بریده‌هایی از کتاب مجیستریوم؛ جلد دوم

هیچ خیانتی بدتر از خیانت رفیق نیست.

ما همیشه اعضای خانواده‌مون رو درست نمی‌شناسیم.

حریف رو بنداز توی یه مسیری که تو برتری داشته باشی. خودت برای خودت مزیت درست کن.

هرجا پا می‌ذارن، نابودی و مرگ اون‌جا رخنه می‌کنه. نه‌اینکه واقعاً بخوان کسی رو بکشن! چون اصلاً نمی‌فهمن و یا براشون مهم نیست دارن چی‌کار می‌کنن.

تنهایی آدم رو داغون می‌کنه

آخه آدم‌ها عاشق کسانی می‌شن که فکر می‌کنن بقیه هم عاشقشونن

اگه کسی رو دوست داری، رهاش کن، طرف رو توی یه غار زیرزمینی حبسش نکن

کسیه که سر امتحان‌ها تقلب می‌کنه. با جوهر نامرئی جواب‌ها رو روی مُچ دستش می‌نویسه، ولی بعد با جادو بنفشش می‌کنه.

کلاً اونا همیشه یه عیبی واسه‌ت پیدا می‌کنن؛ پس بی‌خیال.

چطوری از حوصله‌سررفتگی نمی‌میره؟

وقتی کال کم‌سن‌وسال‌تر بود، دلش می‌خواست پدرش دوباره ازدواج کند تا خودش بتواند مادر داشته باشد. داشتن زن‌بابا خیلی بهتر از این بود که کلاً مادر نداشته باشد. فقط وقتی بزرگ‌تر شد، به این فکر افتاد که اگر پدرش با کسی ازدواج می‌کرد که کال دوستش نداشت، چقدر برای او بد می‌شد.

اصلاً نگران نباش؛ چون من و تامارا کنارتیم و بهت یادآوری می‌کنیم که تو همون بازندهٔ قبل از این اتفاقاتی

«تو حتی ظاهرتم شبیه خودت نیست.»

عجیب بودنش دلیل نمی‌شه که بخوای مخفیش کنی!

توی مدرسه، یک جادوگر هوایی، تصاویر ذهنی‌اش را روی یک دیوار نمایش می‌داد. چون جادوگرها فیلم‌ها را کنترل می‌کردند، ممکن بود هر اتفاقی در آن‌ها بیفتد. کال فیلم جنگ ستارگان را با شش پایان مختلف تماشا کرده بود. فیلم‌هایی دیده بود که شاگردان مجیستریوم در صحنه‌های آن ظاهر می‌شدند و با هیولاها مبارزه می‌کردند، خودروها را به پرواز درمی‌آوردند و به اَبَرقهرمان تبدیل می‌شدند.

دلش می‌خواست بگوید به من نگاه نکن؛ اما هم‌زمان هم دلش می‌خواست بپرسد، وقتی بهم نگاه می‌کنی، چی می‌بینی؟