بریدههایی از کتاب بازگشت
۴٫۶
(۴۲۸)
در روایات آمده که فرمودند: ارواح با یکدیگر ملاقات میکنند و یکدیگر را میشناسند و وقتی روحی تازه بر آنها وارد میشود میگویند: او را راحت بگذارید زیرا از هول بزرگی نجات یافته، بگذارید استراحت کند.
کاربر ۴۸۵۷۸۷۲
من به راحتی پشت سر مردم حرف میزدم. در کوچکترین چیزی که میشنیدم سریع قضاوت میکردم. نمیدانستم این قضاوتها مصداق غیبت یا تهمت را دارد. اما اکنون دوستان و آشنایان من میدانند که در هیچ موردی تا مطمئن نشوم حرف نمیزنم. اصلاً ضرورت نمیبینم از کسی که در جمع ما نیست حرف بزنم و همواره شکرگذار تمام نعمتهای خدا هستم.
motaharesoleimani
گفت: وقتی از دنیا رفتم، اعمال مرا بررسی کردند، هیچ گناهی که باعث عذابم شود نداشتم غیر از غیبت مردم، در اوقات بیکاری هر وقت با زنهای محله نشسته بودم و آنها پشت سر دیگران حرف میزدند، من هم شریک میشدم. یا گوش میدادم، یا گاهی خودم از کسانی بد میگفتم.
برای همین بدگوئیها و غیبتها سخت زیر فشار بودم. میخواستند مرا با ارواحی که در عذاب هستند همنشین کنند
motaharesoleimani
از حلال و حرام جمع کردم و آنجا باید من حساب پس بدهم و دیگران کیفش را بکنند. شما حرص نزنید. از حرام فرار کنید».
motaharesoleimani
سر از جیب غفلت برآور کنون
که فردا نمانی به خجلت نگون
کنون بایدای خفته بیدار بود
چو مرگ اندر آرد زخوابت چه سود
زهجران طفلی که در خاک رفت
چه نالی که پاک آمد و پاک رفت
تو پاک آمدی برحذر باش و پاک
که ننگ است ناپاک رفتن به خاک
مهدی
بعد همان کودک ۱۲ روزه شروع به نصیحت من کرد و گفت: مادر مراقب باش دستورات خدا را فراموش نکنی. تمام مشکلات از زمانی شروع میشود که اجازه میدهیم شیطان در زندگی ما وارد شود. وقتی نافرمانی خدا عادی شود، او بر انسان مسلط میشود و انسان را جهنمی میکند!
گفتم: من که نماز میخوانم. حجاب دارم. فرزندم ادامه داد: وقتی در کوچه و خیابان میروی به هیچ وجه آرایش نکن. سعی کن با نامحرم کمتر حرف بزنی. موسیقی حرام را گوش نکن. مراقب باش پشت سر دیگران غیبت نکنی. نمیدانی که این کارها چقدر در رشد معنوی شما تأثیر دارد.
فقیه
سمت بدنم رفت.
مادرم بالای سرم نشسته بود و فریاد میزد. پدرم شماره اورژانس را میگرفت و... همسایهها آمدند و... اما من رفتم.
بیابانهای کویری را قبلاً دیده بودم. درست در وسط چنین بیابانی قرار گرفتم! تا چشم کار میکرد بیابان بود. کمی اطراف را گشتم. هیچ خبری نبود. یکباره متوجه یک خط سیاه طولانی روی زمین شدم.
آن سوی خط، یک پیرمرد نحیف و لاغر و ژنده پوش ایستاده بود. به جوانی که مرا با خودش به آن بیابان آورد گفتم: این خط چیه؟
گفت: پایت را اینطرف خط بگذاری برزخ شما شروع میشود.
فقیه
نیمه شب آمدم داخل حیاط منزل که یکباره نفسم به شماره افتاد. قدرت هیچ کاری را نداشتم. حتی نتوانستم کسی را صدا بزنم. پاهایم سُست شد و روی زمین افتادم... من در سنین جوانی سکته کردم. مثل خیلیهای دیگر. همینطور که روی زمین بودم، خروج روح از بدنم را دیدم. چقدر آرامش پیدا کردم. چقدر زیبا و باشکوه بود. من با فاصله در گوشهٔ حیاط منزل ایستادم و به بدن خودم نگاه میکردم.
