بریدههایی از کتاب پیامبر بی معجزه
۴٫۶
(۱۱۳)
مدام مثل کودکی سیلی خورده از مادر، توقع میریزد ته دلش. دعاخواندن قطع میشود و سیالوار میرود در مالیخولیا. خوب شد نمیرفتم دزدی. روضه میرفتم این بلا سرم آمد. واقعاً حقّ آدمی که میرود روضه آنهم شب تاسوعا، آنهم توی یک روستای دورافتاده این است. نه واقعاً این حقّ من است.
سیده زینب موسوی
حمید دعای فرج را شروع میکند؛ کسی همصدایش نمیشود. انگار هیچکس این دعا را حفظ نیست. برای دل خودش میخواند. یاد سیّد موسی میافتد که روزهای آخر عمر روی تخت بیمارستان به حمید گفته بود:
«میدونی چرا بعضی از روضهها جای دیگه گیرت نمیآد؟»
حمید ندانسته بود چرا روضهخواندن سیّد موسی با همه فرق دارد. سیّد موسی گفته بود:
«کسی که میخونه، داره میبینه و میخونه.»
m.salehi77
حمید یادش میآید که کمی فکر کرده و پرسیده بود:
«پس باید آدم چهکار کنه؟»
سیّد موسی هم چند قدمی چیزی نگفته بود. بعد توضیح داده بود که آدم اگر همه چیز را به خدا بسپارد و واقعاً خدا را در عالم همهکاره ببیند، از چیزی ترسی ندارد. آدمی که نبوده و حالا که هست و هرچه دارد را خدا به او داده. پس اگر بخواهد میگیرد. اگر تمام خودت را سپردی به او... بعد یکدفعه مکث کرده و نگاه کرده به حمید و گفته بود:
«اگر واقعاً خدا رو ببینی محاله بترسی. اگر هم بازی دربیاوری که ترس ولت نمیکنه. شیطون اگه فهمید ترسیدی کارت تمومه.»
m.salehi77
سیّد موسی حقی وقتی از حرم پیاده راه افتاده بودند بروند جمکران، توی راه همهاش راجع به ترس حرف زده بود. انگار میدانست یک روز ترس هیولایی میشود و خودش را بر سر حمید خراب میکند. همانطور که گوشهٔ بلوار پیامبر اعظم راه میرفتند و نگاهشان به چراغهای منارهٔ مسجد جمکران بود، گفته بود:
«میدونی آسیّد حمید؟ از هر چیزی که ترسیدی میشه امتحانت، میشه نقطهضعفت دست شیطون. شیطون نگاه میکنه ببینه از چی میترسی، همون رو برات بزرگ میکنه. مثلاً اگر از بیآبرویی بترسی مدام دست میذاره روی همین. اگر بترسی فقیرشی با فقر میترسونتت. اگر از مرگ بترسی با مرگ. اگر از تنهایی بترسی با تنهایی.»
m.salehi77
حمید که نشسته بود کنارش، سیّد موسی گفته بود که بعضیها تا یک روایت خوب میبینند؛ اوّل فکر میکنند کجای منبر بهکارش ببرند. حمید میدانست سیّد موسی خیلی کم مستقیم حرف میزند. یاد گرفته بود حواسش را جمع کند. آن یک نفر حتماً غریبه نبود. سیّد تسبیح تربت سیوسهتاییاش را از جیب پیراهن بیرون آورده و گفته بود:
«باباجون آدم تا یکچیزی رو خودش مزه نکرده چطور میخواد به بقیه بگه چه مزهای داره؟ فکر کن یه میوهای رو از یه کشوری بیاورند که هنوز کسی نخورده. بعد همه شروع کنن از مزهٔ میوه حرفزدن. چه فایده. باید یکی بخوره. چیزی بگه؛ بعد ذرهذره همه بخورن. پیغمبر که حرف میزد همه چیز رو خورده بود. خدا رو چشیده بود. دکان و بازاری که خدا خدا نمیکرد. از کسی پول نمیگرفت که یادش بدهد خدا خدا کند. دلش میسوخت.»
