بریدههایی از کتاب بی صدایی
۴٫۲
(۳۷)
حس میکنم لیاقتش رو ندارم.
او میپرسد: پس فکر میکنی من چه حسی دارم؟
بعد به لباس نیمهسبزش اشاره میکند. کاری از دست انسان اولیهای مثل من برنمیاد؛ ولی تو...
راه میافتد و میرود بهطرف جاییکه وسایلش را گذاشته است. وقتی پارچهٔ قرمز و ابریشمی درخشانی را که توی مسابقهاش با آن عقرب برده بود، بیرون میآورد، سر جایم میخکوب میشوم. بعد از همهٔ آن ماجراهایی که پشت سر هم پیش آمد، این را از یاد برده بودم. پارچه مثل آب از میان انگشتهایش لیز میخورد و وقتی او آن را کامل در دستهایش میگیرد، متوجه میشوم که برخلاف تصورم، فقط یک تکه پارچهٔ معمولی نیست؛ بلکه یک پیراهن است. پیراهن بلندی که در انتها یک دامن پُرنقشونگار دارد.
او لباس را به من میدهد و میگوید: بگیرش. این مال توئه.
melina
لیوِی کمی از سکهها را برمیدارد تا به او بدهد؛ اما ژیومِی سرش را تکان میدهد و میگوید: بعد از کاری که فِی امروز انجام داد، باور کنین که شامتون در مقابلش بهای ناچیزیه.
چشمهای لیوِی برقی میزنند. فِی حالا قهرمان ماست. حتی مبارزهٔ من با اون عقرب هم بهاندازهٔ کاری که فِی انجام داد، تأثیر نداشت.
melina
در مورد چی حرف میزنی؟
melina
بهطرف پناهگاه شب گذشتهمان به راه میافتیم؛ اما همانطور که به حاشیهٔ دهکده نزدیکتر میشویم، با منظرهٔ تهوعآور دیگری روبهرو میشویم: اسکلتهایی که به یک تختهسنگ زنجیر شدهاند. شکمم از تصور سرنوشت شومی که آنها در اینجا تجربه کردهاند، بههم میپیچد. با حروفی که روی سنگها نوشته شده، جرم آنها را شرح دادهاند: غذادُزدی.
با لرزشی ناگهانی، چشمهایم را بهطرف لیوِی برمیگردانم و میبینم که حال او هم انگار دگرگون شده است. از دیدن ناراحتی او تعجبی نمیکنم؛ چون یاد حرکت او در دفاع از دزد دهکدهٔ خودمان میافتم. او میگوید: این کار وحشیانهست. حداقل مردم دهکدهٔ خودمون تاحالا با چنین شدتی مجازات نشدهن.
melina
خنده بیُفتم.
او میگوید: عجب ژنرالی هستی! بااینکه این کلمه را با حالت طعنه میگوید، اما برقی که در چشمهایش هست، این نکته را به من میفهماند که ما ناگهان دوباره چقدر بههم نزدیک شدهایم.
درحالیکه خودم را عقب میکشم، میگویم: باید یهکم بیشتر استراحت کنیم. دور اول نگهبانی با من.
melina
میخوای قبل از اینکه راه بیُفتیم، یه دست بازی کنیم؟
ما در صحنِ طاووس زمان زیادی برای تفریح کردن نداریم؛ فقط تعطیلیهای دورهای است. بهخاطر همین، ژیانگکی بازیای است که بهندرت در آنجا انجام میشود و مثل کندهکاری و یا مجسمهسازی، کسی فرصت کافی برای پرداختن به آن را ندارد. لیوِی در اولین دست بازی شکستم میدهد، اما من اصرار میکنم که یکبار دیگر بازی کنیم و مجدداً در آن هم میبازم.
با عصبانیت رو به مهرههای شکست خوردهام میگویم: شماها با من چی کار کردین؟ باعث شدین بازی رو ببازم!
