به شخصیتهای افسانهای نگاه میکنم.
علاءالدین و شاهزاده بدرالبدور سوارِ قالیچهٔ پرنده، از کنار قصر بچهها عبور میکنند. آنها خیلی خوشحالاند. اگر از پنجرههای قصر، داخل را نگاه کنم، کریما را با گروهی از بچهها توی آشپزخانه میبینم. آنها مشغول آشپزی هستند.
عالیه!
یـ★ـونا
توی زندگی، همیشه همهچیز عادلانه نیست.
𝐑𝐎𝐒𝐄
شاید مهمترین مسئله، فقط تلاشکردن باشد؛ حتی اگر به نتیجهای که میخواهی، نرسی
𝐑𝐎𝐒𝐄
سعیِت رو بکن. اگه تلاش نکنی، چیزی بهدست نمیاری.
𝐑𝐎𝐒𝐄
خانوادهٔ سلطنتی که ما را نمیشناسند؛ اگر هم از ما بپرسند برای چه به اینجا آمدهایم، نمیتوانیم یکهو بگوییم آمدهایم شاهزادهخانم و یک رعیت را بههم برسانیم.
میگویم: «به نظرم باید یه کاری کنیم که شاهزاده بدرالبدور از قصر بیرون بیاد.»
جونا سؤال میکند: «چهجوری؟ به شیشهش سنگ بزنیم یا چی؟»
𝐑𝐎𝐒𝐄
جونا میپرسد: «قالی رو کجا پارک کنم؟» قالیچه هنوز توی هوا معلق است.
میگویم: «من که اینجا پارکینگی برای قالیچهها نمیبینم.»
«کاش قفلِفرمون داشتیم
𝐑𝐎𝐒𝐄
«من کلاستروفوبیا دارم؛ از جاهای کوچیک و بسته متنفرم.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
شروع میکنم. «یکی بود یکی نبود. یه جادوگر بدجنسی بود که...»
جونا میگوید: «جعفر! توی فیلم اسمش جعفر بود.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
با هیجان میگویم: «شنیدی جونا؟»
«اینکه بهش گفت علاءالدین؟»
«آره. میدونی معنیش چیه؟»
«اینکه اسمش علاءالدینه؟»
«آره دیگه! این یعنی ما توی چه داستانی هستیم؟»
جونا لبش را گاز میگیرد و کمی فکر میکند. «جک و لوبیای سحرآمیز؟»
𝐑𝐎𝐒𝐄
تقدیم به استاد عزیزم
دکتر رامین آموخته
که من را با کلمات آشتی دادند.
🌺 Sara 🌺