بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب روح ما میداند! | صفحه ۳ | طاقچه
کتاب روح ما میداند! اثر سیده مریم  خامسی

بریده‌هایی از کتاب روح ما میداند!

انتشارات:انتشارات آرنا
امتیاز:
۴.۹از ۳۶ رأی
۴٫۹
(۳۶)
ما چه مرگمان شده که سخت ترین کارمان خندیدن است؟! ما آن رویِ قشنگِ دنیا را خواهیم دید، اگر کمی و فقط کمی به نور قلب هایمان ایمان داشته باشیم...
ݥحَّدٽہ
نیازی به این همه فکر کردن نیست، نیازی به تظاهر به این همه قوی بودن نیست، ما میتوانیم بارها گریه کنیم و فریاد بزنیم...
یک مشکل لاینحل، sky
ما آن رویِ قشنگِ دنیا را خواهیم دید، اگر کمی و فقط کمی به نور قلب هایمان ایمان داشته باشیم..
fateme
مادربزرگ روبه روی من نشسته بود... من رو به روی مادربزرگ... و خدا روبه روی هردومان... مادربزرگ خسته بود... من خسته بودم... و خدا مهربان... مادربزرگ چشمانش را بست... من خوابیدم!! و خدا مراقب هر دومان بود... مادربزرگ در جای دیگری بیدار شده است...اما من دیگرهرگز چشم باز نکردم!! گاهی صدایش را میشنوم که سعی میکند مرا بیدار کند وبه زندگی برگرداند، درحالیکه من احمقانه اصرار دارم که او زندگی را ترک گفته است!
𝕄𝕖𝕧🍹🥢
روزهایی را که خیلی خوشبخت بودیم در جستجوی خوشبختی از دست دادیم! آری ما خیلی خوشبخت بودیم تا اینکه مغزمان شروع کرد به حرف زدن با ما...
💜
چای پشت چای... کتاب پشت کتاب... آهنگ پشت آهنگ...
هدیهٔ دریا
خدا عشق را آفرید، عشق کافی نبود، مادرم را صدا کرد... مادرم آفریده شد... او همیشه بود... وقتی که هیچ دلیلی برای دوست داشتنم نبود...
| شکوفه |
ما تا زمانی که نفس میکشیم کاری از دستمان بر می آید حتی اگر گمان کنیم بی مصرف ترین موجود در این کرهٔ خاکی هستیم... ما هستیم، چون باید باشیم ...چون هنوز کارمان به پایان نرسیده است... پس میتوانی لبخند بزنی، چرا که گوشه ای از جهان لنگ ماست...
:)
هیولا من درون خود هیولایی دارم! نه آن چنان بزرگ و وحشتناک، بلکه آرام و خاموش... او نمی تواند بخندد!... پرده ها را میکشد...مگس ها را میکشد و عکس ها را دور می اندازد... درون من هیولایی ست که آرام آرام وجودم را خواب میکند... من حتم دارم همهٔ ما یک روز از خواب عمیق این جهان بیدار میشویم و حتم دارم از شدت خنده دلهایمان را خواهیم گرفت که چرا همه چیز را تا این حد جدی گرفته ایم!... آن روز مادربزرگ کنارم خواهد بود، دختر همسایه دیگر رنگ پریده نیست...
saniya
میگفت:  یه وقتایی هم میرفتم شهربازی و از نگاه کردن به بازی بقیه و سر و صدای خنده هاشون و جیغ زدناشون کیف میکردم با اینکه خودم بازی نمی کردم و به این فکر میکردم که دنیا تو شهر بازی چه قدر قشنگ تره، حتی تونل وحشتش... آخرین باری که شهر بازی رفتم و مردم رو نگاه کردم چهارسال پیش بود، بعد از اون فقط یه بار رفتم و بازم به وجد اومدم، با خودم گفتم چرا آدما کاری نمیکنن که صدای خنده رو اطرافشون بشنون و اگه این کارو بکنن میتونم قسم بخورم این شادترین لحظه ای هست که هر کسی میتونه تو زندگیش داشته باشه... اگه تو هم از زندگی وحشت کردی، برو شهر بازی و تصمیمتو بگیر...
saniya

حجم

۲۶٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۴۸ صفحه

حجم

۲۶٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۴۸ صفحه

قیمت:
رایگان