بریده‌هایی از کتاب جادو فروش؛ با ۵۵۵ تماس بگیرید!

فهم و درک مردم دست من نیست. من مثل اون‌ها نیستم که از دنیا جایی بسازم که توش هیچ فرصتی برای پیشرفت و به‌چالش‌کشیدن آدم‌ها نباشه.

«دنیا هنوز همونه. فقط جا برای پرواز، بیشتر شده.»

«می‌دونی دیگه چی می‌تونه بهت حس خوب بده؟» اوزی سرش را تکان داد که یعنی نمی‌داند. «اینکه الان بری یه شارژر بگیری و بریم خونه توی تبلتت فیلم ببینیم!»

«برای رسیدن به چیزهای خوب، باید قدم‌های بزرگ برداشت.»

«چیزهای زیادی در این دنیا، برای جلب توجه شما در نبردند... تنها آن کسی برنده است که صادق باشد.»

«من تصمیم‌های اشتباه زیادی گرفتم، ولی الان ازشون پشیمون نیستم

«شاید بعداً نشونتون دادم. الان دارم رانندگی می‌کنم و شما آدم‌ها هم ماشین‌هاتون رو جوری می‌سازین که آدم شیش‌دنگ باید حواسش به جاده باشه. یه نگاهی به گوشی‌م بنداز، فکر کنم یه کتاب صوتی دیگه هم دارم که گوش کنیم.»

این‌قدر راحت از کنار چیزهای معمولی‌ای که ممکنه واقعاً جادو باشن، نگذر.

«اگه محکم به هدفت بچسبی، هیچ مشکلی اون‌قدر بزرگ نیست که حل نشه.»

«جادوگرها رو نمی‌شه استخدام کرد... فقط می‌شه روی وقتشون قیمت گذاشت.

«درسته، صداقت توانایی ارزشمندیه، بهتره با احتیاط ازش استفاده کنیم.»

«می‌دونم که توی دنیا کُلی چیزهای عجیب هست. من یه عالمه کتاب خونده‌م! ولی فقط می‌خوام بدونم اتفاق‌هایی که داره برای زندگی من می‌افته، طبیعیه یا غیرمعمولی؟» «انگار برای تو طبیعیه.»

«امان از ابرهای ناآگاهی که جلوی هوش ما رو گرفته‌ن!»

فهمیده‌م که تکان‌دهنده‌ترین کشف‌ها معمولاً آموزنده‌ترین‌ها هستن...

«همیشه نقطهٔ مقابلی وجود دارد. نه در داستان‌ها و نه در علم، هیچ مفهومی به‌تنهایی عمل نمی‌کند. خوب، بد را دارد و مثبت، منفی را و هیچ اتفاقی بدون دلیل نیست.»

واقعیت این است که هر آنکه تابه‌حال زیسته؛ در میان فقدان‌ها و دل‌شکستگی‌ها زیسته. بله، شادی هست، اما هر انسانی دیر یا زود طعم غم را می‌چشد. دردکشیدن عجیب نیست. دوستان ناامیدت می‌کنند، کسی به تو خیانت می‌کند و همواره ممکن است عزیزی را از دست بدهی. آغازکردن داستانی زیر سایهٔ غم‌واندوه، آزاردهنده است. اما باید به یاد داشت که در پس هر سختی، ردّپایی از جادو پیداست.

می‌تونی بری، می‌تونی بیای اینجا و اونجا، هرجا که می‌خوای این چیزیه که دنیا ازت می‌خواد این چیزیه که از تو برمی‌آد

ولی من حتی نمی‌دونم چی واقعیه و چی نیست! مثلاً... اژدهاها واقعی‌ان؟» «آره فکر کنم باشن، ولی من هنوز ندیدمشون.»

«هنگام شک و نادانی، مردم برای یافتن پاسخ سؤال‌هایشان به خرافات روی می‌آورند. ما باید به آن‌ها کمک کنیم تا به راه اشتباهی که انتخاب کرده‌اند، پی ببرند.»

شب‌ها دیگر ترسناک نبودند. راستش به او احساس آشنایی می‌دادند.