یکباره جوانی در برابرم قرار گرفت. چقدر این جوان زیبا و دوست داشتنی بود. به من اشاره کرد که باید برویم. محو جمال این جوان بودم که با صدای جیغ مادرم، دوباره توجهم به
فقیه
من رو کردم به یکی از پزشکان و نام و فامیلی دقیق او را گفتم. دکتر باتعجب گفت: من را از کجا میشناسی!؟
گفتم: شما روز اول بالای سرم بودی. از مشهد برای کار دیگری آمده بودی و شما را آوردند بالای سر من، درسته؟
بعد رو کردم به یکی از پرستارها و گفتم: شما اصرار داشتی مرا برای اهدای عضو بفرستند؟ باتعجب گفت: درسته، من پیشنهاد کردم!
بعد هم از مرگ خانم موسوی گفتم. اینکه ایشان سید بوده و علت مرگش چه بوده را توضیح دادم و... تیم پزشکی حسابی تعجب کرده بود. چون از زمانی که خانم موسوی بستری شد من بیهوش بودم.
فقیه
بلافاصله یکی از پرستارها و بعد تیم پزشکی بالای سر آن خانم آمدند و با ناامیدی گفتند: خانم موسوی از دست رفت.
اما من پس از چهارده روز بیهوشی و کما، در روز شهادت امام رضا (ع) و به شفاعت ایشان، به هوش آمدم و لحظه به لحظه بهتر شدم.
یکی دو روز بعد، مادرم به همراه تیم پزشکی بالای سرم آمدند. برایشان از حضور فرشته مرگ بالای سر خودم گفتم و...
هیچکدام باور نمیکردند. برخی از آنها منکر این قضایا بودند.
فقیه
من کسی را ندیدم، فقط صدای مهربانی شنیدم که گفت: او زائر ما بوده. من ضامن او هستم. او را به ما ببخشید.
دوباره دقت کردم، اما کسی را ندیدم، فقط صدا را دقیق شنیدم. بلافاصله دیدم که فرشته مرگ احترام گذاشت و عقب رفت. بعد سراغ تخت چهارمی رفت. خانمی روی آن تخت خوابیده بود. کمی با او صحبت کرد و روح او را به راحتی از بدنش بیرون آورد.
او زن مؤمنی بود. این را به سادگی میشد فهمید. خیلی خوشحال و راحت شده بود. آن خانم وقتی میخواست برود بالای سر من هم آمد و خداحافظی کرد.
فقیه
مادرم داد میزد و امام رضا (ع) را صدا میکرد. مادرم بلند بلند میگفت: یا امام رضای غریب، من بچهام رو از تو میخوام. این پسر زائر تو بوده. به حق این روز عزیز که روز شهادت شماست. یا امام رضا (ع) ...
این جوان خوش سیما کنار من ایستاد و با لبخند گفت: برویم؟
تو ذهنم این بود که ایشون کیست؟ خودشان گفتند: من از طرف خدای شما آمدم. دوست نداری از این سختیها راحت شوی؟
حرفی نداشتم. اینقدر چهرهاش زیبا و مهربان بود که گفتم با او میروم. اما همین که دستش را روی سینه من قرار داد، یکباره دیدم دست دیگری آمد و مچ دست فرشته مرگ را گرفت!
فقیه
من مدتها در کما بودم. حدود دو هفته، در این مدت روح من، هر جا که علاقه داشتم و هرجا که اجازه میدادند میرفت. اما مرتب به بیمارستان سر میزدم. گویی نمیتوانستم از از بدنم جدا شوم.
فقیه
کودکی، یعنی زمان تولد تا زمانی که به بیمارستان منتقل شدم در مقابلم قرار گرفت. بسیار واضح و روشن. خیلی تجربه شیرینی بود. آنچه را که فراموش کرده بودم به من نشان داده شد. اما برایم جالب بود. روح من آزاد بود. من به راحتی به بیرون بیمارستان و... میرفتم.
