بریدههایی از کتاب بی برادر
۵٫۰
(۶)
یک روز، جواد بهم گفت میخواهی کارت درست شود؟ گفتم آره. گفت من رفتم حرم امامرضا (ع) برای تو دعا کردم. خودم مجرد بودم؛ اما برای تو دعا کردم که زن خوب گیرت بیاید. حالا ببین کار خودم حل شده. تو هم برو برای باقی بچهها دعا کن تا کارت حل شود.
یک بار دیگر که با هم بودیم و حرف کشید به حق رفاقت، قسم خورد که تا حالا ننشستهام سر نماز و اول برای خودم دعا کنم. بعد از دعا برای امامزمان و رهبر، اول برای رفیقهایم دعا کردهام. اول برای شما دعا کردهام، بعد برای خودم.
fazeleh
جهاد و مبارزه در راه خدا با رفاه و آسایش جمع نمیشوند.
amir
چشمپاکیاش هم فقط توی جمع و سر کار نبود. توی خلوت هم حواسش به چشموچارش بود. یکیدو موقعیت برایش پیش آمد که میشد پایش بلغزد. یک سال توی یکی از خیابانهای اصفهان، یک رستوران راه انداخته بود برای غذای بیرونبر. میگفت شب ساعت ۱ داشته مغازه را میبسته که دیده زنی با سر و وضع ناجوری آمد تو که غذا دارید. گفته بود نه، غذا تمام شده. زن شروع کرده بود به درددل که یکی قرار بوده بیاید دنبالم و حالا نیامده و تنهایم. جواد دیده بود زن بدپیله است. از مغازه بیرونش کرده بود و خودش هم بیمعطلی نشسته بود پشت ماشینش و از آنجا دور شده بود که یکهو پایش نلغزد. میگفت دیدم اگر بخواهم حرف را کش بدهم و نصیحتش بکنم و این حرفها، شیطان کار خودش را میکند.
انورے
وقتی نطنز بودیم، اگر از پدر و مادر بچهها کسی فوت میکرد، میرفتیم ختمشان. یکی از این ختمها ماه رمضان بود. جواد کفری بود و غرغر میکرد و میگفت آخر الان وقت مردن است؟ توی ماه رمضان آدم میمیرد؟ نمیتوانی چای بخوری. دم افطار میشود. تعارف میکنند برای افطار بمان. بخواهی بروی، دلخور میشوند. بخواهی بمانی، چطوری زن و بچهات را رها کنی موقع افطار تنها بمانند.
خودش که شهید شد، من یکلحظه یاد ختمی افتادمکه ماه رمضان رفته بودیم. گفتم ببین خودت هم چهکار کردی مشتی! بعد گفتند مفقود است. تقریباً یک ماه بعد، جنازهاش پیدا شد و آمد. من توی دلم گفتم این چقدر مقبول بوده که فکرش هم آنجا خریدار داشته. یعنی برای سلیقهاش در زمان تشییع و ختمش هم ارزش قائل شدند. گفتند بیا شهید شو، یک ماه آنجا بمان و بعد برو. اینقدر این آدم عزیز بود.
انورے
اخلاق جواد اینطوری بود. اهل حاضریزدن و رفتن نبود. هرجا که میرفت، منشأ تحول بود. با تمام وجودش کار میکرد. شاید بهخاطر همین بود که یک جا بند نمیشد. من میگویم جواد دنبال خوب کارکردن بود. اگر جایی اعتراض میکرد و میگفت این کارتان اشتباه است، به خاطر همین بود. میخواست کارها خوب پیش برود. خوب پیش برود که انقلاب قوی بشود؛ آنقدر قوی که مو لای درز کارهایش نرود.
