بیمار زور میزند. سر بچه به سمت پایین میآید. زن مدفوع میکند. من کیک را توی دهانم میچرخانم و میبلعم. انترنی در کنار تخت روبهرویی نشسته و دارد یک بیمار دیگر را اینداکشن میکند. ناگهان از سر اینداکشن بلند میشود و عقزنان به طرف دستشویی میدود. حق دارد؛ صحنه حالبههمزنی است، اما من خوشمزهترین و زندگیبخشترین لقمه را از گلویم پایین دادهام!
به نسرین نگاه میکنم و هر دو میخندیم.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
یكدفعه تنهی كوچك و پاهایش مثل یك ماهی شیطان سُر خورد به طرفم. میان فریادهای مادر و سالبالایی عزیز! بهزحمت كنترلش كردم تا نیفتد. مادر و نوزاد و من گریه میكردیم و آن سالبالایی محترم! هنوز محترمانه! داد میزد كه من باید بهتر بچه را كنترل كنم. ذوق تولد دخترك كوچولو را داشتم. وقتی گرمش میكردم، ازش پرسیدم: «دوست داری وقتی بزرگ شدی مثل من رزیدنت زنان بشی؟» چشمهای سیاهش را جوری گرد كرد و جیغ كشید كه فهمیدم میگوید: «مگر دیوانهام؟»
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