گاهی چیز تنها کلمهای است که میشود از آن استفاده کرد.
الچاپو:)
مسئلهٔ تصادف فکر و ذکر پرایس شده بود. بعد از اینکه مجموعهای از تصادفهای فوقالعاده برایش اتفاق افتاد، او که ریاضیدان تیزهوشی بود، احتمال چیزی را که اتفاق افتاده بود محاسبه کرد و به نتیجهای رسید که باورش سخت بود. او تسلیم شد و دید باید قبول کند که خدا وجود دارد.
بوک تاب
به تمام آن تصادفهایی که نزدیک بود اتفاق بیفتند اما نیفتادند فکر کنید، به تمام تصادفهای عجیب و غریبی که باید اتفاق میافتادند اما هیچکس از آنها خبر ندارد.
شاید چیزی برایتان اتفاق بیفتد.
چیزی چنان عجیب و غریب که شما را به فکر بیندازد.
آنقدر عجیب و غریب که انگار کتابی برداشتهاید، حتی شاید کتابی که حالا در دست دارید، کلمهٔ اول تمام فصلها را نگاه کردهاید، آنها را کنار هم گذاشتهاید و پی به پیغامی مخفی بردهاید. چیزی که باعث میشود فکر کنید، بله.
بله، این چیزی است که همه لازم داریم.
𝐑𝐎𝐒𝐄
گاهی چیزهای حیرتانگیزی اتفاق میافتند. اما کلی آدم توی دنیاست. کلی چیز توی دنیاست. و این افراد و این چیزها تقریباً به شکلهای بینهایتی میتوانند تصادفاً کنار هم قرار بگیرند
𝐑𝐎𝐒𝐄
آدم مجبور نیست سر تا ته چیزی را بفهمد تا آن را دوست داشته باشد، مگر نه؟ درواقع گاهی همینکه چیزی را نمیفهمی باعث میشود بیشتر دوستش داشته باشی.
𝐑𝐎𝐒𝐄
یک بار هم کاری نکرد که چیزی را حس کنم، بابا هم همینطور. میدانم که من را دوست دارند. میدانم من را همینطور که هستم دوست دارند، اما میدانم که سخت است. برای آنها سختتر از من است
𝐑𝐎𝐒𝐄
«هواپیما سوار شدن رو دوست داری؟»
𝐑𝐎𝐒𝐄
وقتی بابا اینجاست اوضاع سختتر میشود، چون آنوقت کنترل تلویزیون هیچوقت جایی نیست که باید باشد
𝐑𝐎𝐒𝐄