«خانم من دوست ندارم مشکلی درست کنم، ولی دوست هم ندارم که چیزی رو که نمیدونم چیه قورت بدم. از کجا معلوم این از اون قرصا نباشه که از من چیزی بسازه که خودم نیستم؟»
Afsaneh Habibi
«ولی شما میدونین که جامعه چقدر یه آدم مشتاقو آزار میده. از اون به بعد وقتمو توی زندانای شهرای کوچک میگذرونم. اونا بهم میگن به دعوا عادت کردم و دوست دارم دعوا کنم. گندش بزنن. وقتی یه چوببُر بودم و دعوا میکردم، اونا کاری باهام نداشتن، اونا میگن این قابل بخششه که یه کارگر سختکوش انرژیشو آزاد کنه؛ اونا میگن، ولی اگه یه قمارباز باشی و اونا بدونن که هرازگاه قمار میکنی، اون وقت هر کاری که میکنی به لعنت سگ هم نمیارزه و خودتم یه مجرم هستی. واسه همین بود که برای مدت زیادی منو فرستادن زندون.»
soheil.mrajabi
در آن هفته چندین بار صدای خندههای از ته دلش را شنیدم و میدیدم که شکمش را میخاراند، خمیازه میکشد و با هر کسی که شوخی میکند، چشمکی هم به او میزند. همهچیز برای او عادی بود، ولی پرستار گنده و کمباین پشت سرش مرا نگران میکرد. فکر کنم مکمورفی آنقدر قوی بود که خودش باشد و بر خلاف میل پرستار عقبنشینی نکند. فکر میکنم شاید او واقعاً چیزی غیرعادی است. او خودش است، همین. شاید همینکه خودش است، او را قویتر میکند. طی این سالها دست کمباین به او نرسیده است. چه چیزی باعث شده که پرستار با خود فکر کند که در این چند هفته میتواند چنین کاری کند؟ او به آنها اجازهٔ دستدرازی نمیدهد.
حسین
مثل یک دنیای کارتونی که شخصیتها بدون بُعد هستند و در داستانی ساختگی میجنبند؛ داستانی که اگر برای شخصیتهای کارتون واقعی نباشد، میتواند خیلی سرگرمکننده باشد...
yasinds
همانطوریکه صدا در اطراف ناقوس بزرگی که تازه ساکت شده است میچرخد، خنده در چشمانش، در لبخند و تکب
yasinds