بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب دیروز | طاقچه
تصویر جلد کتاب دیروز

بریده‌هایی از کتاب دیروز

۴٫۳
(۲۱)
ـ من نمرده‌ام؟ ـ چرا باید مرده باشی؟ ـ ولی من گاز را باز کرده بودم. ـ گاز یک هفته است که قطع شده.
Mohammad
میلی برای مردن ندارم. حس می‌کنم زندگی خیلی کوتاه است. بعد از زندگی، همیشه مرده خواهیم بود. پس، تا آن موقع می‌توانیم صبر کنیم!
Mohammad
معمولاً، به نوشتن توی سرم اکتفا می‌کنم. راحت‌تر است. توی سر، همه‌چیز بی‌هیچ مشکلی جریان دارد. اما، به‌محض این‌که می‌نویسی، اندیشه‌ها عوض می‌شوند، از شکل می‌افتند، و همه‌چیز جعلی می‌شود. به‌خاطر کلمات.
Mitir
گاهی‌وقت‌ها، از خودم می‌پرسم من برای کارکردن زندگی می‌کنم یا کار به من فرصت زندگی می‌دهد.
Mary gholami
ـ چه‌طور این کشور را تحمل می‌کنید؟ ـ بهش عادت می‌کنید.
mojtaba.bp
خیلی دلم می‌خواهد کمی گریه کنم اما نمی‌توانم چون هیچ دلیلی برای این کار ندارم.
Mitir
آن‌جا، هنوز نور هست. نوری که چهره‌ات را رنگ‌پریده خواهد کرد، نوری که شبیه مرگ است. برو آن‌جا که مردم خوشبخت‌اند چون آن‌ها عشق را نمی‌شناسند. آن‌قدر سیرند که دیگر نه نیازی به کس دیگری دارند نه به خدا. شب‌ها، درهاشان را قفل می‌کنند و با صبر و حوصله منتظر می‌مانند که زندگی بگذرد. به پرنده‌ی زخمی می‌گویم: ـ بله، می‌دانم. خیلی سال پیش، تو یک شهر گم شدم. هیچ‌کس را آن‌جا نمی‌شناختم. پس برایم زیاد مهم نبود که کجا هستم. می‌توانستم آزاد و خوشبخت باشم چون آن‌موقع هیچ‌کس را دوست نداشتم.
نازنین بنایی
ـ پس چرا باز او را می‌بینی؟ ـ چون کس دیگری ندارم. چون میلی به تغییر ندارم. یک دوره‌ای آن‌قدر آدم عوض کرده‌ام که دیگر خسته‌ام. به‌هرحال، همیشه همان است، این یولاند یا یک یولاند دیگر. هفته‌ای یک بار می‌روم خانه‌اش. او آشپزی می‌کند و من شراب می‌برم. بین ما عشقی وجود ندارد.
mojtaba.bp
در سر من، راه سنگلاخی به پرنده‌ی مرده می‌رسد. ـ خاکم کن. این را از من می‌خواهد و در کنج اعضای خردشده‌اش، ملامت‌ها مثل کرم در حال مرگ‌اند.
نازنین بنایی
حالا، امید کمی برایم مانده است. قبلاً، جست‌وجو می‌کردم، مدام جا عوض می‌کردم. منتظر چیزی بودم. چه چیز؟ هیچ نمی‌دانستم. اما فکر می‌کردم زندگی نمی‌تواند همین چیزی که هست باشد، یعنی هیچ. زندگی می‌بایست چیزی می‌بود و منتظر بودم آن چیز از راه برسد، دنبالش می‌گشتم. حالا فکر می‌کنم چیزی نیست که منتظرش بمانم، پس در اتاقم می‌مانم، نشسته روی یک صندلی، و هیچ کاری نمی‌کنم. فکر می‌کنم آن بیرون یک زندگی هست، اما در آن زندگی، هیچ اتفاقی نمی‌افتد. هیچ اتفاقی برای من. برای دیگران، شاید اتفاقی می‌افتد، امکانش هست، دیگر علاقه‌ای به این موضوع ندارم. من این‌جا هستم، نشسته روی یک صندلی، در خانه‌ام. کمی رؤیاپردازی می‌کنم، نه خیلی جدی. اصلاً راجع به چه چیز می‌توانم رؤیا بپرورانم؟ نشسته‌ام این‌جا، همین. نمی‌توانم بگویم حالم خوب است، برعکس، دلخواهم نیست که این‌جا بمانم.
نازنین بنایی
گاهی‌وقت‌ها، از خودم می‌پرسم من برای کارکردن زندگی می‌کنم یا کار به من فرصت زندگی می‌دهد.
Mitir
به‌زودی، دیگر چیزی برای فکرکردن برایم نمی‌ماند، فقط چیزهایی می‌مانند که نمی‌خواهم بهشان فکر کنم. خیلی دلم می‌خواهد کمی گریه کنم اما نمی‌توانم چون هیچ دلیلی برای این کار ندارم.
pejman
کتی جرأت ندارد برای مادرش بنویسد که خواهر کوچکش مرده است. مادر دارد همچنان به آدرس ورا می‌نویسد و نامه‌ها با عبارت «متوفی» برگشت می‌خورند. مادر ورا از خودش می‌پرسد این عبارت در زبان بیگانه چه معنایی دارد.
نازنین بنایی
