بریدههایی از کتاب قرص های کاغذی شهر سنگی
۳٫۸
(۳۶)
دستشان به آسمان نمیرسد، اما یک آسمان را از قناری دریغ میکنند، مگر نمیبینی قفسهای تنگ و تاریکشان را؟
_SOMEONE_
ازاینجا برو، این مردم از زمستان تنها یک آدمبرفی میسازند با شالگردنی که یک پاییز برای او بافتهاند!!!...
_SOMEONE_
چون غربت ماه در سیاهی آسمان، در این شهر غریب افتادهام…
_SOMEONE_
زمستانم رفته...
تا دست از ساختن آدمبرفی بردارم... تا دکمههای پیراهن قدیمیام را، هویج رسیدهی باغچه را، کلاه بافتنی دوستداشتنیام را فدای یکمشت گلولهی برفی نکنم!...
~sahar~
گوش کن صدای جیرجیرکها را که با چه زبان سادهای تکرار میکنند آنچه تو نمیفهمی را...
~sahar~
مگر نمیدانی؟ نمیدانی که سالهاست بر این باورند که حقیقت تلخ است؟!...
~sahar~
آدمها ساده میگذرند، از هر آنچه خیالت میرود، اما از یکدیگر نه!
~sahar~
صندلی کهنهی من! تا وقتی بمانم، صندلی کوچک من خواهی ماند... پشتم را به هیچکدامشان گرم نمیکنم، به تو تکیه خواهم داد...
~sahar~
گاهی باید کوچک بود تا درک کرد لحظهلحظهی قد کشیدن را...
~sahar~
گاهی چیزهایی تو را یاد روزهایی میاندازند که نباید فراموش کنی...
گاهی باید از چشم دیگران افتاد تا از جایی بلند سقوط نکرد...
~sahar~
گاهی چیزهایی تو را یاد روزهایی میاندازند که نباید فراموش کنی...
گاهی باید از چشم دیگران افتاد تا از جایی بلند سقوط نکرد...
~sahar~
ته این فنجان هیچ فالی از دل شما نمیگوید...
~sahar~
فنجان چای با خاطراتی که هم میخورند...
طاقتم که طاق میشود، فنجان را سر میکشم و بهیکباره تمام خاطرات در رگ و ریشههای من...
خاطرات تلخی که یک قند حرامشان میشود...
~sahar~
شکر خالق ذرهای عوض نشد هر چه من عوض شدم
~sahar~
دل من آرام گیر، چه کسی قدر تو را میداند؟
~sahar~
گفته دریا به گوش صدف که سالیان است ورد میکند هنوز؟!
مرواریدش را ازدستداده اما همیشه حرفی برای گفتن دارد...
~sahar~
و چکه چکه خیال توست که میچکد از پشت پلکهای من...
m.gh.t
چون غربت ماه در سیاهی آسمان، در این شهر غریب افتادهام…
m.gh.t
با توام ای دل من! میشِنَوی؟ که قرار از تو گرفته؟ بیخیال، آرام باش...
به همین شاخهی سرسبز امید، ارزشت تنها به عشق ورزیدن ست...
تو نپرس، شکوه نکن، تو نگو به من چرا...
تو همان باش که باید باشی، نکند عوض شوی فردا تو را نشناسم!
تو همان باش که باید باشی...
تو به عشق خالقت عشق بورز... چه توقع داری از زمینی دلها؟...
تو همان باش که باید باشی...
چڪاوڪ
در شهر ما نمان، از حرفهایم آب میشوی...
از پیش من برو! حرف بزنم آب میشوی...
هنرمند هنردوست
حجم
۶۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۸۷ صفحه
حجم
۶۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۸۷ صفحه
قیمت:
رایگان