بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب روباهی به نام پکس | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب روباهی به نام پکس

بریده‌هایی از کتاب روباهی به نام پکس

امتیاز:
۴.۵از ۷۲ رأی
۴٫۵
(۷۲)
پیتر می‌خواست بگوید که همهٔ این اتفاقات هم تقصیر پدرش بوده است، اما به سختی خودش را آرام کرد و حرفی نزد. او عصبانی نبود. فقط طاقتش تمام شده بود. شاید هر کس جای او بود همین‌طوری می‌شد. چیزی نمانده بود بزند زیر گریه... با خودش فکر کرد این چند وقت اخیر چرا این‌طوری شده است؟ بعد با دست‌های مشت‌کرده جلوی چشم‌هایش را گرفت.
المپیان؟:)
اگر توپ داخل حصار می‌افتاد، مسئولیت آن با او بود، اگر توپ بیرون حصار می‌افتاد، به او ارتباطی نداشت؛ واضح و ساده. پیتر با خودش فکر کرد، کاش زندگی در خارج از زمین بازی هم یک حصار بلند و واضح داشت تا وظایفش را به راحتی معین می‌کرد.
Elham jannesari
احساسات، همه‌شون خطرناک هستن. عشق، امید، ...! امید! فکر می‌کنی چون خطرناک هستن می‌تونی ازشون فرار کنی؟ نه، نمی‌تونی از هیچ‌کدومشون فرار کنی. همهٔ ما یه دیو، توی وجودمون داریم به اسم خشم. ولی اتفاقاً اون می‌تونه بهمون کمک کنه؛ خیلی وقتا اگه از چیزهای بد خشمگین بشی، چیزهای خوب به وجود میاد. می‌شه با خشم، چیزهای غیرعادلانه رو به عادلانه تبدیل کرد. اما اول باید بفهمیم که چطوری درست فکر کنیم.
vania
وُولا نشست و ادامه داد: «اینجا هر چیزی که نیاز داشته باشم هست. به غیر از این آرامش هم دارم.» پیتر پرسید: «برای اینکه اینجا خیلی ساکته؟» وُولا جواب داد: «نه. چون دقیقاً جایی هستم که باید باشم و کاری رو انجام می‌دم که قراره انجام بدم... آرامش یعنی این! حالا غذاتو بخور.»
Elham jannesari
پیتر جواب داد: «من که بهت گفتم، من عصبانی نیستم!» پیتر که بغض کرده بود ناگهان خنده‌اش گرفت. انگار دوباره داشت فیوز می‌پراند. همان‌طور که می‌خندید گفت: «می‌دونستی عاشق این کلمه هستی؟» وُولا با تعجب پرسید: «چی داری می‌گی، پسر؟» پیتر پرسید: «همین کلمهٔ رسماً، که همیشه به کار می‌بری. حالا این چی هست؟ فحشه؟» دود از کله‌ش بلند شده بود. ادامه داد: «اگه کلاس دوم دبستان بودیم بهت می‌گفتم اون‌قدر عاشق این کلمه هستی که باید باهاش ازدواج کنی!» وُولا مثل قارقار کلاغ خندید و گفت: «آره درست می‌گی، باید رسماً زانو بزنم و رسماً از اون کلمه تقاضای ازدواج کنم!»
المپیان؟:)
مشت‌هایش را از هم باز کرد و ده بار نفس عمیق کشید و مثل همیشه عصبانیتش را قورت داد... نمی‌خواست مثل پدرش بشود؛ همیشه عصبانی و خشمگین؛ عصبانیتی که هر لحظه ممکن بود بیرون بریزد و به هر کس که سر راهش بود آسیب بزند.
المپیان؟:)
پیتر همیشه احساس می‌کرد نگرانی‌اش مثل یک مار در کمین است تا از ستون فقراتش بالا برود و هیس‌هیس‌کنان مثل همیشه به او طعنه بزند: «تو جایی هستی که نباید باشی. اتفاق بدی میفته، چون تو جایی هستی که نباید باشی.»
Elham jannesari
وقتی بوی عسل به مشامت خورد، فرار کن! چون باید یه خرس همون اطراف باشه...
vania
ببین شرایط چطوریه و با شرایطت کنار بیا
vania
خاکستری با عصبانیت روی پاهای عقبی‌اش نشست و رفتار آدمی را که دیده بود با حرکاتش نشان داد. آدمی که همسایه‌اش گرسنه بود، اما طوری رفتار می‌کرد که انگار توی انبار خانه‌اش چیزی برای خوردن وجود ندارد، در حالی که انبار پر از آذوقه بود. آدمی که جفتی انتخاب کرده بود، ولی با او بی‌تفاوت و سرد رفتار می‌کرد. آدمی که با مهربانی گوسفندی را از گله‌اش جدا می‌کرد و سر گوسفند را می‌برید. صاحبان تو این کارها رو نمی‌کنن؟ پکس ناگهان یاد پدر پیتر افتاد که او را از ماشین بیرون می‌کشید، در حالی که تظاهر می‌کرد از کارش ناراحت است. اما حرف‌هایش بوی دروغ می‌داد و پکس می‌دانست نقش بازی می‌کند.