جواد دنبال تمامشدن نبود. اینکه برود سر کار و برگردد خانه، راضیاش نمیکرد. من میگویم خدا به این کارهایش نگاه کرد و شهادت را روزیاش کرد. انگار خدا هم میخواست جواد تمام نشود. خوب که فکر میکنم، میبینم شاید آن شوخیها و شیطنتهایش هم ردگمکنی بود! مثل ویترینی که گذاشته بود جلوی چشم همه تا باطنش معلوم نباشد، تا اخلاص و دویدنهایش فقط برای خدا باشد؛ همان ویترینی که پشتش اردوهای جهادی، خادمیها، نوکریهایش توی هیئت و دویدنهایش برای خدا پنهان بود؛ از آن ویترینهایی که خیلیهایمان نداریم و همین فاصلهٔ ما از جواد است.
انورے
سر چهارراه، چند تایی بچه ایستاده بودند گل میفروختند. گفتند یک گل از ما بخر. من هم حسابی جروبحث کرده بودم و اعصاب روبهراهی نداشتم. گفتم برو بابا! گل بخریم چهکار کنیم!
جواد گفت نگاه کن برادر، گل را که بخری، کمکی به این دختربچه کردهای. همان موقع دستش را روی سر بچه کشید. دختربچه چهارپنجساله بود. گفت عمو اسمت چیست؟ دختر گفت مریم. جواد توی همان چند لحظه با دختربچه رفیق شد. دختر هم از خوشاخلاقی جواد خوشحال شد. جواد ازش گل خرید و کمی هم اضافهتر پول داد.
مجید مردیها هم توی ماشینمان بود. او هم یکی خرید. گفت تو هم میخواهی؟ گفتم نه. جواد گفت اگر از اینها گل بخری، هم اینها خوشحال میشوند، هم گل را میبری به خانمت میدهی، او را هم خوشحال میکنی. هر دو جا خدا را خوشحال کردهای. بندهٔ خدا را هم خوشحال کردهای. بالاتر از این مگر میشود؟ اصلاً فرض کن مشکل مالی هم نداشته باشد. بچه است. همین که بهش توجه میکنی، خوشحال میشود. خوب نیست؟
fazeleh
برای مراسم جواد که آمده بودم، آدمهایی را میدیدم که ظاهرشان به شهید و شهادت نمیخورد. آدمهایی که شاید جواد چندین بار توی شهر بهشان تذکر داده بود و برای جرمهای مختلف دستگیرشان کرده بود. بعد هم باهاشان رفیق شده بود و آورده بودشان توی مسیر. من میگویم از بس جواد خودش را به شهدا گره زده بود، نگاهش به زندگی مثل نگاه آنها شده بود؛ مثل آنها وظیفهمحور؛ مثل آنها با وظیفه زندگیکردن!
انورے
بارها میرفتیم توی خانهها یا جاهایی که چندان توجهی به مسائل شرعی نداشتند و زنهایشان بیحجاب بودند؛ اما جواد خیلی مراقب چشمهایش بود. ناموس همه برایش محترم بود؛ حتی اگر خود طرف چندان احترامی برای خودش یا ناموسش قائل نبود.
انورے
اصلاً روحیهای داشت که عاشق علما بود. مینشست پای منبرشان و کیف عالم را میکرد. حالا نه اینکه فقط پامنبری باشد. حرفشان را روی تخم چشمش میگذاشت. بهقول حاجآقا مجتبی، جواد اگر اشتباهی میکرد، میگفت خر شدم! به همین راحتی قبول میکرد اشتباهش را. موضع نمیگرفت که بخواهد از کارش دفاع بکند.
انورے
بدن جواد را من آوردم عقب. شاید کسی باور نکند. شاید بقیه فکر کنند من توهم زده بودهام یا احساساتی شدهام یا دارم اغراق میکنم؛ ولی من آن یکیدو ساعتی که در کنار این بدنها بودم، از آن جنازهها بوی بدی حس نکردم. فقط بوی عطر بود. حتی وقتی رسیدیم به تعاون، دوستان را هم صدا زدم بیایند ببینند. اصلاً به بدنی نمیخورد که نزدیک به یک ماه است جان ندارد
انورے
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۲۴ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۲۴ صفحه