بریدههایی از کتاب پاییز از پاهایم بالا می رود
۳٫۶
(۷۴)
از کجا میدانست که باید هیچچیز نگوید؟ از کجا میدانست که باید لببسته بیاید و لببسته برود. باید مثل سایه بیاید و مثل سایه برود. از کجا میدانست باید پاچههای زیرشلواریاش را شلخته بتاباند و بتپاند توی ساق جورابش تا یک گوشهاش بیهوا بیاید بیرون و با آن زبان درازش همهٔ مسیر را داد بزند "عباس حواسش پرته، عباس دستپاچهست. ناهید حواس عباس رو پرت کرده."
کاربر ۵۸۳۷۴۵۱
آدمی که دستپختت را میخورد و عاشقت میشود، از تو انتظار دارد همیشه برایش غذای خوشمزه بپزی؛ آدمی که بیمحلی کردنهایت را به خودش میبیند و عاشقت میشود، توقعش این است که فردا روز به همهٔ مردهای غریبه بیمحلی کنی؛ آدمی که کتاب خواندنت را میبیند و عاشقت میشود، چیزی که از تو میخواهد این است که حرفهایش را قبل از آنکه با زبان بگوید، بشنوی. آدم میتواند مطمئن باشد به اینکه وقار و متانتش را، مهارتش در آشپزی را، فهم و شعورش را نهتنها برای همیشه میتواند حفظ کند، بلکه بهراحتی میتواند هر روز چیزی به آن اضافه هم بکند. اما کسی که تو را با تاپ و دامن میبیند و عاشقت میشود، چه انتظاری از تو میتواند داشته باشد؟
کاربر ۵۸۳۷۴۵۱
همیشه از همان بچگی از ور رفتن با زخمهایم لذت میبردم. زخمبازی حالی دارد برای خودش. ناخن که میاندازی زیر پوستههای خشکیده و بهچرکنشسته، یکدفعه قلبت از سوزَش تیر میکشد. خونابههای متعفّن کهنهماند را که میخواهی با فشار از توی زخم دردناکت بیرون بریزی، انگار بیهوا تیر به جگرت میزنند؛ ولی کِیف میکنی، سبُک میشوی، پاک و پاکیزه میشوی.
aida
زخم کهنه وقتی میخواهد پوست تازه بیاورد، به خارش میافتد. خاریدن یعنی نیاز فوری و بیوقفه به درد. یعنی خودت را بیازار تا از شرّ چیزی که آزارت میدهد خلاص شوی. از شرّ پوستهای کهنه و بافتهای فرسوده که بهخودیخود دردی ندارند اما مزاحماند. مزاحم رشد و زندگی و سرزندگی. این همان چیزی است که از شرّش به درد پناه میبری.
aida
هیچچیز توی دنیا لذتبخشتر از این نیست که توی خانهای که خانهٔ خود خودت است، دستهای یخزدهات را روی علاالدین بگیری و باریدن برف را از گوشهٔ پنجره تماشا کنی.
aida
فتیلهٔ چراغ را بالا میدهم و دستهایم را میگیرم رویش تا گرم شوند. نگاه میاندازم به ردیف کتابهای روی تاقچه. پخشم که دست تعمیرکار است اما اگر نبود هم امروز را بیشتر ترجیح میدادم به ویزویز کتری گوش کنم که دیگر کمکم دارد بلند میشود. چهقدر عاشق این صدا هستم. مخصوصاً وقتی دانههای درشت برف چشماندازِ آنطرف پنجره را نقطهچین کرده است. انگار یک نفر کنارت نشسته، تو سرت به کار خودت است و او سرش به کار خودش و بیآنکه کاری به کارت داشته باشد، دارد آوازی را زمزمه میکند. آوازی که از روزهای خیلی دور بارها و بارها آن را شنیدهای و از بر هستی.
aida
سایهام نمیداند که در گذر زمان فقط آدمهای دوروبرت نیستند که پیر میشوند، زمان یادها و خاطرهها را هم پیر میکند.
aida
حالا که فکرش را میکنم، میبینم دستکم شانزده سال از عمرم را مثل یک سایه زندگی کردهام. انگار اصلاً به دنیا آمده بودم تا سایهٔ او باشم. رنگ چشمهایم، پاهای باریک و درازم، فاصلهٔ بین دندانهای جلوم، چال روی گونههایم موقع خندیدن، میخ شدنهایم پای قطار مورچهها، لخ لخ کفشهایم وقت راه رفتن... حتا اسمم را هم از او داشتم. ا
aida
خانه بوی روزهای پاییزی را میدهد، بوی نعنا.