ن. عادل
پیتر سر تکان داد. دیگر می‌خواست تنها باشد.
ن. عادل
گوزن ماده قبل از آنکه با بچه‌اش پا به فرار بگذارد نگاه دیگری به پیتر انداخت. انگار می‌خواست بگوید، شما آدم‌ها. شما همه‌چیز را نابود می‌کنید...
«یه بار از مایکل آنجلو دربارهٔ یکی از مجسمه‌هاش پرسیدن که چطوری اونو ساخته. مایکل جواب داد؛ من مجسمهٔ فرشته رو توی سنگ مرمر دیدم و آن‌قدر تراشیدم تا اونو آزادش کردم. بهش فکر کن. می‌تونه روش خوبی باشه. البته اگه می‌خوای توی چوب، روباهت رو پیدا کنی باید اول چوب رو انتخاب کنی.»
negar
پکس به تنهایی عادت نداشت. او توی یک آشیانهٔ کوچک به دنیا آمده بود؛ با سه بچه‌روباه دیگر که در کنار هم می‌لولیدند. اما پدرشان قبل از آنکه توله‌ها به بوی او عادت کنند آن‌ها را ترک کرده بود. یک روز صبح مادرشان هم دیگر به لانه برنگشت. خواهر و برادرهایش هم یکی یکی مردند و خیلی زود او تنها موجود زنده توی آن آشیانهٔ سرد بود. تا اینکه پسرک، یعنی پیتر، سر رسید و او را برداشت و با خود برد. از آن وقت، هر موقع که پیتر نبود، پکس اطراف لانه‌اش راه می‌رفت تا پیتر برگردد. وقتی هم که شب می‌شد آن‌قدر ناله می‌کرد تا او را به خانه بیاورند تا از صدای نفس کشیدن صاحبش آرام شود.
negar
یه بیماری بین روباه‌ها وجود داره که باعث می‌شه رسم و رسوماتشون رو کنار بذارن و به غریبه‌ها حمله کنن. جنگ هم یه بیماری مثل همینه...
محسن
در حالی که به راهش ادامه می‌داد، یاد حیوانات گرسنه‌ای افتاد که توی شهر به پیتر خیره می‌شدند و فرار می‌کردند. کاش می‌توانست به آن‌ها بگوید؛ می‌فهمد که چقدر سخت است یک نفر به آن‌ها اهمیت بدهد و دوستشان داشته باشد و بعد ناگهان رهایشان کند. پیتر می‌فهمید که زندگی، از آن به بعد خیلی دردناک می‌شود.
المپیان؟:)
اگه مجبور بشن از توله‌هاشون مراقبت کنن، حتمن یه سگ کوچولو رو می‌کُشن.»
المپیان؟:)
سرباز ادامه داد: «این هِنریه. برای تولد هجده‌سالگیم بهم دادنش. پاش الان مشکل داره، اما هنوز دوست داره راه بره، می‌دونی؟ هنوز دوست داره سنجاب‌ها و چیزای دیگه رو بو بکشه. به خواهرم گفتم. ولی... مسئله اینه که نمی‌تونستم به هِنری بفهمونم که دارم کجا می‌رم. اون لابد هر روز کنار در منتظر من می‌مونه. سگ تو چه شکلیه؟ می‌خوام اگه پیداش شد بهت خبر بدم.»
المپیان؟:)
اما ناگهان حالت چهرهٔ سرباز عوض شد. پیتر احساس کرد که سرباز، سن زیادی ندارد. شاید تازه دبیرستان را تمام کرده بود. سرباز اسلحه‌اش را سر جایش گذاشت و گفت: «من یه سگ دارم. هِنری.» بعد، تا یک دقیقه حرفی نزد و فقط به انتهای جاده خیره شد. انگار امیدوار بود ناگهان سروکلهٔ سگش پیدا شود. بعد، آهی کشید و ادامه داد: «فکر نمی‌کنم کسی سگم رو ببره و بگردونه. خواهرم گفت این کارو انجام می‌ده، اما اون سر کار می‌ره. می‌خوای عکسش رو ببینی؟»
المپیان؟:)
در این جهان جدید، پکس می‌توانست کارهای مختلفی انجام دهد. می‌توانست در آن سفر کند و می‌توانست هر وقت که خواست شکار کند و از فایده‌های زیاد آن لذت ببرد! پکس خودش را جزئی از جهان احساس می‌کرد. آزاد بود. اما تنها نبود...
المپیان؟:)

حجم

۶۰۴٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۱۶ صفحه

حجم

۶۰۴٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۱۶ صفحه

قیمت:
۸۴,۰۰۰
تومان