بریدههایی از کتاب بی صدایی
۴٫۲
(۳۲)
کل معنای کار من توی همین خلاصه شده: مشاهده کردن همهچی و همه کس.
لیوِی با عصبانیت به درختی که روی آن نشسته بودم، اشاره میکند و میگوید: مشاهده کردن، معنیش تجربه کردن اتفاقها نیست! تو اونجا میشینی و از فاصلهٔ دور و اَمنت، در مورد بقیهٔ مردم قضاوت میکنی. با خودت فکر میکنی فقط چون میتونی ما رو نگاه کنی، پس لابُد شرایطمون رو هم درک میکنی! نهخیر! اصلاً اینطور نیست؛
شکوفه صبح
او با لحنی تحکمآمیز روی حرفش پافشاری میکند و میگوید: واسه همینه که هیچوقت هیچی عوض نمیشه. همه به این شرایطی که همیشه وجود داشته، عادت کردهن. همین شرایطه که داره ما رو یکییکی به کُشتن میده. اگه در هر صورت قرار باشه یه روزی بمیریم، من ترجیح میدم وقتی بمیرم که دارم برای نجات زندگی خودم و همدهکدهایهام تلاش میکنم... من دیگه نمیتونم هر روز دلم به این خوش باشه که تونستم یه روز دیگه زنده بمونم! باید راههای بیشتری برای زندگی کردن باشه؛ راههایی با امید بیشتر.
شکوفه صبح
من مبهوت این میمانم که میبینم چقدر زود دعواهایشان به زدوخوردِ فیزیکی میکشد. سعی میکنم این واقعیت را به خودم بقبولانم که همهٔ این اتفاقها بهخاطر گرسنه بودن و همچنین وحشت مردمانم است؛ احتمالاً آنها از وقایع روز گذشته ترسیدهاند و باعث شده اینطور از خودشان واکنش نشان بدهند؛ اما بااینحال بازهم برایم سخت است که ببینم تا این حد در اثر عصبانیت از خود بیخود شدهاند و در شرایطی که لازم است همه باهم علیه مردم شهر متحد شویم، آنها اینطور به جان هم افتادهاند.
شکوفه صبح
خودم بهتر از هر کس دیگری میدانم که چطور باید این کار را انجام بدهم. اگر بخواهم به دیگران بگویم چه اتفاقی برایم افتاده، ممکن است به دیوانگی متهم شوم.
بر چرخ زمان
بینقص بودن ارزندهترین کاریه که هر کس توی زندگیش باید یاد بگیره که انجام بده؛ ولی به همون اندازه هم باید فهمید چه موقع لازمه که ازش دست برداشت.
çukur
او دوباره میگوید: اگه میخواین خودتون رو از دردسرهای بعدی نجات بدین، بهتره همین الان اینجا رو ترک کنین. تلاش برای هشدار دادن به مردم دهکدهت رو فراموش کن... سربازهای پادشاه جلوی برگشتتون رو میگیرن و این رو خودت هم میدونی. قطعاً جلوی از کوه پایین اومدن کل مردم دهکده رو هم میگیرن! ولی فقط شما دو نفر داستانتون فرق داره. شهرهای مختلف و جاهای دیگهای هم توی بیژو هست. این پسر بهوضوح مهارتهای زیادی داره و تو هم که میگی خوب آموزش دیدی. شما دوتا میتونین کار پیدا کنین؛ کار واقعی. به خودتون بیاین و این شهر نفرینشده رو برای همیشه ترک کنین.
melina
نوآن با لبخندی او را تماشا میکند و بعد وقتیکه میبیند لیوِی حواسش نیست، به من میگوید: پسر خیلی خوبیه. نامزدته؟
حالا این منم که خجالتزده میشوم. حس میکنم که گرما دوباره به گونههایم میدود. میگویم: نه! ما فقط...
وقتی دوباره نوآن را نگاه میکنم، حس هوش و ذکاوت عمیقی را توی چشمهایش میبینم.
melina
حس میکنم لیاقتش رو ندارم.
او میپرسد: پس فکر میکنی من چه حسی دارم؟
بعد به لباس نیمهسبزش اشاره میکند. کاری از دست انسان اولیهای مثل من برنمیاد؛ ولی تو...
راه میافتد و میرود بهطرف جاییکه وسایلش را گذاشته است. وقتی پارچهٔ قرمز و ابریشمی درخشانی را که توی مسابقهاش با آن عقرب برده بود، بیرون میآورد، سر جایم میخکوب میشوم. بعد از همهٔ آن ماجراهایی که پشت سر هم پیش آمد، این را از یاد برده بودم. پارچه مثل آب از میان انگشتهایش لیز میخورد و وقتی او آن را کامل در دستهایش میگیرد، متوجه میشوم که برخلاف تصورم، فقط یک تکه پارچهٔ معمولی نیست؛ بلکه یک پیراهن است. پیراهن بلندی که در انتها یک دامن پُرنقشونگار دارد.
او لباس را به من میدهد و میگوید: بگیرش. این مال توئه.
melina
لیوِی کمی از سکهها را برمیدارد تا به او بدهد؛ اما ژیومِی سرش را تکان میدهد و میگوید: بعد از کاری که فِی امروز انجام داد، باور کنین که شامتون در مقابلش بهای ناچیزیه.
چشمهای لیوِی برقی میزنند. فِی حالا قهرمان ماست. حتی مبارزهٔ من با اون عقرب هم بهاندازهٔ کاری که فِی انجام داد، تأثیر نداشت.
melina
در مورد چی حرف میزنی؟
melina
حجم
۲۹۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۲۰ صفحه
حجم
۲۹۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۲۰ صفحه
قیمت:
۶۸,۰۰۰
۳۴,۰۰۰۵۰%
تومان