aida
"نترس، از هیچی نترس، همون چیزی رو بگو که دلت میگه."
aida
من دارم به این فکر میکنم که از نظر خالهنیّره، خوشقیافه یعنی پسری موبور با لبهای قیطانی که پوستش، عین پوست دخترهای آفتابومهتابندیده، سرخوسفید میزند.
aida
زخمبازی کار هر کسی نیست. اینکه نیشتر برداری و بزنی به زخمی که فعلاً دردی ندارد و فقط میخارد، سخت است اما سختتر از آن، این است که درست در اوج شهوتی که به درد داری، دست نگه داری. دست نگه داری و از لذت چشیدنِ رنجی که به تو احساس بزرگ بودن میدهد چشم بپوشی و بگذاری زخمت آرام بگیرد. و بعد سرت را بیندازی پایین تا قدّت بلندتر از آدمهای عادی، آدمهای ترسوی حقیر بیدرد، بهنظر نیاید. سرت را بیندازی پایین و بدون همراهی درد عزیزی که ترکت کرده و فقط ردّپایش را برایت جا گذاشته، به روحت اجازه بدهی، حالا که پاک و سبک شده، در غیاب آن پوستهای زاید و خونابههای آلوده، التیام پیدا کند و رشد کند.
zohreh
آنهایی هم که گرفتار لذت درد میشوند و دوست دارند به هیچ زخمی اجازهٔ التیام ندهند، بقیه را ترسوهای پست سگصفتی میدانند که به خاطر ترس از درد و به خاطر لذتهای حقیر و بیارزش، تن به پستی روزگار میدهند.
zohreh
آدمهایی که از درد میترسند و میگذارند عفونت توی خونشان بگردد، فکر میکنند آنهای دیگر، دیوانههای مالیخولیاییِ از دماغِ فیلافتادهای هستند که خودشان را تافتهٔ جدابافته میدانند و کاری غیر از مسخره کردن مردم بلد نیستند.
zohreh
زخم کهنه وقتی میخواهد پوست تازه بیاورد، به خارش میافتد. خاریدن یعنی نیاز فوری و بیوقفه به درد. یعنی خودت را بیازار تا از شرّ چیزی که آزارت میدهد خلاص شوی. از شرّ پوستهای کهنه و بافتهای فرسوده که بهخودیخود دردی ندارند اما مزاحماند. مزاحم رشد و زندگی و سرزندگی. این همان چیزی است که از شرّش به درد پناه میبری.
zohreh
احمق بودم چون هنوز زخم داشتم، هنوز درد داشتم، هنوز روح آزردهام داشت میخارید.
zohreh
حجرهٔ خورشید تویی، خانهٔ ناهید تویی
روضهٔ امّید تویی، راه دِه اِی یار مرا
zohreh
نمیشد انکار کرد که این وسط اتفاقی افتاده. حتا اگر گوشها و گونهها دوباره به رنگ طبیعی برگشته باشند و پلکهای مستأصل آرام گرفته باشند، دستهایی که روی هم قلاب شدهاند و سری که به پایین دوخته شده، میگویند که پردهای افتاده و شانههای عریان روحی آشکار شده.
zohreh
چه فایده دارد که محبوبترین دستپختهای تو را از روی اجبار و مثل زهرمار و فقط به خاطر دلخوشی تو بخورند؟ اصلاً مگر آدم تا کِی میتواند به خاطر کسی هی زهرمار بخورد و صدایش درنیاید یا در ازایش از طرف انتظار نداشته باشد که او هم به خاطرش مثلاً بادمجان بخورد و صدایش درنیاید؟ نه که بادمجان چیز بدی باشد ها، نه! ولی خب چه لزومی دارد که دوتا آدم، که خوراک خوشمزهٔ هر کدام برای آن یکی زهرمار است، بخواهند یک عمر همسفره شوند؟ فقط برای اینکه از نظر مردم یکی از آنها خوشگل است و یکی دیگر پولدار؟
zohreh
هر شب کارم همین است. چند متر خیال میگذارم دمدستم و هی تکهتکه اطلاعات ناقص و جستهگریختهای را که از اینوآن شنیدهام رویش وصلهپینه میکنم.
zohreh
حجم
۱۲۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۳۴ صفحه
حجم
۱۲۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۳۴ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰۵۰%
تومان