زن خوب فرمانبر پارسا کنَد مرد درویش را پادشاه. ز
فانوس
خدا روزی مرغ کور را توی لانهاش میرساند
فانوس
هوا هم گرم بود و تا غروب بیوقفه کار کردم. کار جلوی همه خواستههای بدن را میگیرد. وقتی کار میکنی، هوس هیچ چیز نمیکنی.
فانوس
سرد است خانهای که پدر نیست.
فانوس
سر سفره ما خبر از زعفران و بوقلمون و مرغسالاری نبود، اما همان آبگوشت بزباشی که مادر میپخت با چاشنی مهر و محبت و صمیمیت و صداقت چنان لذیذ بود که چلومرغ خالی از عشق هرگز به پای آن نمیرسید.
فانوس
آدم بیسواد بدتر از کور است، دیگر دنیا دنیای درس و سواد است.
فانوس
کاش چوب گردو بود، از خودش نقش و نگار داشت. اوستا میگفت درختهای گردو یک زمانی از عمرشان مثل ماشین عکسبرداری میشوند. هر چه جلویشان رد بشود عکس آن را برمیدارند. برای همان یک دفعه از دل چوب گردو منظره یک کاروان در میآید، یا یک آدم یا چند تا مرغ. خیلیها عکس توفان را در دلشان دارند، درهم و برهم. ای کاش یک تکه چوب گردو داشتم، آن موقع حسابی خوشگل میشد!
tasniim :)
ز اظهار درد، درد مداوا نمیشود
شیرین دهان بگفتن حلوا نمیشود
درمان نما، نه غیظ که با پا زمین زدن
این بستری ز بستر خود پا نمیشود
ضایع مساز رنج و دوای خود ای طبیب
دردیست درد ما که مداوا نمیشود
tasniim :)