بریدههایی از کتاب بی برادر
۵٫۰
(۶)
بعدها برایم تعریف کرد که آن روز، آن تکفیری را گیر میاندازند. طرف به عربی فحش میدهد که شما خنزیر هستید و فلانید. جواد میگفته انا الصدیق. یارو میگفته لا، انت الخنزیر. بعد یک جایی میخواهد فرار کند که علی شاهسنایی پایش را میزند و میافتد. یک عراقی سر میرسد و میخواسته سرش را ببرد که جواد نمیگذارد. تا جایی که بین عراقی و جواد دعوا میشود و تا مرز اسلحهکشیدن جلو میروند؛ اما همان موقع، فرمانده عراقیها میرسد و جدایشان میکند. دکتر عطایی هم آمده بود و زخمهای تکفیری را بسته بود. وقتی خواسته بود سوار آمبولانس شود، یقهٔ جواد را میگیرد و میگوید انت الصدیق. جواد دستش را کشیده بود و گفته بود لا، انا الخنزیر. جواد میگفت تکفیری از عرقِ شرم، آنجا مرد انگار.
انورے
توی عملیاتها بیشتر از همهمان حواسجمع بود. خیلی چیزها را رعایت میکرد. با کفش وارد خانهٔ متهم نمیشد. یک وقتهایی که زن و بچهٔ طرف آنجا بودند، اصلاً نمیگذاشت بفهمند ما از کجا آمدهایم. بهش دستبند نمیزد. بعد هم بچهاش را بغل میکرد و میبوسیدش. نمیخواست توی ذهن بچه بماند که پدرم را با دستبند دستگیر کردند و حرمتش جلوی زن و بچهاش شکسته شود. بعد سوار ماشین که میشدیم، خود آن متهم از جواد تشکر میکرد که خیلی مردی!
انورے
من میگویم باید توی زندگی هر آدمی، یک جواد باشد؛ یک جواد که وقتی میخواهی کاری را شروع کنی، ته دلت نلرزد که یعنی میتوانم یا نه؟ یک جواد که با نمیتوانم و نمیشود میانهای ندارد. حالا اگر این جواد توی مجموعهات باشد، دستوبالت باز میشود. آن وقت کار را بهش میسپاری و ته دلت آرام میشود.
انورے
یک بار دیگر هم داشته از نطنز میآمده. ساعت ۳ صبح رسیده بود فلکهٔ اصلی درچه. یک خانم چادری دست بلند میکند. جواد دیده بود درست نیست نصفهشب یک زن چادری توی خیابان سرگردان باشد و حالا شاید مشکلی داشته که این وقت شب مجبور شده از خانه بیاید بیرون. سوارش کرده بود. بین راه زن شروع کرده بود به دلبری و قمیشآمدن که چشم جواد را بگیرد. جواد تند زده بود کنار خیابان. در ماشین را باز کرده بود و زن را از ماشین کشیده بود پایین و با سرعت دور شده بود.
انورے
انگار همیشه آمادهباش بود.
- جواد، پول داری بهم قرض بدهی؟
- پول را کجا بیاورم؟
- جواد، میخواهم بروم مسافرت، بروم خواستگاری، بروم خرید. ماشین ندارم. ماشینت را میدهی؟
- کجا بیاورم؟
اصلاً اسم ماشینش را گذاشته بود قاطرکاظم. میگفت هیچ موقع افسارش دست خودم نیست.
- جواد، فلانی با فلانی دعوایشان شده، میروی آشتیشان بدهی؟
- بله که میروم.
- جواد، میخواهم دختر شوهر بدهم. میآیی کمک؟
- چهکار باید بکنم دادا؟
همین بود که من بهش میگفتم پدربزرگ درچه.