ـ به‌خاطر کابوس‌هاتان می‌خواستید بمیرید؟ ـ اگر واقعاً تلاش می‌کردم بمیرم، حالا مرده بودم. فقط می‌خواستم استراحت کنم. دیگر نمی‌توانستم به آن زندگی ادامه بدهم، کارخانه و همه‌ی چیزهای دیگر، نبودن لین، نبودن امید. بیدارشدن ساعت پنج صبح، راه‌رفتن، دویدن توی خیابان برای گرفتن اتوبوس، چهل دقیقه راه، رسیدن به روستای چهارم، بین دیوارهای کارخانه. عجله برای پوشیدن بلوز خاکستری، عجله برای ساعت‌زدن، دویدن سمت ماشین، به راه انداختنش، سوراخ‌کردن در سریع‌ترین حالت ممکن، سوراخ‌کردن، سوراخ‌کردن، همیشه همان سوراخ توی همان قطعه، در صورت امکان ده هزار بار در روز، دستمزد ما به این سرعت وابسته است، زندگی ما.
نازنین بنایی
لین، دوستت دارم. واقعاً دوستت دارم، لین، ولی وقت ندارم به این موضوع فکر کنم، کلی چیز هست که باید بهشان فکر کنم، مثلاً همین باد، الان باید بروم بیرون و در باد قدم بزنم. با تو نه، لین، عصبانی نشو. قدم‌زدن در باد، کاری است که آدم فقط باید تنها انجام بدهد چون یک ببر هست و یک پیانو که موسیقی‌اش پرنده‌ها را می‌کشد، و فقط باد می‌تواند ترس را از بین ببرد، این خیلی معروف است، خیلی وقت است این را می‌دانم.
نازنین بنایی
بهار زودرسی بود. در باد، با گام‌های مصمم و تند راه می‌رفتم، مثل همه‌ی صبح‌ها. با این‌همه، دلم می‌خواست برگردم به تختم و آن‌جا دراز بکشم، بی‌حرکت، بی‌هیچ فکری، بی‌هیچ میلی، و همان‌طور بمانم تا لحظه‌ای که نزدیک‌شدن آن چیز را حس کنم، چیزی که نه صداست، نه طعم، نه بو، فقط خاطره‌ای بسیار مبهم که از ورای مرزها و حافظه می‌آید.
نازنین بنایی
من دوستت دارم ولی این فقط یک رؤیاست. شرمنده‌ام، ساندور. من با شوهرم حس خوبی ندارم، با تو هم حس خوبی ندارم. حس می‌کنم دارم به هر دوی شما خیانت می‌کنم.
mojtaba.bp
راه می‌رفتم. به پیاده‌های دیگری برمی‌خوردم. همه‌ی آن‌ها به همان سو می‌رفتند. سبک بودند، انگار وزنی نداشتند. پاهای بی‌ریشه‌شان هیچ‌وقت زخمی نمی‌شد. جاده‌ی کسانی بود که خانه و وطن‌شان را ترک کرده‌اند. این جاده به جایی نمی‌رسید. جاده‌ای مستقیم و پهن که انتهایی نداشت. از کوه‌ها و شهرها می‌گذشت، از باغ‌ها و باروها، بی‌آن‌که ردی از خود برجا بگذارد. سر که می‌چرخاندیم، ناپدید شده بود. فقط جاده‌ی مستقیم پیش رو بود. از هر دو طرف دشت‌هایی عظیم و گل‌آلود گسترده می‌شدند.
Mitir
حالا، امید کمی برایم مانده است. قبلاً، جست‌وجو می‌کردم، مدام جا عوض می‌کردم. منتظر چیزی بودم. چه چیز؟ هیچ نمی‌دانستم. اما فکر می‌کردم زندگی نمی‌تواند همین چیزی که هست باشد، یعنی هیچ. زندگی می‌بایست چیزی می‌بود و منتظر بودم آن چیز از راه برسد، دنبالش می‌گشتم. حالا فکر می‌کنم چیزی نیست که منتظرش بمانم، پس در اتاقم می‌مانم، نشسته روی یک صندلی، و هیچ کاری نمی‌کنم. فکر می‌کنم آن بیرون یک زندگی هست، اما در آن زندگی، هیچ اتفاقی نمی‌افتد. هیچ اتفاقی برای من.
Mitir
حالا، امید کمی برایم مانده است. قبلاً، جست‌وجو می‌کردم، مدام جا عوض می‌کردم. منتظر چیزی بودم. چه چیز؟ هیچ نمی‌دانستم. اما فکر می‌کردم زندگی نمی‌تواند همین چیزی که هست باشد، یعنی هیچ. زندگی می‌بایست چیزی می‌بود و منتظر بودم آن چیز از راه برسد، دنبالش می‌گشتم. حالا فکر می‌کنم چیزی نیست که منتظرش بمانم، پس در اتاقم می‌مانم، نشسته روی یک صندلی، و هیچ کاری نمی‌کنم. فکر می‌کنم آن بیرون یک زندگی هست، اما در آن زندگی، هیچ اتفاقی نمی‌افتد. هیچ اتفاقی برای من.
Mitir

حجم

۱۰۶٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۲۳ صفحه

حجم

۱۰۶٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۲۳ صفحه

قیمت:
۷۰,۰۰۰
۵۶,۰۰۰
۲۰%
تومان
صفحه قبل
۱
۲صفحه بعد