صدایی حواسم را به خودش پرت میکند و وقتی سرم را بلند میکنم، لیوِی را میبینم که میخندد. درست بههمان اندازه که گریه کردنش در کوهستان سرشار از اندوه و غم بود، حالا خندیدنش هم سرشار از شادی است و خیلی زود باعث میشود من هم به خنده بیُفتم.
melina
طولی نمیکشد که لیوِی هم مثل ما واقعیت را میپذیرد: بائو دیگر رفته است.
همین اتفاق هم میافتد، اما فهمیدن این واقعیت، خودش را به شکل عصبانیت و اندوه بروز میدهد؛ لیوِی عضلاتش را مُنقبض و دهانش را باز میکند. چیزی که از دهان او خارج میشود، به هیچکدام از صداهایی که در این مدت شنیدهام، شباهتی ندارد! به نظرم میرسد که هنوز تعداد خیلی کمی از صداهای انسانی را شنیدهام. البته تاحالا نیازی هم نبوده که برای بهوجودآوردن صداهای دیگر، تلاش کنیم. ما ارتباط برقرار کردن از راه دهان و صدایمان را سالهاست کنار گذاشتهایم؛ اما انگار غریزهٔ این کار هنوز سرِ جایش هست و مخصوصاً در شرایط ویژهٔ احساسی، خودش را نشان میدهد.
melina
نبودِ او مثل زخمی است که انگار هیچوقت خوب نمیشود؛ اما از دیدن او درحالِ انجام وظایف جدیدش هم حسابی میترسم. هر کار و وظیفهای هم که برای او تعیین کرده باشند، احتمالاً به شکلی است که دور از چشم من باشد.
melina
هیچوقت هم عادت ندارم بهخاطر موفق بودنم از کسی عذرخواهی کنم؛ مخصوصاً اینکه برای رسیدن به آن موفقیت، زحمتهای زیادی کشیده باشم.
melina
درواقع انگار هیچکس او را ندیده است! این کار، حتی یکجورهایی از دیدن و مسخره کردن هم توهینآمیزتر است! انگار او برای همه نامرئی شده است و... دیگر هیچ معنایی برای شاگردهای مدرسه ندارد.
spencer
جای من کنار توئه. هرجا که تو باشی.
Book
من مسحور این واقعیت میشوم که یک بازدم ساده، گاهی اوقات میتواند چه میزان غم را منتقل کند.
Book
من دیگه نمیتونم هر روز دلم به این خوش باشه که تونستم یه روز دیگه زنده بمونم! باید راههای بیشتری برای زندگی کردن باشه؛ راههایی با امید بیشتر.
Book
اینجوری فکر میکنن که اگه همینطوری جلو بریم و به کارمون ادامه بدیم، اوضاع خودش خودبهخود بهتر میشه! هیچکس حواسش نیست که ما داریم فقط بهطرف سیاهی و نابودی حرکت میکنیم.
Book
این سختترین کاری است که در زندگیام باید انجام بدهم و در عین وحشتزده بودن، آرام باقی بمانم.
Book
مشاهده کردن، معنیش تجربه کردن اتفاقها نیست!
Book
غرور آخرین چیزیه که ازش دست برمیدارم. غرور آخرین داراییِ ماست.
Book
ببینین این درخت چطور توی همچین شرایط سختی، همچنان مغرور و باافتخار سر جاش ایستاده! ما هم باید یاد بگیریم که همیشه همینطوری باشیم؛ قوی و پابرجا. مهم نیست که دوروبَرمون چه اتفاقهایی میافته.
Book
انگار ترس قدرت دوچندانی برای غلبه بر درد به او داده است.
Book
از برق دردی که در چشمهایش میبینم، بیزارم.
خُب چه کار دیگهای از دستمون برمیاد؟ خودت هم
شکوفه صبح
حجم
۲۹۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۲۰ صفحه
حجم
۲۹۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۲۰ صفحه
قیمت:
۹۶,۰۰۰
تومان