بریدههایی از کتاب زن آقا
۴٫۴
(۲۴۲)
ـ سید، گاومون زایید!
سید چشمهایش گرد شد:
ـ چی شده؟! خدا بد نده، حاجی!
حاج عبدل خندید. گفت: «نه سید! گاومون واقعاً زاییده.
S.b
سختترین جای تبلیغ ارتباط با بچهها بود. دخترهای نه ده سالهای که با اشتیاق چادررنگی میپوشیدند، روزه میگرفتند، و آرایشِ یکنواختِ صفهای جماعت را با شور و اشتیاق و قدهای کوتاهشان به هم میزدند.
از درِ مسجد که میآمدم تو، برایم دست تکان میدادند که بیا برایت جا گرفتهایم. روزهای اول میماندم که بین تعارفهای مصرانۀ بزرگترها و نگاههای ملتمسانۀ آنها کدام را انتخاب کنم. اما از یک جایی تصمیم گرفتم از همان جلوی در فقط به آنها نگاه کنم.
علی پیلپا
بین همین طلبهها هم این نگاه هست. بعضیها معتقدند طلبهای که توی خانهاش مبل داشته باشد یا لباس خوب تن بچهاش بکند یا ماشینی به جز پیکان و پراید داشته باشد مزدور و مستکبر است! و اصلاً چه معنی دارد که توی خانۀ طلبه گیلاس و انگور باشد! از آن طرف عدهای فکر میکنند طلبهها به محض ورود به حوزه، به چاه نفت وصل میشوند و قسمتی از درآمدهای ناخالص ملی صاف میرود توی کارت پارسیانشان.
مالک چند دانه گیلاس گذاشت توی بشقاب و پرسید: «اینا از کجا، سید؟!»
طوری میگفت «اینا» انگار داشت یاقوت از توی ظرف میوه برمیداشت. منظورش این بود که زیّ طلبگی یعنی فقط هندوانه خوردن! این قرتیبازیها به شما نیامده. سید گفت: «همین یه ساعت پیش با پرواز از اروپا فرستادن برامون.»
علی پیلپا
چند دستِ کوچک از یک گوشۀ مسجد بلند شده بودند و توی هوا تکان میخوردند. بچههای کلاس قرآن بودند. سختترین جای تبلیغ ارتباط با بچهها بود. دخترهای نه ده سالهای که با اشتیاق چادررنگی میپوشیدند، روزه میگرفتند، و آرایشِ یکنواختِ صفهای جماعت را با شور و اشتیاق و قدهای کوتاهشان به هم میزدند.
از درِ مسجد که میآمدم تو، برایم دست تکان میدادند که بیا برایت جا گرفتهایم. روزهای اول میماندم که بین تعارفهای مصرانۀ بزرگترها و نگاههای ملتمسانۀ آنها کدام را انتخاب کنم. اما از یک جایی تصمیم گرفتم از همان جلوی در فقط به آنها نگاه کنم. توی نماز همه کار میکردند!
علی پیلپا
«اولین برخورد خیلی مهمه! توی اولین برخورد هرچی که از ما ببینن تا آخر توی یادشون میمونه...»
zahraa_mousaavii
سید گفته بود: «لبخند خیلی مهمه! شما وقتی نمیخندی قیافهت شبیه طلبکارا میشه. همیشه لبخند بزن!»
zahraa_mousaavii
نگاهها به زندگیِ طلبگی همیشه افراطی و تفریطی است. توی همان روستا که ساکن بودیم، بعضیها حتی سلاممان را جواب نمیدادند. با نگاهشان گلایههاشان از دولت و وضع موجود را در کسری از ثانیه بهمان منتقل میکردند. کسانی هم بودند که گاهی پا از گلیمِ لطف بیرون میگذاشتند و با محبتهای مکررشان آدم را کلافه میکردند. ازمان تقاضای غذا و نمک تبرکی میکردند و کم مانده بود به عنوان امامزاده به درِ خانهمان دخیل ببندند.
zahraa_mousaavii
دوست داشتم شبهای قدر را بروم تنگِ دیواری، جای ساکت و خلوتی بنشینم، سرم توی گریبانم باشد و کسی کاری به کارم نداشته باشد. کسی نداند من زن کدام آقام. حالا آنجا، کنارم نشسته بودند و فضا را از شب قدر دور کرده بودند. هرچه میکردم دلم دنبال جوشن نمیرفت.
وقتی زنها دیدند که تذکرهای چشم و ابرویی فایده ندارد، پیغام و پسغامها شروع شد که «به زن آقا بگید این ورپریدهها رو ساکت کنه. خدا قهرش میآد. اینا نمیفهمن امشب چه شبیه، زنآقا که میفهمه.»
بهشان نگاه کردم. به زنها گفتم: «چی کارشون دارید؟ اگه ما هم مثل اینا توی یه سال گذشته هیچ گناهی نکرده بودیم، امشب حالمون خوب بود.»
خدا را بعد از قسم به چهارده جگرگوشهاش، به آنها قسم دادم:
ـ الهی، به آینههایی که در کنارم نشستهاند، العفو!
ریحانه جلالی
مالک چند دانه گیلاس گذاشت توی بشقاب و پرسید: «اینا از کجا، سید؟!»
طوری میگفت «اینا» انگار داشت یاقوت از توی ظرف میوه برمیداشت. منظورش این بود که زیّ طلبگی یعنی فقط هندوانه خوردن! این قرتیبازیها به شما نیامده. سید گفت: «همین یه ساعت پیش با پرواز از اروپا فرستادن برامون.»
سعیده کشتکار
زن حاجی، اسم واقعیِ خودت و دخترت و مادرت رو به اینا نگو.
کاربر ۲۱۶۰۱۹۶
حجم
۱٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۹۶ صفحه
حجم
۱٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۹۶ صفحه
قیمت:
۵۸,۰۰۰
۴۰,۶۰۰۳۰%
تومان