اما گاهی واقعاً همهچیز تحملناپذیر میشود. دیگر حوصله ندارم بنشینم و آدمهای سالم را تماشا کنم.
=o
سامنر، پسری دارد که به فلج مغزی مبتلا است. این خانواده در نشویل، ایالت تنسی زندگی میکنند.
𝐑𝐎𝐒𝐄
چارلی٬ تو پرتوی از نور خورشیدی. همه میخواهند از گرمای وجودت بهره ببرند٬ من هم همینطور. صندلی چرخدارت هرگز نمیتواند مانع تو شود و باورم نمیشود آنقدر خوشاقبالم که مادر تو باشم.
𝐑𝐎𝐒𝐄
«بعضیوقتها، بهترین کار همونیه که از قبل براش برنامهریزی نکرده بودی.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
چطور میشود به آدمبزرگها تفهیم کرد وقتی تااینحد به یکی از آرزوهایت نزدیک میشوی، چه حالوهوایی داری؟
𝐑𝐎𝐒𝐄
«خُب، طبق گفتهٔ انجیل، هیچچیز توی این دنیا جدید نیست. به نظرم بهتره چیزی رو انتخاب کنی که حرفِ دلت رو میزنه.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
«من نمیخوام دادوبیداد کنم.»
«خوبه. پس فقط من دادوبیداد میکنم.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
و میدانم نمیتوانم در این کشمکش پیروز باشم. وقتی پای عزیزانت وسط باشد، نمیتوانی درست بجنگی.
𝐑𝐎𝐒𝐄
«مامانت فقط میخواد بهت کمک کنه.»
«من نباید حق اظهارِنظر داشته باشم؟»
𝐑𝐎𝐒𝐄
تصمیم گرفتم همین کار را بکنم. کاری را انجام بدهم که خوب بلدم؛ حتی اگر برای دیگران مهم نباشد.
𝐑𝐎𝐒𝐄