بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب بی برادر | صفحه ۳ | طاقچه
کتاب بی برادر اثر بهزاد دانشگر

بریده‌هایی از کتاب بی برادر

دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۶ رأی
۵٫۰
(۶)
برای تشییع جنازه‌اش همه آمده بودند؛ حتی آن‌هایی که رابطهٔ خوبی با نظام و انقلاب نداشتند. این‌ها همان‌هایی بودند که جواد ساعت‌ها وقت می‌گذاشت و باهاشان صحبت می‌کرد. بعد که ازش می‌پرسیدیم برای چه این کارها را می‌کنی، می‌گفت این‌ها بچه‌های خوبی‌اند. محبت اهل‌بیت (ع) را دارند؛ فقط گول خورده‌اند. همین‌ها از جواد پرسیده بودند که چطوری بیاییم سوریه؟ جواد هم انگار تیر آخرش را زده باشد، گفته بود فقط یک راه دارد. زیر علم نظام جمهوری اسلامی و سیدعلی خامنه‌ای باید بیایید. همین! این همان خط قرمز جواد بود که محکم پایش می‌ایستاد: سیدعلی خامنه‌ای و لاغیر.
انورے
همه می‌توانستند روی جواد حساب باز کنند. من می‌گویم سلوک جواد توی مردم‌داری‌اش بود. عرفان جواد توی کمک‌کردنش بود. از همه دست‌گیری می‌کرد؛ از اردوهای جهادی گرفته تا گیر و گرفتاری‌های رفقایش. شاید می‌نشست و به کسی کمک فکری می‌داد، یا کمکش می‌کرد به حق و حقوش که پایمال شده برسد. همین‌ها جواد را جواد کرده بود و الان هم این عزت را بهش داده؛ جوادی که همیشه دلت قرص بود که هست.
انورے
یک خال‌کوبی روی بدنم بود. نوشته بودم: «مردی و مردانگی افسانه شد.» آن شب وقتی دست‌بند زدند و پیراهنم را درآوردند، گفت این خال‌کوبی چیست؟ گفتم مردی و مردانگی دیگر افسانه شده است. گفت افسانه نشده. بین ما بسیجی‌ها هنوز وجود دارد. من امشب مردانگی‌ام را به تو ثابت می‌کنم و نمی‌برمت. برو روی کارَت فکر کن. تهش هم گیر می‌افتی. به نظر من فرار هم نکن. برو و کارَت را حل کن. بالاخره رضایت بگیر. ان‌شاءالله طرف هم نمی‌میرد. برو دعا کن. نماز بخوان و از خدا بخواه نمیرد.
انورے
این سال‌های آخر، چقدر دوست داشت کاری کند و طوری شود که همهٔ این آدم‌های جورواجور یک جا و یک‌دل جمع شوند. حتی آدم‌هایی که این نظام و انقلاب را هم قبول نداشتند، آمده بودند. حالا هم می‌آیند. همه‌جور آدمی می‌آید سر مزار جواد. من خودم نیمه‌شب‌ها می‌روم سر مزارش. بعد می‌بینم خیلی از داش‌مشتی‌ها هم آخر شب‌ها می‌آیند زیارت مزارش. خیلی‌هایشان قبلاً حتی از جواد کتک خورده‌اند. یکی‌شان را دیدم نشسته سر مزار جواد. رفتم جلو سلام و علیک کردیم. من را که دید، بلند شد. قبل از رفتنش، به عکس جواد گفت توی این شهر و روزگار، مرد یکی بود. آن هم تو بودی.
انورے
همهٔ فضیلت‌های جواد هم از همین نترسی‌اش شروع می‌شد. کسی که نمی‌ترسد، از جانش نمی‌ترسد. از مالش هم نمی‌ترسد. از وقتش نمی‌ترسد. بخشنده می‌شود، ترس توی چشمش نبود. همین نترسی‌اش وقتی وصل شد به ایمانش، آن وقت شد جواد محمدی. چون هر نترس و شجاعی هم نمی‌تواند برود جلوی داعش بایستد.
انورے
با این حال، توی شوخی‌هایش چهارچوب داشت. یعنی حرمت کسی را خدشه‌دار نمی‌کرد. حتی اگر کس دیگری هم می‌خواست بی‌حرمتی کند، جواد محکم برخورد می‌کرد. احترام بقیه خیلی برایش مهم بود. حتی شده بود بین سخنرانی، کسی می‌خواست بلند شود برود، جواد تذکر می‌داد چند دقیقه دیگر بنشینید. الان منبر تمام می‌شود. بعد بروید. این کارتان بی‌احترامی به منبر سیدالشهداست.
انورے
خودش تعریف می‌کرد که یک بار یکی از دوستانش را بعد از چند سال دوباره دیده بود. حالا هرکسی بود، از خوش‌حالی بال در می‌آورد. گفت رفیقم آمد و من را بغل کرد. همین طور از سر و کول من بالا می‌رفت و خوش‌حال بود. می‌گفت جواد کجا بودی؟ دلم برایت تنگ شده. جواد همین طور خشک ایستاده بوده. بعد هم بهش گفته ببخشید، من چند وقت پیش تصادف کردم و الان فراموشی گرفته‌ام. ببخشید که الان شما من را می‌شناسید؛ ولی من شما را نمی‌شناسم. گفت رفیقم شروع کرد به گریه‌کردن و خداحافظی کرد و رفت. کمی که جلو رفت، من زدم زیر خنده.
انورے
برای مدتی، مسئول خرید پادگان فلاورجان شد. حدود یک‌میلیون بهش داده بودند که مبل بخرد. قرار بود بازرس بیاید. می‌خواستند این مبل‌ها را بگذارند توی مهمان‌سرا تا جای بازرس‌ها گرم و نرم باشد. آن موقع، جواد دستش به بنایی بند بود و مرخصی گرفته بود. با این حال، بهش فراخوان دادند و گفتند به پادگان بیاید. مثل اینکه بخواهند توبیخش کنند، با عتاب گفتند چرا مبل نخریدی؟ فردا قرار است بازرس بیاید. جواد هم بی‌واهمه گفت مسئولی که می‌خواهد تنه‌اش را روی مبل یک‌میلیونی بگذارد، برای مملکت مثل شما کار می‌کند!
انورے
بچه‌ها نشسته بودند دور همدیگر تا این یارو را ببرندش جایی و گوش‌مالی مفصلی بهش بدهند. یکی از بچه‌ها مخفیگاهش را پیدا کرده بود و داشتیم برنامه‌ریزی می‌کردیم که چطوری دوره‌اش کنیم. همه که نظر دادند، جواد گفت من مخالفم. عجله هم داشت و می‌خواست برود کارهایش را جمع‌وجور کند برای رفتن. یکی گوشه زد که می‌ترسی جواد؟ گفت نه برادر، قصاص قبل از جنایت نکنید. حالا این خط‌ونشان کشیده؛ ولی کاری که نکرده. می‌خواهی جواب خدا را چه بدهی؟ چند بار گفت قصاص قبل از جنایت نکنید و رفت. این‌طوری نبود که فکر کند قدرتش را دارم؛ پس هر کاری دلم خواست می‌کنم. برای همین هم خیلی از این اراذل دوستش داشتند. می‌گفتند جوانمرد است.
انورے
. می‌گفت دوستت کسی است که وقتی کج رفتی، بزند زیر گوشت. رفیق کسی است که بگوید گفتم. اگر بگوید می‌خواستم بگویم که رفیق نیست.
انورے

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۲۴ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۲۴ صفحه