بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب رقص با گربه ها | صفحه ۵ | طاقچه
کتاب رقص با گربه ها اثر مهرداد صدقی

بریده‌هایی از کتاب رقص با گربه ها

نویسنده:مهرداد صدقی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۶از ۶۵ رأی
۳٫۶
(۶۵)
به رازی دیگر پی بردم: اینکه هر قدر بزرگ و بزرگ‌تر شده‌‌ام، پدر هم کوچک و کوچک‌تر شده. یادم می‌‌آید شبی که از بیمارستان به خانه آمدیم، پدر دستم را گرفت تا قدم بزنیم. در هر گام او، من دو سه گام بر‌می‌‌داشتم. بعداً که بزرگ‌تر شدم، دیدم نسبت مساحت کف دست او به نسبت مساحت کف دست خودم، دارد به عدد یک نزدیک می‌شود. بزرگ‌تر که شدم، فهمیدم وقتی می‌‌ایستیم سایه‌‌هامان تا یک نقطه امتداد پیدا می‌کنند. و حالا، در نور غروب می‌دیدم که سایۀ او مدام جلوتر می‌‌آید. می‌‌ترسیدم خط سایه‌‌اش به سمت نقطه میل کند و محو شود. از کوچک‌تر‌شدن پدر می‌‌ترسیدم. با خود فکر کردم بزرگ‌شدن من باعث کوچک‌تر‌شدن پدر شده. تصمیمم را گرفتم. دیگر نمی‌خواستم رشد کنم.
soha_rj
پسردایی برای سگ گریه می‌کرد و دایی و زن‌دایی برای اینکه هم سگ از دایرۀ واژگان فرزندشان حذف شود و هم اینکه غم فقدان کرگدن برطرف شود، از آن روز به بعد هر وقت سگی را می‌دیدند می‌گفتند: «وای چه کرگدن بامزه‌ای. » دو دو‌هفته‌ای مریض بودم. از اینکه سگ را به آن روز انداخته بودم، عذاب وجدان داشتم. با خود گفتم هر جور هست باید پیدایش کنم. یک نقاشی از سگ کشیدم. دیدم حالا که باید دنبال سگ بگردم، بهتر است در وقت صرفه‌جویی کنم و دنبال دخترک چشم‌عسلی هم بگردم. بنابراین روی طرف دیگر کاغذ، تصویر دخترک چشم‌عسلی را کشیدم. تقریباً تمام شهر را زیر پا گذاشتم، اما خبری از هیچ‌کدامشان نبود. به هر کس که می‌گفتم «شما سگی یا دختری با چشمان عسلی ندیده‌‌اید؟ » می‌گفت: «نه. » فقط یک نفر گفت که دخترکی را
سروشا
ناگهان‌ «همه» با دیدن او، مرا کنار می‌زنند و به سمت او می‌دوند. ماراتن زندگی آغاز می‌شود. با تمام سرعت و قدرت، مانند سگ دمم را تکان می‌دهم تا خودم را به او برسانم و نجاتش بدهم. مانده است که آیا مرا بپذیرد یا مانند بقیۀ اسپرم‌‌ها، به عنوان «اسپم» علامت بزند؟ می‌پذیرد. شاید هم این من هستم که دارم به آغوشش پناه می‌برم. از آن لحظه ما دو نفر یکی می‌شویم و فارغ از آن‌هایی که دیپورت شده‌اند، زندگی می‌کنیم.
سارا
در شش‌ماهگی فهمیدم سایۀ پدر آبی، سایۀ مادربزرگ صورتی گلدار و سایۀ خودم تا حدودی سفید است.
YA}{YA
صدایی از آسمان آمد. مادربزرگ در حالی که سایه‌بانش را مثل چتر، باز کرده بود و بقچه‌‌اش را هم مانند کوله‌پشتی به پشتش گره زده بود، به آرامی فرود آمد.
bahar
باد، شدید و شدیدتر شد. شدت طوفان باعث شد تا به چند صفحه آن‌طرف‌تر پرت شویم و مثل باران بر صفحه‌ای فرود بیاییم. دو قطره ‌‌مَرد و یک قطره سگ حاصل طوفان برای ساکنان صفحۀ پنجاه‌و‌ششم بودند. لای پاراگراف‌های شنی دنبال مادربزرگ گشتم، اما خبری از او نبود.
bahar
ادربزرگ سایه‌بان سفیدش را با عصا بالای سرش گرفته بود و توی بقچه‌اش دنبال کرم ضد‌آفتاب بود. سگ از تشنگی زبانش را درآورده و له‌له می‌زد. ما هم بدون درآوردن زبان همین‌‌ کار را می‌کردیم. مادربزرگ گفت: «بهتر نیست همین جا کمی استراحت کنیم؟ » پدر گفت: «اینجا که چیزی نیست؟ » مادربزرگ گفت: «می‌خواهم پشت آن کپۀ شنی بروم، خود را برنزه کنم. »
bahar

حجم

۶۶٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۰۴ صفحه

حجم

۶۶٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۰۴ صفحه

قیمت:
۸,۰۰۰
۴,۰۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل۱
...
۴
۵
صفحه بعد