی شهر.
moonlight
شروع میکند به ذکرگفتن از ناچاری. یااللّه و یااللّه و یااللّه... کمی که میگذرد؛ ناخواسته همهاش میگوید لعیا لعیا لعیا.
محمدعلی
آدم که حسابی تنها شود خود بیپردهاش میشود و انگار از دو چیز جدایی ندارد: تردید و بعد سؤال.
محمدعلی
«توقع داری همه از کارهات باخبر باشند، اتّفاقی هم بیفته؟ دست چپ و راستت هم نباید بفهمن ذکر میگی.»
مهدیا
«باباجون من! مواظب باش کلاه خودت رو باد نبره. اوّل خودت باید چشمهٔ حکمتی از دل به زبونت بیاد. اوّل خودت باید فرق مزهٔ سبحاناللّه با استغفراللّه رو بچشی تا وقتی همه چیز برات بیمزه باشه. تا وقتی فرق ببین لاالهالّااللّه و لاالهالّاهو رو نفهمیدی، چی میخوای به مردم بگی؟ تو نباید ضبطصوت باشی. ضبطصوت باشی میشی کاسکو. مردم رو هم کاسکو بار میآری.»
محمد عمار
حجم
۱۴۳٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۶۶ صفحه
حجم
۱۴۳٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۶۶ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
۲۷,۵۰۰۵۰%
تومان