حاجعلی
انورے
بعضی وقتها، آدمهایی میآیند توی زندگیات که صفتی از خدا را به تو میشناسانند. جواد همین طور بود. یعنی جواد و رفتارش را که میدیدی، میفهمیدی اینکه میگویند خدا کریمالصفح است یعنی چه. کریمالصفح است؛ چون اگر خطایی از تو سر زد و توبه کردی، دیگر به آن دید به تو نگاه نمیکند. والله قسم جواد هم همین طور بود. اگر اشتباهی از آدم سر میزد، چند دقیقه بعدش اصلاً انگار یادش رفته بود. دیگر به آن دید به تو نگاه نمیکرد. اگر یک موقع خودت هم میخواستی دربارهاش حرف بزنی، سریع بحث را عوض میکرد. به تو کمک میکرد، اگر میخواستی آن عیب را برطرف کنی؛ اما اینکه بخواهد توی سرت بزند و تحقیرت کند، توی مرامش نبود.
انورے
گفت حاجآقا مجتبی به ما یاد داده در رفاقت چهارچوب معلوم کنیم. گفتم یعنی چی؟ گفت دو تا رفیق طبق رفتار دینی، چهارچوب برای هم میگذارند و هرکدامشان از چهارچوب خارج شد، آن یکی به او میگوید. یعنی شرط رفاقت این است که از این چهارچوب پایت را کنار نگذاری.
گفتم مثلاً چی؟ گفت مثلاً نماز؛ مثلاً رفتار با نامحرم؛ مثلاً رزق حلال و حرام. آن چیزهایی که خطوط قرمز خودش بود؛ مثلاً اعتقاد به نظام و اعتقاد به آقا. گفت علی کرباسی، اگر در این چهارچوب باشی، رفاقت ما پابرجاست. اگر پایت را از این چهارچوب کنار گذاشتی، من اگر توانستم کمکت میکنم و توی این چهارچوب میآورمت. اگر نه که دیگر راه ما از هم جدا میشود.
انورے
همیشه میگفت اگر خواستید با کسی رفاقت کنید، چهارچوب معلوم کنید. این نباشد که رفاقت کنید و خوشگذرانی باشد و جایی بروید و مسافرتی بروید، نه. گفت رفیق هم خوشی دارد و هم ناخوشی؛ ولی اصل کار این است که اگر در چهارچوب دین رفاقت کردی و این رفاقت خدایی بود، ماندگار میشود و اگر هم نبودید، هیچ فایدهای ندارد. میگفت اگر قرار است با کسی رفاقت کنید، بگردید یک صفت خوب در طرف پیدا کنید و عاشق این صفتش بشوید و با او رفاقت کنید و این صفت را از او یاد بگیرید.
انورے
من میگویم بچههای فاطمیون بهخاطر مرام جواد بود که اینقدر میخواستندش. اصلاً انگار میپرستیدنش. جواد خیلی به آنها محبت میکرد و برایشان مایه میگذاشت. حالا نهفقط فاطمیون، خود ایرانیها هم به جواد وابسته بودند. یکی از بچههای مقر که ابواحمد صدایش میکردیم، میگفت وقتی جواد میرود، همهمان پَکَر هستیم تا دوباره برگردد. همه که میگفت، منظورش از فرمانده مقر بود تا بچههای فاطمیون.
انورے
اصلاً نمیدانم جواد این عشقی را که به جانبازها داشت، از کجا آورده بود. افتخار میکرد کسی را با این لقب صدا بزند. مثلاً میگفت فلانی خانوادهٔ جانباز است! خود من را که میخواست برای فرماندهش معرفی کند، میگفت خانوادهٔ شهید است. اینها برایش اصالت بود. عشق میکرد با این خانوادهها ارتباط داشته باشد. خیلی به جانبازها سر میزد. وقتوبیوقت میرفت سراغشان و حالشان را میپرسید. جواد عاشق اینها بود و این را همه میدانستند. حالا من چطوری باور کنم که این جواد عاشق نیست!
انورے
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۲۴ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۲۴ صفحه