بریدههایی از کتاب پاییز از پاهایم بالا می رود
۳٫۶
(۷۴)
آدم وقتی یک عمر ذهنش را برای کاری تربیت میکند، دیگر خودبهخود همان کار را تکرار میکند و هر چهقدر هم که انجام دادن این کار برایش سخت باشد، ترک کردن آن بهنظرش سختتر میآید.
zohreh
پخشم که دست تعمیرکار است اما اگر نبود هم امروز را بیشتر ترجیح میدادم به ویزویز کتری گوش کنم که دیگر کمکم دارد بلند میشود. چهقدر عاشق این صدا هستم. مخصوصاً وقتی دانههای درشت برف چشماندازِ آنطرف پنجره را نقطهچین کرده است. انگار یک نفر کنارت نشسته، تو سرت به کار خودت است و او سرش به کار خودش و بیآنکه کاری به کارت داشته باشد، دارد آوازی را زمزمه میکند. آوازی که از روزهای خیلی دور بارها و بارها آن را شنیدهای و از بر هستی.
zohreh
خودم هم نمیدانم چه مرگم است.
zohreh
آب داغی که توی قابلمه ریختهام، ابر کوچکی بالای ظرفها درست کرده.
zohreh
سایهام نمیداند که در گذر زمان فقط آدمهای دوروبرت نیستند که پیر میشوند، زمان یادها و خاطرهها را هم پیر میکند. هر سالی که میگذرد، اتفاقهای زیادی میافتد.
zohreh
حالا که فکرش را میکنم، میبینم دستکم شانزده سال از عمرم را مثل یک سایه زندگی کردهام. انگار اصلاً به دنیا آمده بودم تا سایهٔ او باشم.
zohreh
بلند میشوم، چادرم را تا میزنم و میروم سر بقچهٔ چادرهای مامانجان که همیشه بوی گل محمدی میدهد. کارش همین است، کیسههای پارچهای کوچک میدوزد و تویشان را پُر از گُل میکند و میگذارد توی بقچههایش تا لباسها و چادرها بوی گل بگیرند.
zohreh
سایهام دستبردار نیست. خزیده توی سرم و دارد گوشهوکنار را دنبال بقایای عکسهای رنگپریده زیر و رو میکند.
zohreh
از سر صبح که بیدار شدم، سایهام یکبند داشت زیر دستوپایم وول میخورد. ذوق داشت که کِی بنشیند پشت چشمهایم و خیره شود به عکسهای توی
آلبوم قدیمی مامانجان.
zohreh
دلم میرود. غمم میگیرد. انگار تکّهای از دلم، آن بالا، پشت آن پنجرهٔ آبی، توی تنها خانهٔ آجری ایتگین که آن گوشه تکوتنها و جدا از خانههای کاهگلی نشسته، گیر کرده و جا مانده. توی خانهٔ ناری که حالا دیگر خانهٔ من است.
zohreh
من که دیگر سالها بود از صرافت باورهای دوران نوجوانی و کار ناتمام و راز پنهان افتاده بودم. من که داشتم زندگیام را میکردم. چهطور میشود قبول کرد که همهٔ اینها فقط یک سِری اتفاق بوده؟ یک سری اتفاق ساده.
zohreh
ناهیده برای من گذشتهای است که نمیتوانم از آن دل بکَنم و عباس آیندهای که نمیتوانم از آن چشم بپوشم. اگر یکی از این دو را نداشتم، معلوم نبود از کدام طرفِ بام میافتادم.
mary
امروز را بیشتر ترجیح میدادم به ویزویز کتری گوش کنم که دیگر کمکم دارد بلند میشود. چهقدر عاشق این صدا هستم. مخصوصاً وقتی دانههای درشت برف چشماندازِ آنطرف پنجره را نقطهچین کرده است. انگار یک نفر کنارت نشسته، تو سرت به کار خودت است و او سرش به کار خودش و بیآنکه کاری به کارت داشته باشد، دارد آوازی را زمزمه میکند. آوازی که از روزهای خیلی دور بارها و بارها آن را شنیدهای و از بر هستی. آوازی غمانگیز که بیهیچ اندوهی، فقط از روی حافظه تکرارش کنی.
mary
یقین کردم تمام این مدت سایهٔ آشنایی بعد از سالها رفته بوده توی جلدم و داشته به جای من تصمیم میگرفته. سایهای که این چندوقته باز دارم میبینمش که چهطور با پاهای من راه میرود، با دستهای من کار میکند، با سلولهای مغز من فکر میکند و با زبان من حرف میزند.
mary
زخم کهنه وقتی میخواهد پوست تازه بیاورد، به خارش میافتد. خاریدن یعنی نیاز فوری و بیوقفه به درد. یعنی خودت را بیازار تا از شرّ چیزی که آزارت میدهد خلاص شوی.
mary
هیچچیز توی دنیا لذتبخشتر از این نیست که توی خانهای که خانهٔ خود خودت است، دستهای یخزدهات را روی علاالدین بگیری و باریدن برف را از گوشهٔ پنجره تماشا کنی.
چهقدر این خانهٔ کوچکِ دربوداغان را دوست دارم. اینجا اولین خانهٔ خودِ خود من است.
mary
در گذر زمان فقط آدمهای دوروبرت نیستند که پیر میشوند، زمان یادها و خاطرهها را هم پیر میکند. هر سالی که میگذرد، اتفاقهای زیادی میافتد. عروسکی پارچهای توی رودخانه میافتد، شالگردنی سوراخ میشود، نگین گلسری میافتد یا زنگ میزند و عکسهای قدیمی رنگپریدهتر میشوند.
mary
حجم
۱۲۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۳۴ صفحه
حجم
۱۲۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۳۴ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰۵۰%
تومان