m.salehi77
بدش نمیآمد سیّد موسی بگوید همین جا یک منبری برو. بعد او هم سنگ تمام بگذارد از هماهنگی دست با بیان، از بالا پایینکردن لحن و بیان قصّهای برای جذب بیشتر مخاطب؛ اما سیّد موسی حقی وقتی نشسته بود روبهروی حمید، نگاه کرده بود بهجایی غیر از چشمان حمید و پرسیده بود میدانی معنای منبر چیست؟ چرا پلّه دارد؟ حمید فکر کرده بود لابد برایِاینکه وقتی جمعیت زیاد شد، بالاتر بنشینی که بهتر بر مجلس مسلط باشی و این را استاد فنّ خطابه یادش داده بود. حمید به انگشتر سرخ سیّد موسی نگاهی انداخته و منتظر مانده بود سیّد حرفی بزند. سیّد موسی گفته بود:
«پلّهها رو به مردم هستند و واعظ بالا مینشینه، یعنی من از این پلّهها بالا رفتهام آنجا خبری بوده و حالا برگشتهام پایین تا خبر رو به شما برسانم.»
m.salehi77
سیّد تسبیح تربت سیوسهتاییاش را از جیب پیراهن بیرون آورده و گفته بود:
«باباجون آدم تا یکچیزی رو خودش مزه نکرده چطور میخواد به بقیه بگه چه مزهای داره؟ فکر کن یه میوهای رو از یه کشوری بیاورند که هنوز کسی نخورده. بعد همه شروع کنن از مزهٔ میوه حرفزدن. چه فایده. باید یکی بخوره. چیزی بگه؛ بعد ذرهذره همه بخورن. پیغمبر که حرف میزد همه چیز رو خورده بود. خدا رو چشیده بود. دکان و بازاری که خدا خدا نمیکرد. از کسی پول نمیگرفت که یادش بدهد خدا خدا کند. دلش میسوخت.»
صــاد
یاد حرف سیّد موسی میافتد که میگفت:
«حبیببنمظاهر یکشبه حبیب نشد. یکعمر روی خودش کارکرد تا یک شب توی تاریکی ول نکند و برود.»
علیرضا
همه مشغول خدا هستند؛ عدهای به اطاعت، عدهای به انکار. عمق حرف را که درک کرده بود انگشت حیرت به دهان گرفته، با خودش گفته بود عجب... پس آنکه عمرش را در انکار گذارنده بیآنکه خبردار باشد یکعمر سرگرم حضرت حق بوده
علیرضا
اوّل خودت باید چشمهٔ حکمتی از دل به زبونت بیاد. اوّل خودت باید فرق مزهٔ سبحاناللّه با استغفراللّه رو بچشی تا وقتی همه چیز برات بیمزه باشه. تا وقتی فرق ببین لاالهالّااللّه و لاالهالّاهو رو نفهمیدی، چی میخوای به مردم بگی؟ تو نباید ضبطصوت باشی. ضبطصوت باشی میشی کاسکو. مردم رو هم کاسکو بار میآری.»
علیرضا
من رو ببخش. من رو بهخاطرِ همهٔ بیتوبودن ببخش. وای بر من که بیتو زندگی کردم. وای بر من که تو در قلبم نبودی. چه نفَسها که بیتو کشیدم. چه پلکها بی یاد تو زدم.
علمدار
«هر دم و بازدم میگوید هوهو چرا نمیگوید خوخو؟»
و گفته بود:
«به جهان که دمیده با هو دمیده و هو از هر چیزی بالاتر است.»
گفته بود:
«هو یعنی ای ظاهری که از شدت ظهور در باطنی.»
tadai
حمید به خودش برمیگردد.
حمیدک ساکت باش. جلوِ ذهنت را بگیر. ذهن را ول کنی بیاندازه میبافد. مگر قرار نشد راضی باشی؟ مگر قرار نشد خاموشی بگیری؟ لعیا که دروغ نمیگوید. باور کن. همان دستی که تو را نجات داد او را هم نجات داده. خدا را شکر کن. صد هزار بار شکر کن. به خدا اعتماد کن.
دلش میکشد که به آغوش لعیا پناه ببرد؛ اما حسی مردانه نمیگذارد. ترجیح میدهد خودش را قوی نشان بدهد و شانههایش پناه محکمی برای لعیا باشند. همانطور که دستشان را چفت کردهاند، به هوای چای میروند توی خانه.
moonlight
حجم
۱۴۳٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۶۶ صفحه
حجم
۱۴۳٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۶۶ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
۲۷,۵۰۰۵۰%
تومان