در سر من، راه سنگلاخی به پرندهی مرده میرسد.
Mitir
حالا، امید کمی برایم مانده است. قبلاً، جستوجو میکردم، مدام جا عوض میکردم. منتظر چیزی بودم. چه چیز؟ هیچ نمیدانستم. اما فکر میکردم زندگی نمیتواند همین چیزی که هست باشد، یعنی هیچ. زندگی میبایست چیزی میبود و منتظر بودم آن چیز از راه برسد، دنبالش میگشتم.
حالا فکر میکنم چیزی نیست که منتظرش بمانم، پس در اتاقم میمانم، نشسته روی یک صندلی، و هیچ کاری نمیکنم.
فکر میکنم آن بیرون یک زندگی هست، اما در آن زندگی، هیچ اتفاقی نمیافتد. هیچ اتفاقی برای من.
Mitir
حالا، امید کمی برایم مانده است. قبلاً، جستوجو میکردم، مدام جا عوض میکردم. منتظر چیزی بودم. چه چیز؟ هیچ نمیدانستم. اما فکر میکردم زندگی نمیتواند همین چیزی که هست باشد، یعنی هیچ. زندگی میبایست چیزی میبود و منتظر بودم آن چیز از راه برسد، دنبالش میگشتم.
حالا فکر میکنم چیزی نیست که منتظرش بمانم، پس در اتاقم میمانم، نشسته روی یک صندلی، و هیچ کاری نمیکنم.
فکر میکنم آن بیرون یک زندگی هست، اما در آن زندگی، هیچ اتفاقی نمیافتد. هیچ اتفاقی برای من.
Mitir
فکر میکنم آن بیرون یک زندگی هست، اما در آن زندگی، هیچ اتفاقی نمیافتد. هیچ اتفاقی برای من.
pejman
بهار زودرسی بود. در باد، با گامهای مصمم و تند راه میرفتم، مثل همهی صبحها. با اینهمه، دلم میخواست برگردم به تختم و آنجا دراز بکشم، بیحرکت، بیهیچ فکری، بیهیچ میلی، و همانطور بمانم تا لحظهای که نزدیکشدن آن چیز را حس کنم، چیزی که نه صداست، نه طعم، نه بو، فقط خاطرهای بسیار مبهم که از ورای مرزها و حافظه میآید.
نازنین بنایی