«سلام هزارتا علاءالدین! سلام هزارتا اِیبی! سلام هزارتا شازده! سلام هزارتا خودم!»
تصور میکنم اگر هزارتا جونا وجود داشته باشد، در کل جهان با کمبود کچاپ مواجه میشویم.
کاربر ۲۷۳۴۳۸۸
هیچ راهی نمانده تا من باعث ازدواج علاءالدین و شاهزادهخانم شوم. البته من تا آزادکردن ماریرُز تسلیم نمیشوم؛ خودم همهچیز را خراب کردم و خودم هم درستش میکنم. فقط نمیدانم چهطور...
کاربر ۲۷۳۴۳۸۸
مسابقات کتابخوانی را فراموش کنید! اگر مسابقات سؤال پرسیدن باشد، جونا حتماً برندهاش میشود.
کاربر ۲۷۳۴۳۸۸
بله! درست است.
او دنبال علاءالدین است. او میتواند علاءالدین را به غار بیاورد و او را مجبور کند چراغ جادویی را پیدا کند.
اما علاءالدین اینجا نیست، چون من خوندماغش کردم.
ای بابا!
کاربر ۲۷۳۴۳۸۸
هیجان میگویم: «شنیدی جونا؟»
«اینکه بهش گفت علاءالدین؟»
«آره. میدونی معنیش چیه؟»
«اینکه اسمش علاءالدینه؟»
«آره دیگه! این یعنی ما توی چه داستانی هستیم؟»
جونا لبش را گاز میگیرد و کمی فکر میکند. «جک و لوبیای سحرآمیز؟»
با کف دست به پیشانیام میکوبم. «جونا!»
کاربر ۲۷۳۴۳۸۸
الو؟ جونا خان! تو نمیدانی این قضیه چهقدر مهم است؟
کاربر ۲۷۳۴۳۸۸
تقدیم به استاد عزیزم
دکتر رامین آموخته
که من را با کلمات آشتی دادند.
کاربر ۲۷۳۴۳۸۸