فقیه
یکی از پرستارها به دکتر گفت: هر کاری کردیم مریض احیا نمیشه. میخواهید بفرستیم برای اهدای عضو؟
دکتر که اسمش را خوب به یاد دارم گفت: تلاش کنید. شاید برگرده.
اینقدر تلاش کردند تا اینکه ضربان قلب من دوباره برقرار شد. اما من در کما بودم. بلافاصله مرا به بخش مراقبتهای ویژه منتقل کردند. پنج بیمار در آنجا بودیم. من متوجه شدم که مادرم هم به آنجا آمده.
فقیه
او نه فقط با والدین، بلکه با تمام بندگان خدا با تواضع و محبت برخورد میکند. خودش را پایینتر از همه میداند و در راه خدمت به انسانها بسیار تلاش میکند. این خلعت بهشتی نتیجه خدمات اوست. برایم جالب بود که اینها به خاطر دو عمل ساده به چه درجاتی رسیدند!
فقیه
گفت: آنهایی که اینگونه میدرخشند به خاطر پوشیدن لباس بهشتی است. خلعت بهشتی به خاطر برخی اعمال به آنها داده شده.
کمی با خودم فکر کردم. یعنی اینها چه کاری کردند؟! اینها از مسئولین اداره نبودند. هیچ سمتی نداشتند. از نیروهای جوان و قراردادی بودند! فرشته به من گفت: اون آقایی که جلوتر نشسته، به خاطر دعای پدر و مادر به این درجات رسیده. اینقدر در خدمت والدینش هست و اینقدر با ادب به آنها برخورد کرده که لایق خلعت بهشتی شده. والدین او خیلی از این جوان راضی هستند.
اما جوان دیگری که در آن طرف سالن قرار دارد به خاطر خوش برخوردی به این درجه رسیده.
فقیه
در آسمان میدیدم که ملائک بسیاری در حال رفت و آمد هستند! آسمان تهران برایم زیبا شده بود. یکباره یادم آمد که من باید به محل کار برگردم. جلسه مهمی داشتیم. همین که اراده کردم، خودم را در محل کار دیدم. تمامی پرسنل اداره، در سالن اجتماعات جمع بودند.
وقتی به جمع آنها نگاه کردم، دو سه نفر را دیدم که لباس بسیار زیبایی بر تن داشتند. لباس آنها شبیه حریر سبز بود. درخشندگی خاصی داشت. از فرشتهای که همراهم بود سؤال کردم: اینها چرا لباسشان زیباتر از بقیه است؟ چرا اینقدر میدرخشد؟
فقیه
یکباره احساس کردم ضربهای به سرم خورد و پس از لحظاتی، به آرامش عمیقی دست یافتم! آرامشی عجیب داشتم و مشغول تماشای تمام زندگیام در چند لحظه بودم.
هنوز مست از این آرامش بودم که شخصی در مقابلم ایستاد. از قامت بلند و حالاتش فهمیدم که او فرشتهای از سوی خداست. بیمقدمه گفت: برویم؟ با خوشحالی همراهش رفتم. ما در آسمان تهران پرواز میکردیم.
فقیه
او را برگردانید تا با رضایت پدرش برگردد.
تا این حرف را زدند، ملائک آسمان ششم گفتند: چشم و...
یکباره روح به جسم من برگشت. تمام بدنم درد میکرد. من را در میان شهدا قرار داده بودند، اما یک نفر متوجه زنده بودن من شد و مرا به بیمارستان منتقل کردند و از آنجا راهی اصفهان شدیم و...
حالا هم فقط یک کار دارم. من بهشت و جایگاه بهشتی خودم را دیدم. حتی یک لحظه هم نمیتوانم دنیا را تحمل کنم. فقط آمدهام رضایت پدرم را جلب کنم و برگردم.
او میگفت و من، مات و متحیر گوش میکردم.
فقیه
حجم
۳۲۹٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
حجم
۳۲۹٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
قیمت:
۱۵,۰۰۰
۷,۵۰۰۵۰%
تومان