سرش را تکان میدهد و لبهایش را با حالتی به هم فشار میدهد که برای لیدیا آشنا ست. این حالت وقتی رخ میدهد که علیرغم این که صدایت میلرزد و درونت از اندوه پر شده، تلاش میکنی جلوی گریه کردن خودت را بگیری
n re
او هم مثل هر مهاجر دیگری بینهایت خسته به نظر میآید
n re
میتواند آن چه را که همین حالا هم آن را میداند، فراموش کند. میتواند این لحظهٔ امیدواری غیرمنطقی را طولانی کند تا شاید بخشی از تکهها و برشهایی از دنیای دیروز، دست نخورده باقی بمانند.
n re
سالها یه طوری میگذرند که اصلا متوجه نمیشی.»
n re
دیدگاه کاتولیک او دربارهٔ جهنم اشتباه است: نه آتشی ست و نه سوختن فلاکتباری. جهنم مرطوب، سرد، سیاه و جایی ناپیدا ست.
Mostafa F
دستش را از حصار رد کرده و انگشتانش را در آن سوی مرز تکان میدهد. حالا انگشتانش در شمال هستند. روی حصار تف میکند. فقط برای این که چیزی از وجودش را روی خاک آمریکا انداخته باشد.
Mostafa F
امیدواری نمیتواند چیزی که در این سفر به او ثابت شده را از بین ببرد: جهان جای وحشتناکی ست.
Mostafa F
پسرش علیرغم تمام چیزهایی که پشت سر گذاشته، یا شاید دقیقا به همین دلیل، به ندای وجدانش بیشتر از ندای آزادی و رهایی گوش میدهد.
Mostafa F
برای آرام کردن خشونت و عصبانیتی که در تمام بدنش احساس میکند کاری از دستش بر نمیآید. هیچ ناسزا و فحشی نیست که به اندازهٔ کافی قوی باشد تا بتواند این خشم و غضب را از او دور کند. او خشمگین است. در حال انفجار است. مثل طوفان شده است.
n re
این یک چرخه است. هر روز یک وحشت تازه و وقتی تمام میشود، یک حس رهایی سوررئال. تقریباً نوعی ناباوری نسبت به آنچه که تحمل کرده و از سر گذراندهاند. ذهن ابزاری جادویی ست. انسان موجودی جادویی ست.
n re